تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):اگر پنج خصلت نبود، همه مردم جزوِ صالحان مى شدند: قانع بودن به نادانى، حرص به دنيا، بخ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837406453




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

پاراگراف کتاب (94)


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: برترین ها: وقتي خواستم به دنبال معنی کلمه کتاب باشم فکر کردم که کار ساده ­اي را به عهده گرفته ام! اما وقتي دو روز تمام در گوگل کلمه کتاب و کتاب خواني را جستجو کردم آنهم به اميد يافتن چند تعريف مناسب نه تنها هيچ نيافتم، تازه فهمیدم که چقدر مطلب در مورد کتاب و کتابداری کم است. البته من عقيده ندارم که جستجوگر گوگل بدون نقص عمل مي کند، اما به هر حال يک جستجو­گر قوي و مهم است و مي بايست مرا در يافتن 2 يا 3 تعريف در مورد كتاب کمک مي کرد؛ اما اين که بعد از مدتي جستجو راه به جايي نبردم، به اين معني است که تا چه اندازه کتاب مهجور و تنها مانده است.

راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه­ هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.


ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
 
*****

انسان به عبث برای خود خدایانی میسازد تا از طریق نیایش و تملق چیزی را از آنها بگیرد که تنها با قدرتِ اراده ی خود میتواند به دست آورد. در حالی که عهد عتیق انسان و جهان را کارِ خدا انگاشت، عهد جدید ناچار آن خدا را به انسان بدل کرد تا بیاموزاند که تقدس و رستگاری از رنجِ این جهان تنها از طریقِ خودِ جهان میتواند حاصل شود. برای آدمی چیزی که همه چیز به آن وابسته است اراده ی او است و اراده ی او میماند.

جهان همچون اراده و تصور | آرتور شوپنهاور
 

 
پاراگراف کتاب (94)

 
 

از صخره پایین پریدم و بعد همین که نزدیک بود با زمین برخورد کنم اتفاق عجیبی افتاد؛ فهمیدم آدم هایی هستند که دوستم دارند. دوست داشته شدن آن هم به این شکل خیلی چیزها را عوض می کند. از وحشت سقوط کم نمی کند، اما دورنمای جدیدی به معنای وحشت می دهد.
 
من از صخره پایین پریدم و بعد در آخرین لحظه چیزی از راه رسید و من را میان زمین و آسمان گرفت. این چیزی است که من به عشق تعبیرش می کنم. این همان چیزی است که جلوی سقوط آدم ها را می گیرد، چیزی آن قدر قدرتمند که می تواند قانون جاذبه را به چالش بکشد.

مون پالاس | پل استر
 

 
پاراگراف کتاب (94)

 
 

اجداد ما به خوبی خودمان بودند؛ کینه ای، رام، بی عصمت، درب و داغان، ترسو و نامرد، حقا که به خوبی خودمان بودند! ماها عوض نمی شویم؛ نه جوراب مان عوض می شود و نه ارباب هامان و نه عقایدمان. وقتی هم می شود آنقدر دیر است که به زحمتش نمی ارزد.
 
ما ثابت قدم به دنیا آمده ایم و ثابت قدم هم ریغ رحمت را سر می کشیم؛ سرباز بی جیره و مواجب، قهرمان هایی که سنگ دیگران را به سینه می زنند، بوزینه های ناطقی که از حرف هاشان رنج می برند. ماها آلت دست عالیجناب نکبتیم. او صاحب اختیار ماست. باید هوای کار دستمان باشد که لااقل بشود غذایی بلنبانیم. این که نشد زندگی...

سفر به انتهای شب | لویی فردینان سلین
 

 
پاراگراف کتاب (94)

 
 

یکی از چیزهایی که آدم ها را دیوانه می کند همین انتظار کشیدن است. مردم تمام عمرشان انتظار می کشیدند. انتظار می کشیدند که زندگی کنند، انتظار می کشیدند که بمیرند. توی صف انتظار می کشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر می ماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صفهای درازتر میرفتند. صبر میکردی تا بیدار شوی.
 
 انتظار می کشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن می شدی. منتظر باران می شدی و بعد هم صبر می کردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن می شدی و وقتی سیر می شدی باز هم صبر می کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان پزشک با بقیه ی روانی ها انتظار می کشیدی و نمی دانستی آیا تو هم جزء آن ها هستی یا نه.

عامه پسند | چارلز بوکفسکی
 

 
پاراگراف کتاب (94)

 
 

نمی دانم چرا، اما همیشه از میان تمام اعداد، صفر را دوست داشته ام. آن دایره ی کوچک و توخالی. صفر برایم شبیه همه ی نداشته هاست. عددی حقیر که شبیه هیچ است اما ارزش همه ی عددهای پررنگ و لعاب به همان هیچ دوست داشتنی ختم می شود. صفر مثل بوی مادر می ماند. مثل همه ی وظیفه های انجام شده اما بلاتکلیف.
 
مثل دست های زنی است که جوراب های شوهر ولنگارش را کوک می زند و وظیفه به حساب می آید. مثل جان کندن زنی که باید پسر بزاید. مثل دست های پینه بسته ی مردی که باید با همه تحقیرها، همه ی جوی ها و خیابان ها را تمیز کند و پسرش را داماد کند. تا به وظیفه ی پدری اش عمل کند.  صفر مثل وقتی می ماند که از همه چیز گذشته باشی و دیگر نتوانی تشخیص بدهی چه کار باید بکنی تا مثل آدم بشود زندگی کرد؟
 
یاد گرفته باشی که دیگر به چیزی چنگ نزنی، تنها خودت را رها کنی و هوا را بکشی توی ریه هایت و بعد با خودت بگویی که خوب! آخرش چیه؟ آخرش؟ آخرش هیچ... آخر این ماجرا باز همان صفر است و به هیچ کجا نمی رسد.

خاطرات زنی که نصفه مُرد | الهامه کاغذچی
 

 
پاراگراف کتاب (94)

 
 
عشق به آدمی این توانایی را می بخشد که قیافه ی واقعی خود را نشان دهد؛ شکفته شود؛ سلاح های دفاعی خود را از دست بنهد؛ و بگذارد نه تنها از نظر جسمی که از نظر روانی و معنوی نیز کاملا عریان شود. به عبارتی، آدمی به جای آن که خویشتن واقعی خود را پنهان سازد، می گذارد چهره ی واقعی اش دیده شود. ما در روابط عادی خود با اطرافیان تا حدودی مرموز هستیم و نمی گذاریم طرف مقابل پی به خویشتن واقعی ما ببرد، اما در رابطه ی عاشقانه نمی توانیم چهره واقعی خود را پنهان کنیم.
 
سرانجام چیزی که شاید حائز اهمیت بسیار هم باشد آن است که اگر چیزی را دوست بداریم یا به چیزی عمیقا علاقه مند شویم و یا شیفته ی چیزی شویم، کمتر دچار وسوسه می شویم که در ماهیت آن چیز دخالت بکنیم، یا تصمیم به کنترل آزمودنی بگیریم، یا آن را تغییر دهیم و یا اصلاح کنیم. من به این نتیجه رسیده ام که آدمی وقتی کسی یا چیزی را دوست داشته باشد، آن را رها می کند تا به حال خود باشد.

زندگی در اینجا و اکنون | آبراهام اچ. مزلو
 

 
پاراگراف کتاب (94)

 
 

به من نگاه کردف چشم های خاکستری رنگش در نور کم بعدازظهر به تیرگی می زد. گفت: تا حالا عاشق شده ای؟

لحن سوالش احمقانه بود، اما از دختری مثل او، دانشجوی رشته تاریخ روسیه در برایان ماور، با چشم های خاکستری و دندان های بزرگ که مدام کُتش را می کشید روی زانوهایش بعید به نظر نمی رسید.

گفتم: یک بار، شاید.

