واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: احمدرضا کاظمی در روزنامه شهروند نوشت:
بالای شهر، ساعت ٦ بعد از ظهر داشتم «مورتال کمبت» بازی میکردم که دوباره انگشتِ فحشم (شست) درد گرفت. ارتوپد خانوادگیمان گفته بهخاطر این که خیلی پلیاستیشن بازی میکنم، تاندون انگشتم ملتهب شده و باید مدتی بازیهای رایانهای را کم کنم. با بغض دستگاه را خاموش کردم. وارد تراس اتاقم شدم و با نفسی عمیق از هوای پاک شمیرانات و البته بیشتر از تماشای پولپارتی همسایه روبهرو لذت بردم! صدای آیفون خانه آمد و بعدش صدای مستخدم را شنیدم: «کامبیز خان! آقا تیام. تشریف ببرید دم در».
از پلههای مارپیچ خانه دوبلکسمان پایین آمدم. شک نداشتم که دوباره ماشینش را عوض کرده و آمده به بهانه دوردور پز بدهد. با اکراه به دیدنش رفتم و گفتم: «چیکار داری تیتی؟؟». درست حدس میزدم، دستی روی BMW X٦ جدیدش کشید و جواب داد: « داداچ بیا بریم یکم خرید». سمت پاساژ پالادیوم رفتیم. اصلا حال نداشتم، به اولین مغازهای که چشمم افتاد وارد شدم. هرچه نگاه میکردم چیزی که نیاز داشته باشم و یا برایم جدید باشد نمیدیدیم.
بهخاطر اینکه دستخالی از مغازه بیرون نروم و فروشنده نگوید اینها خریدار نبودند یک تیشرت نخی ساده برداشتم. قیمتش هم مناسب بود، هشتصد و بیست و پنج هزارتومان. رفتم پای صندوق، یکی از کارت عابر بانکهایم را به فروشنده دادم. فاکتور خرید را که دیدم متوجه شدم که فروشنده «ششصدوسیوپنجهزار و دویستوپنجاه تومان» کشیده است. تعجب کردم و گفتم: «خانم محترم، فکر کنم اشتباه کردید، قیمتش ٨٠٠ هزارتومن بود این». لبخند ملیحی به لطافت لبخندهای دکتر احمدینژاد در گفتوگوهای خبریاش با مرتضی حیدری زد و گفت: «توی آف هستیم و کارامون ٢٣ درصد تخفیف خورده». این سطح از کاستومر سرویس و مشتریمداری برایم بیسابقه بود.
خیلی خیابانیطور اشک شوق در چشمانم حلقه زد و یک سِت کیف و کفش هم با قیمت باورنکردنی چهارمیلیون وسیصد و پنجاه و دوهزارتومان برداشتم. به خودم بالیدم و از خرید خوبی که داشتم احساس غرور میکردم. به قدری شارژ شدم و انرژی گرفتم که درد انگشتم بهبود پیدا کرد، سپس راهی خانه شدم تا هرچه سریعتر دوباره بنشینم پای مورتال کمبت!
پایین شهر، ساعت ٦ بعد از ظهر داشتم با پسرهمسایه کُشتی میگرفتم که موقع تبدیل یک خم به دوخم مچ دستم پیچ خورد. پیش مشغلام (سبزی فروش و با حفظ سمت؛ شکستهبند محل) که رفتم گفت: «مُچت مو برداشته! یه مدت باید این آپاچیبازیها رو کم کنی».
ناراحت و افسرده بالای پشتبام، کنار خانه کفترها نشسته بودم و به آسمانی که دود و دیاکسید کربن رنگش را از آبی به «نوک مدادی متالیک» تغییر داده بود، زل زدهبودم. ناگهان حس کردم نمنم بارانی در حال بارش است. سرم را بالا آوردم، دیدم نمنم باران نیست بلکه تُفی است که پسرهمسایه از پشت بامشان روی سرم انداخته! آمدم چندتا فحش کشدار حوالهاش کنم که صدای سرهنگعلیفری پدرم نظرم را جلب کرد: «سعید! بزمجه! بیا برو دم در ببین کدوم کرهخری کارت داره!».
رفتم، رشید بود. احتمالا دوباره موتورسیکلت جدید خریده و برای پز دادن آمده سراغ من. از نردبان منتهی به حیاط پایین آمدم. در را باز کردم و دیدم درست حدس زدهام. رشید دستی روی خورجین موتور سی-جی١٢٥ جدیدش کشید و گفت: «میای بریم لباس بخریم؟». باهم راهی بازارهای بالاشهر، یعنی دستفروشهای کنار متروی آزادی شدیم! هفته دیگر عروسی خواهرم بود و نیاز به لباس مجلسی مناسب داشتم اما قیمتها خیلی نجومی بودند. کمربندی را که توی مترو ٣ هزارتومان میدادند اینجا ٥ هزارتومان میفروختند.
کل دستفروشها را گشتیم و آخر ست کامل لباسهایی که میخواستم را از پیرمردی که کنارِ فلافلفروشیِ جنبِ ورودی مترو بساط کرده بودم خریدم. کتوشلوار ٤٠ هزارتومانی، کمربند ٤ هزاری، پیرهنی ٦ هزار تومانی و کفش ١٥ هزارتومانی را با کلی خواهش توانستم مجموعا به ٦٠ هزارتومان بردارم. وقتی برگشتم پسر همسایه خریدهایم را دید و گفت :«شصتتا هزاری پول اینارو دادی؟ کرده توی پاچهات از عرض! من همینارو برات از دستفروشای دم مترو صادقیه با ٥٠ تومن میخریدم». بهخاطر کلاهی که سرم رفته بود عصبانی شدم و با مشت توی دیوار کوبیدم. درد مچ دستم شدیدتر شد، فکر کنم حالاحالاها باید قید کشتیگرفتن با پسرهمسایه را بزنم.
۲۶ آبان ۱۳۹۵ - ۱۰:۱۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 36]