واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: مریم پیمان در روزنامه شرق نوشت: «من، بیتو چیزی نیستم، جُز/ پرده بیآفتاب جُز/ رختخواب کهنه و لیوان آب و قرص خواب»، به خودم دروغ نمیگویم. بیماری بعد از مدتها مقاومت، دوباره جدی شده است. باید کاری کنم. باید باور کنم نیاز به استراحت دارم.
دیشب باز حمله داشتم، اما اینبار وسط یک قاره غریب. حسابش از دستم در رفته است. تنها نبودم، اما بودنها تفاوت دارد. تنهایی در درونم موج میزد. خستگی، بیخوابی، فشار روانی و سردرگمی میان رؤیا و واقعیت، دخترِ ایدهآلگرای قصه را از پا درآورد. کسی در ظاهر باور نمیکند، اما پاهای من امشب توان راهرفتن هم ندارند. بیناییام کم و زیاد میشود و با وجود دو مسکن و قرصهای ضدعوارض، دمای بدنم بهشدت نوسان دارد. تنها یک آرزو دارم؛ «سقوط» واقعی. مثل آنچه که در سالهای گذشته از خودم دیدم. «من بیتو چیزی نیستم، جز/ خونه بیپنجره، جز/ آدمی که غربتش از مرگ طولانیتره»، درد در استخوانهایم مرز فریاد را هم گذرانده است.
در دو روز گذشته دقایقی هم عمیق نخوابیدهام. نگرانم. اگر هواپیما امشب سقوط نکند؛ با زندگی آشفته پیشِرو باید چه کرد. هرچه به تهران نزدیکتر میشویم، وحشتم بیشتر میشود. مهماندار را صدا میکنم. همراهان به غریبهها شبیه میشوند. حالت تهوع شدید، عرق سرد و ترس تمام بدنم را دربر میگیرد و من تنها خدایی را صدا میکنم که اگر هم به ادعای «برخی» نباشد، برای من «وجود» دارد. دقایق اندک حمله دوم در کمتر از ٢٤ ساعت، بر من طولانی میگذرد. به خودم تلقین میکنم؛ «آلودگی هوای تهران است، مسمومیت غذایی است، کمشدن ارتفاع است، خستگی و بیخوابی است...»، خدا را باز صدا میکنم؛ «کاش «او» بود و با آرامش وجودش آرامم میکرد». اعتراف میکنم؛ «تنهایی، تنها زیبنده خداست».
«من، بیتو چیزی نیستم، جُز/ چندتا اَبر بیقرار/ من، بیتو چیزی نیستم جُز/ آه! جُز گردوغبار» از همسفرانم خداحافظی میکنم. حمله توانی در دستانم نگذاشته تا به پاس همکاری در آغوش بگیرمشان. به خداحافظی سردی بسنده میکنم. آبی به صورتم میزنم. لرز و تب بر من مسلط میشوند. به خودم میگویم؛ «قوی باش! مثل همیشه لبخند بزن و از ناشکری دست بردار». پیش از اعتراف ناگهانیام، هیچکس حدس نمیزد، بیمار باشم. باید به «قدرت» برگردم، به «سکوت». به مرکز درمان فرودگاه میروم.
کاری از پزشک مقیم برای «بیمار خاص» برنمیآید. تاکسی میگیرم و سَرم را به شیشه تکیه میدهم تا با سرمای آن کمی از تب کم کنم. دستانم یخ کردهاند. چشمانم را روی هم میگذارم و روحم را به موسیقی میسپرم؛ «یادم بده کاری کنم، جوری بهم عادت کنی/ که زیر چتر گریههام احساس امنیت کنی/ یادم بده کاری کنم، بیوقفه با من سر کنی/ من شعر بنویسم برات، تو شعرامو از بَر کنی/ کاشکی به گوشِت میرسید دارم چه رنجی میبرم/ بپا غرورم نشکنه، من از تو دلنازکترم/ من بیتو چیزی نیستم، من بیتو اصلا نیستم/ شاید کسی که عمریه دنبالشی، من نیستم»، گونههایم خیس میشوند. واقعیت و رؤیا فاصله زیادی دارند. به خودم قول میدهم؛ مقاوم، جدی، تنها و بیاشک، آینده را با امید خواهم ساخت. در برابرِ دردهای دیگر من، «اماس» شوخیای بیش نیست.
۰۴ آذر ۱۳۹۵ - ۰۸:۱۵
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 6]