گفت: شاید؟ پس عاشق نبودی. چون در مورد عشق نمی شه گفت شاید، وقتی میگی شاید پس نمی دونی من چی فکر میکنم و هیچ نظری نمی تونی بدی.

باغ های کیوتو | کیت والبرت
 

 
پاراگراف کتاب (94)

 
 

جمعیت در جواب او فریاد زد: باید نابود کرد. وقتی داشت خارج می شد دستش را گرفتم: چرا این را می گویید؟ بیشتر توضیح دهید.

خنوخ نبی: باید نابود کرد.

فوسکا: نه. باید ساخت.

خنوخ: باید نابود کرد. کار دیگری برای انسان نمانده.

فوسکا: اما خودتان وعده ی شهر تازه ای را می دادید.

خنوخ: بشارتش را می دهم برای اینکه وجود ندارد.

فوسکا: واقعا دلتان نمی خواهد همچو شهری به وجود بیاید؟

خنوخ: اگر به وجود می آمد، اگر همه ی مردمان خوشبخت می شدند، آنگاه دیگر چه کاری در جهان برایشان می ماند؟ دنیا روی شانه های ما سنگینی می کند. یک راه نجات بیشتر وجود ندارد؛ خراب کردن همه ی آنچه ساخته شده.

فوسکا: عجب نجاتی!!

خنوخ: می خواهند ما را به شکل سنگ درآورند. ما سنگ نمی شویم. ما نابود می کنیم. ویران می کنیم. زندگی می کنیم.

همه می میرند | سیمون دوبوآر
 

 
پاراگراف کتاب (94)

 
 
این که حسین فریاد می زند پس از این که همه عزیزانش را در خون می بیند و جز دشمن و کینه توز و غارتگر در برابرش نمی بیند فریاد می زند که آیا کسی هست که مرا یاری کند و انتقام کشد؟ هل من ناصر ینصُرُنی؟ مگر نمی داند که کسی نیست که او را یاری کند و انتقام گیرد؟ این سوال، سوال از تاریخ فردای بشری است و این پرسش از آینده است و از همه ماست. و این سوال انتظار حسین را از عاشقان بیان می کند و دعوت شهادت او را به همه کسانی که برای شهیدان حرمت و عظمت قائلند اعلام می نماید.
 
اما این دعوت را، این انتظار یاری از او را، این پیام حسین را که «پیرو می خواهد و در هر عصری و هر نسلی پیرو می طلبد» ما خاموش کردیم، به این عنوان که به مردم گفتیم که حسین اشک می خواهد، ضجه می خواهد و دگر هیچ پیام دیگری ندارد. مرده است و عزادار می خواهد، نه شاهد شهید حاضر در همه جا و همه وقت و پیرو. آری این چنین به ما گفته اند و می گویند!

حسین وارث آدم | دکتر علی شریعتی
 

 
پاراگراف کتاب (94)

 
 

چرا آدم مجبور است مدام بین دو یا چند چیز، یکی را انتخاب کند؟ چرا ناچار است مدام تصمیم بگیرد و بر سر این تصمیم ها با خودش، جدال داشته باشد؟ بخش هایی از وجودش را به نفع بخش های دیگری سر ببرد و قربانی کند و سال ها بعد، بفهمد تصمیمش اشتباه بوده، اثرات تصمیمش، مثل ترکش های خمپاره، به گوشه های زندگی خودش و بقیه خورده و زندگی خودش و بقیه را به گند کشیده و هر تصمیم اشتباهی، مثل زنجیر، اشتباهات بعدی را به دنبال داشته است؟

سال ها بعد، وقتی برمی گردد و پشت سرش را نگاه می کند، این زنجیر می پیچد دور حلقش و راه نفسش را تنگ می کند. بعضی چیزها را نه می شود دور ریخت و از شرشان خلاص شد، نه می شود نگه داشت و با خاطراتی که زنده می کنند، کنار آمد.

درختم دلشوره دارد | فریده خرمی
 

 
پاراگراف کتاب (94)

 
 

من از آن تافته های جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشایم، اما همیشه در آخر کار آن را از یاد می بردم. آن کس که تصور میکرد که من از او نفرت دارم چون می دید که با لبخندی صمیمی به او سلام می گویم غرق در شگفتی می شد و نمی توانست باور کند. در این حال، برحسب خلق و خوی خودش، یا بزرگواریم را تحسین و یا بی غیرتی ام را تحقیر می کرد، بی آنکه فکر کند که انگیزه من ساده تر از اینها بوده است، من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم!

سقوط | آلبر کامو
 

 
پاراگراف کتاب (94)

 
 

افسوس بر ملتی که از باورها پر و از دین خالی اند. افسوس بر ملتی که لاف زن را به عنوان قهرمان تحسین میکنند. افسوس بر ملتی که صدایشان را جز آنگاه که برای خاکسپاری می روند بلند نکنند و جز در میان ویرانه هایشان لاف نزنند و طغیان نکنند و طغیان نکنند مگر آن زمان که گردنشان میان خنجر و تشت است.
 
افسوس بر ملتی که دولتمردش روباه، دانشمندش شیاد و هنرش وصله زنی و تقلید است. افسوس بر ملتی که دانشمندش را گذر سالها گنگ کرده و قویمردانش هنوز در گهواره اند.
 
باغ پیامبر | جبران خلیل جبران
 

 
پاراگراف کتاب (94)

 
 

تو قبلا برای من فقط یک وهم بودی. یک موجود خیالی که در ضمیرم جا گرفته بود و به دفاع از جان وادارم می کرد من آن موجود خیالی را کشتم، ولی حالا برای نخستین بار می بینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجک هایت، به فکر سر نیزه ات و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلوی چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی می بریم که دیگر خیلی دیر شده است.
 
چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبخت هایی هستین مثل خود ما، مادر های شما مثل مادرهای ما نگران و چشم براهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد جان کندن یکسان، مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو می توانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور می انداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودین. بیا بیست سال از زندگی مرا بگیر و از جایت بلند شو، بیست سال و حتی بیشتر چون من نمی دانم با باقیمانده این عمر چه کاری می توانم بکنم...!

در غرب خبری نیست | اریش ماریا رمارک
 

 
پاراگراف کتاب (94)

 

 
فاشیست بودن یا ناسیونالیست بودن، کار دشواری نیست. کافی است چشم بر ارزش های انسانی ببندیم و کمی با حرف های کلی سرگرم بشویم، زبان خود را بهترین زبان دانستن و زبان دیگری را گوش خراش خواندن؛ موسیقی قومی خود را سحرانگیز دانستن و موسیقی دیگری را سرسام آور خواندن؛ لباس محلی خود را زیبا نامیدن و لباس محلی دیگری را به تمسخر گرفتن؛ سنت های قبیله ای خود را ستودن و سنت های قبیله ای دیگری را ابلهانه خواندن... و دردناک تر آن که آسیب دیدگان از ناسیونالیسم و قوم پرستی، خود به قوم پرستی تندروتر بدل می شوند و این چنین، انسان به جای رهایی از چنگال تعصب و تلاش برای گسترش هم زیستی، تعصب بیشتر را به عنوان شیوه نجات برمی گزینند.
 
دوست بازیافته | فرد اولمن
 

 
پاراگراف کتاب (94)

 
 

مردی از دیوانه ای پرسید: اسم اعظم خدا را می دانی؟

دیوانه گفت: نام اعظم خدا «نان» است اما این را جایی نمی توان گفت!

مرد گفت: نادان شرم کن، چگونه نام اعظم خدا نان است؟

دیوانه گفت: در مدتی که قحطی نیشابور چهل شبانه روز طول کشید، من می گشتم، دیگر نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم، از آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است!

مصیبت نامه | عطار نیشابوری
 

پاراگراف کتاب (94)











۱۷ آبان ۱۳۹۵ - ۱۱:۴۶





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 43]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن