تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 13 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مؤمن شوخ و شنگ است و منافق اخمو و عصبانى.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804001948




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

طنز؛ مرا بدوز! مرا بدوز! برای چندمین بار!


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: ماهنامه خط خطی - حسن غلامعلی فرد: یک روز آقای آسیب پذیر رفت بالای درخت و دو پایش را کرد توی یک کفش که الّا و بلّا تا روزی که زنده است، پایش را روی زمین نخواهدگذاشت و می خواهد همان بالا زندگی کند. وقتی این خبر رسانه ای شد، هر کسی از هر جایی که می توانست، خود را پای درخت می رساند و سعی می کرد او را از این تصمیمش منصرف کند، اما آسیب پذیر پایین بیا نبود که نبود. و اما ادامه ماجرا...

آقای آسیب پذیر بالای درخت نشسته بود و با سوزن و نخ مشغول دوختن پرده گوشش بود. همان طور که پرده گوشش را کوک می زد آقای نادر قاضی پور آمد پای درخت و فریاد زد: «دولت قیمت گذاری سیب و انگور را در دستور کار قرار دهد!» آقای آسیب پذیر با شنیدن فریاد آقای قاضی پور، سگرمه هایش در هم رفت و گفت: «حالا شما نگران انگورا نباش... اونایی که اهلش هستن خودشون قیمتش رو دارن.»

آقای قاضی پور دوباره فریاد زد: «اصلا چه کسی شما را اینجا راه داده؟» آقای آسیب پذیر که از فریادهای نادرخان به تنگ آمده بود، کمی خودش را روی شاخه تکان داد تا از حالت به تنگ آمدگی درآمده و به گشاد آید. وقتی آقای آسیب پذیر کمی گشاده رو شد، رو کرد به آقای قاضی پور و گفت: «عزیزم! من تازه پرده گوشم رو دوختم... الان دارم دوران نقاهت رو طی می کنم... اگر می شه، یک کم مراعات کن!»

آقای قاضی پور بی توجه به درخواست آسیب پذیر، یک عدد بوق شیپوری از جاساز کُتش درآورد و جوری در آن دمید که نه تنها پرده گوش آقای آسیب پذیر از هم گسست، بلکه باقی قسمت های بدنش نیز ترک برداشت. پس آقای آسیب پذیر دوباره سوزن و نخش را برداشت و مشغول دوخت و دوز شد.
 
همین که دوخت دوز را شروع کرد، آقای کواکبیان که صاحبِ صوتِ خوش در فصلِ صوتِ خوش است، از نیسان آبی اش پیاده شد و فریاد زد: «با مارک نمی شود کار کرد!» آقای آسیب پذیر گوشش را خاراند و گفت: «کمی آهسته تر زیبا! کدوم مارک رو می گی؟ نکنه منظورت مارک زوکر برگه؟» آقای کواکبیان با صدای بلند گفت: «نه! واقعا این همه اصرار برای کار کردن با مارک چیست؟» آقای آسیب پذیر که از بلندی صدای آقای کواکبیان دچار سردرد شده بود، گفت: «عزیزم، اگر منظورت از مارک همون بِرنده، باید عرض کنم که چرا نمی ری سراغ همون نماینده مجلسی که چند وقت پیش تصادف کرده بود؟ گویا چون ماشین خودش لکسوس بوده فقط زخمی شده، اما اون بنده خداهایی که باهاش تصادف کردن، چون سوار پژو بودن این دنیای فانی رو رها کردن.»

در همین بین، آقای عارف از پشت دیوار بیرون پرید و با فریاد سکوت کرد! اما چون آقای آسیب پذیر حسابی پرده گوشش جر وا جر شده بود صدای سکوت وی را نشنید و برای چندمین بار سوزن نخ را به دست گرفته بود و مشغول دوختن شده بود. همین که دوخت و دوزش تمام شد، جماعتی از سیاست مداران پای درخت حاضر شدند و با فریادهایشان اوقات آقای آسیب پذیر را خط خطی کردند.

آقای آسیب پذیر طاقتش تمام شد و فریاد زد: «بابا، چه خبرتونه؟ چرا نمی ذارین دو دقیقه توی حال خودمون باشیم؟ از بس پرده گوشم رو دوختم، شده عینهو خشتکِ شلوار بچه شش ساله!» ناگهان، یکی از سیاسون فریاد زد: «شهر باید به منِ سیاسی عادت بکند!» پس آقای آسیب پذیر بی خیال دوختن پرده گوشش شد و پرده های گوشش را روی شاخه ای آویزان کرد و به خواب رفت و از اینکه هیچ صدایی نمی شنید، لبخند بر لبانش نشست، غافل از اینکه برخی سیاسیون در حالا بالارفتن از تنه درخت بودند تا انگشت در گوش وی فرو کنند! به هر حال، سیاست مدار است دیگر، دلش توجه می خواهد!





۱۸ آبان ۱۳۹۵ - ۰۸:۵۲





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 34]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن