واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: ماهنامه خط خطی - پری سا شمس: روزی که قدم به خاک پاک ایران گذاشتم، از میزبانی زیبای زیبارویانی که در فرودگاه دیدم خیلی تعجب کردم. در ایران، همه دخترها چشمانی مثل نیکول کیدمن داشتند، لب هایی مانند آنجلینا جولی، قدر به بلندی چارلیز ترون و هیکلی شبیه به جنیفر لوپز. البته یک عده ای هم کیم کارداشیان در خیابان دیدم، اما اکثریت با جنیفرها بود. در همان مسیر فرودگاه، به نغمه گفتم اگر همه چیز ایران به زیبایی دخترانش باشد، باید اینجا را مهم ترین کشور توریستی بدانیم که ناشناخته مانده است.
آن شب، به خانه نغمه که رسیدیم با دیدن دماغ پدر و مادر نغمه کمی به فکر فرورفتم. دماغ مادر نغمه بسیار گوشت داشت طوری که در هر سوراخ دماغش یک مشت کامل جا می شد. دماغ پدرش هم دو تا کوهان داشت. وقتی که به حالت نیم رخ بود، دید اطرافیان نسبت به هم به کلی کور می شد و ماغش مانند دیواری بین دوست و دشمن فاصله می انداخت. اما بینی نغمه اندازه یک فندق بود. کوچولو و سربالا. اینجا بود که من احساس کردم یک جای کار می لنگد.
چند روز قبل، عموی نغمه ما را دعوت کرد به خانه شان. زن عموی نغمه یک زن خیلی خیلی چاق است. خودش تنهایی یک کاناپه سه نفره را اشغال می کند. شکمش مثل دماغ پدر نغمه چندین طبقه دارد، اما او اصرار دارد لباس های تنگ بپوشد. این یک تکنیک است، چون مهمانان با دیدن طبقات او به زیان پرخوری پی می برند و اشتهایشان کم می شود و در مصرف غذا صرفه جویی می کنند.
عموی نغمه اما مثل یک مداد سیاه است که نوکش را آن قدر تراشیده اند که آب رفته است. از آن مدادها که تهش هم جای دندان است. اما دخترعموی نغمه با جنیفر لوپز مو نمی زند. این خانواده هم خیلی باعث تعجب من شدند.
چند روز قبل، آزیتا همسایه طبقه پایین، آمد و به نغمه گفت بیا خانه ما زنگ بزن به نامزدم، سر کارش بگذارد که من امتحانش کنم. من خیلی از کل داستان سر در نیاوردم. اما همراه نغمه رفتم و آنجا بود که باز هم تعجب کردم. کله پدر آزیتا مثل کف دست من بود. از بس کچل بود، ولی آن چیزهای مبهم را روی سرش نداشت. چیزی که روی کله مادر آزیتا بود از جنس موکت خانه پدربزرگ نغمه بود. اما آزیتا یک موی طلایی داشت تا کمرش، که مثل یال اسب براق، درخشان و صاف بود.
کم کم داشتم می فهمیدم که باید اشکال کار از کجا باشد، اما هنوز به روی خودم نیاوردم تا اینکه یک شب با خانواده خاله نغمه رفتیم پارک. در ماشین، من متوجه شدم که هیچ کدام از فامیل نغمه چشمان آبی ندارند، اما دخترخاله اش چشمانی به رنگ دریا داشت.
در پارک ملت، همه ما روی یک دانه قالیچه ایرانی، که فامیل ثروتمند نغمه با بی خیالی روی چمن پهن کرده بودند، نشسته بودیم. پدربزرگ نغمه بالش گذاشته بود زیر سرش و وسط سر و صدا خروپف می کرد. بعضی از مردهای فامیل هم پیژامه راه راه پوشیده بودند. ایرانی ها شهر خود را خانه خود می دانند و در خیابان، خیلی راحت هستند. خاله نغمه هم یک گوشه را کرده بود آشپزخانه.
یک دانه گاز کوچک گذاشته بود و داشت برای خودش کتلت سرخ می کرد. ایرانی ها واقعا شهر خود را خانه خود می دانند. دو تا از مردهای فامیل نغمه روی منقل جوجه کباب می پختند و با هم حرف های سیاسی می زدند. یکهو، یکی از آن ها به نغمه گفت: «نغمه نکند این دوستت جاسوس باشد؟» نغمه هم گفت: «حالا مثال می خواد جاسوسی پیژامه شما رو بکنه یا دندون مصنوعی آقاجون رو؟»
آن فامیل خندید، اما گیر داد به من که تو جاسوسی و می روی این حرف های سیاسی ما را تحویل بی بی سی می دهی. من که ناراحت شده بودم، گفتم من دانشجو هستم و جاسوس نیستم! اما آن مرد که هی پیژامه اش را بیشتر روی عرق گیر طوسی رنگش بالا می کشید، گفت: «باید ثابت کنی قابل اعتمادی!»
من که خیلی ناراحت شده بودم، گفتم: «من این قدر قابل اعتماد هستم که هرگز به بچه های شما نگفته ام که آن ها بچه سر راهی هستند...»
همه ساکت شدند. بوی کتلت سوخته به هوا رفت و خاله نغمه جیغ کشید. مردی که پیژامه اش تا یقه بالا رفته بود، اخم کرد و گفت: «این چه حرفیه؟»
من هم گفتم: «این بچه ها همه سر راهی هستند، چون هیچ کدام شکل شما نیستند. شما خودت را ببین چقدر ناجور هستی، دخترت را هم ببین چقدر قشنگ است! آیا او بچه شماست؟ آیا مردم خر هستند یا کور هستند؟ یا شاید هم شما بچه هایتان را تغییر ژنتیک کرده اید!»
آن شب، فامیل نغمه فقط خندیدند. دخترها اما به من نگاه می کردند و تا من نگاهشان می کردم، می گفتند ایشششششش!
خلاصه که داستان فرزندان دختر ایرانی ها داستان عجیبی است. در خانواده های ایرانی، شبیه بنودن جوانان به والدینشان یک راز است که آن ها این راز را به غریبه ها نمی گویند. من فکر می کنم ایرانی های قدیمی بچه هایشان را در بیمارستان عوض کرده اند، شاید هم ژن آن ها را جهانده باشند. خودم به این مورد آخر بیشتر اعتقاد دارم، چون یک جاهایی هم ژن ها زیادی جهیده اند و در نتیجه، بعضی هیکل ها زیادی کیم کارداشیان است یا بعضی دماغ ها فقط دو تا سوراخ است و ابروهایی هم دیده ام که اندازه پتو هستند. اگر شما روزی به ایران سفرکردید و راز خانواده ها را فهمیدید، لطفا با من هم در میان بگذارید.
۲۲ آبان ۱۳۹۵ - ۰۹:۳۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 112]