تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):آن‏كه خدا را شناخت ، از او ترسيد و آن كس كه از خدا ترسيد ، ترس از خدا او را به عم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828006931




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

می خواستم بچه ننه نباشم، معتاد شدم!


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: روزنامه جام جم: پسرک سنی نداشت اما خوب می‌فهمید چرا فضای خانه سرد و یخزده است. مادرش ناراحت بود و اشک می‌ریخت؛ به یاد جوانی از دست رفته‌اش، روزهایی که به پای همسرش مانده بود و سخت‌تر از همه پنج بچه‌ای که حالا با تمام وجود نگران آینده‌شان بود. اما پدر نه؛ به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد، نگرانی‌های مادر بود. آخرش هم رفت. یعنی آمده بود که برای همیشه برود.

با اینکه برای مرد جوان بسیار سخت است اما با جملاتی کوتاه و بریده‌بریده در مورد آن روزها صحبت می‌کند: «مادرم با کنجکاوی زنانه‌اش فهمیده بود که پدرم تجدید فراش کرده است. او تنوع‌طلب بود و حس مسئولیت‌پذیری نداشت. ما بچه‌ها هم رغبتی به ادامه زندگی با پدرم نداشتیم و با مادرم ماندیم. با این شرایط دیگر نمی‌توانستم درس بخوانم و برای همین ترک تحصیل کردم.»

اینها بخشی از خاطرات دوران کودکی «امین» است که تاثیر زیادی روی آینده‌اش داشته است؛ عاقله‌مردی که حالا 34 ساله است اما هنوز نتوانسته تلخی آن روزها را فراموش کند. او قرار است از زندگی‌اش بگوید و اعتیادی که 15 سال آزگار همخانه‌اش بوده است.

34 ساله است اما جوان‌تر از سنش نشان می‌دهد. قدی متوسط دارد، نه چاق است نه لاغر. رنگ پوستش سبزه است و موهای سرش هم نه کم است، نه زیاد اما مرتب و تمیز است. اول مصاحبه کمی استرس دارد و بعد از هر توضیحی که می‌دهد، منتظر می‌ماند دوباره از او سوال کنیم.

«گفتی بعد از جدایی پدر و مادرت برای تامین هزینه‌های زندگی مشغول به کار شدی. پس آنجا برای اولین بار با مواد مخدر آشنا شدی؟» امین پایش را روی پای دیگرش می‌اندازد و می‌گوید: «بله؛ زمانی رفتم سراغ مواد که حتی لب به سیگار هم نمی‌زدم. آنجا چند دوست همسن و سال خودم داشتم که سیگار می‌کشیدند اما من نه. نمی‌دانم چرا اما هیچ جذابیتی برایم نداشت. یک روز که داشتیم کار می‌کردیم، دیدم بچه‌ها دور یکی از کارگرها که سن بیشتری داشت، جمع شده‌اند. آن کارگر سیگاری را خالی و داخلش را پر از حشیش کرد. تعارف کرد و گفت بیا بکش. گفتم نمی‌کشم اما بقیه بچه‌ها کشیدند. آن موقع کشیدن یک‌جور ارزش بود. آدم‌های بزهکاری که دور و برمان بودند، الگویمان بودند. البته آدم موفق هم زیاد داشتیم اما چون توی کوچه و خیابان بودیم، بزهکاران را بیشتر الگوی خودمان قرار می‌دادیم. طی چند روز آن کارگر با دوستانم خیلی صمیمی شده بود و با هم مواد مصرف می‌کردند. حدود یک هفته بعد یک ترسی سراغم آمد که نکند بچه‌ها به خاطر اینکه مواد نمی‌کشم، به من برچسب «ترسو» یا «بچه ننه» بزنند. چون شخصیت ضعیفی در من شکل گرفته بود و دوست نداشتم از اینجور برچسب‌ها بخورم. از ترس همین برچسب‌ها شروع به مصرف مواد کردم. آن موقع 14 سالم بود. بعد از مصرف هیچ حسی هم نداشتم. هیچ لذتی در کار نبود. اما یک هفته بعد و برای اولین بار نشئگی را تجربه کردم.»

به اینجای داستان زندگی‌اش که می‌رسد، لحنش کمی عصبی می‌شود: «بدبختی‌ام از همینجا شروع شد. ابتدای مصرف، مواد مخدر «وام‌هایی» می‌دهد که با آنها حس می‌کنی اعتماد به نفست زیاد می‌شود. اغلب بچه‌هایی که حشیش می‌کشیدند، می‌گفتند با مصرف حشیش فکر می‌کنیم خیلی «باهوش» می‌شویم و از بقیه «سرتر» هستیم. یک هفته تا 10 روز بعد مواد باعث شد تا از برادر و خانواده‌ام فاصله بگیرم. با اینکه سنم پایین بود اما می‌فهمیدم مصرف مواد چه عواقبی دارد و چه آتشی به جان اعضای خانواده‌ام می‌اندازد. یک شب پسرخاله‌ام تا مرا دید گفت تو حشیش می‌کشی. چون خودش مصرف‌کننده بود، زود فهمید. انکار کردم. گفت اگر راست می‌گویی برو آب دهانت را در ظرفشویی بینداز. می‌دانستم معنی این حرف چیست. کسانی که حشیش می‌کشند، بزاق دهانشان خوب ترشح نمی‌شود. آن شب هر چه تلاش کردم بزاقم ترشح نشد و دستم رو شد. خواهرم که شاهد ماجرا بود زد زیر گریه. بعد از آن دیگر خانه نرفتم و محل کارم را هم عوض کردم تا کسی نتواند پیدایم کند. دوباره رفتم سراغ جمعی که با هم مواد مصرف می‌کردیم. خیلی حال می‌داد. همه تاییدم می‌کردند و کسی نبود نصیحت و ارشادم کند. از طرفی محل کارم را هم مدام عوض می‌کردم چون آدم مسئولیت‌پذیری نبودم. در چنین محیط‌هایی اولین تاثیری که آدم می‌گیرد، پرخاشگری است. با اینکه ضد ارزش است اما برای ما ارزش بود. چند سال بعد از مصرف حشیش، یک شب بچه‌ها پیک‌نیکی آوردند و سیاه (تریاک) کشیدند. گفتند بیا بکش، گفتم نه. گفتند تو که حشیش می‌زنی، بیا یک بست سیاه هم بزن تا دو برابر کار کنی. نشستم پای مواد و دیدم بله، قدرتم زیاد شد. کار که می‌کردم، کمتر خسته می‌شدم. آن موقع هفده هجده سالم بیشتر نبود. 18 سالم که شد، یکی از دوستان دلسوزم گفت حداقل برو سربازی. نروی با کارهایی که می‌کنی، یا حبس سنگین می‌گیری، یا می‌میری یا آخر و عاقبت خوشی پیدا نمی‌کنی. دیدم درست می‌گوید، قبول کردم و رفتم. تریاک روزهای سختی برایم رقم زد. بعد از مدتی تصمیم گرفتم ترک کنم. اما مگر می‌شد؟ هیچ راهی برای ترک نداشتم و کسی را هم سراغ نداشتم که تریاک را ترک کرده باشد. جمله معروفی بود که می‌گفتند: «لبی که خورد به وافور؛ می‌شورنش با کافور» یعنی اینکه ترک ندارد و به قولی ترک مال «وسپا» است.»

اواخر خدمت سربازی بود که امین برای مرخصی به تهران آمد. یک روز که به پاتوقش رفته بود، دوستان قدیمی‌اش را دید و آنها هم به افتخار امین سور گرفتند و برایش مواد مخدر تهیه کردند: «مشغول گپ‌زدن بودیم که دیدیم یکسری از بچه‌های کف خیابان دور هم نشسته‌اند و صحبت می‌کنند و برای هم کف می‌زنند. من هم برای اینکه با دوستانم بیشتر بخندیم رفتم جلو تا جمعشان را به هم بریزم. در آن جلسه همیاری بود که امنیت جلسه را تامین می‌کرد و به تازه‌واردها خوش‌آمد می‌گفت. همیار صدایم کرد و گفت با مواد مخدر مشکل داری؟ گفتم بله. رفتم نشستم توی جمع و آخر جلسه دستم را گرفتم بالا و گفتم من هم معتادم. یک ربع برایم دست زدند. خیلی جالب بود. هیچ‌کس با گذشته‌ام کاری نداشت و نمی‌پرسید چی می‌زنی. بعد از آن دیگر سراغ تریاک نرفتم تا یک شب که مقدماتی جام جهانی 2006 ایران - بحرین بود که ایران برد. دوستانم گفتند که یک «تَرک» کم داریم. با اینکه می‌توانستم بگویم «نه» اما نگفتم و آن شب تهران را با موتور چرخیدیم. دوباره سور گرفتند و مواد زدیم. این اولین لغزش من بود. ترسم ریخت و بعد از آن دیگر در جلسات شرکت نمی‌کردم.»

بدون اینکه از امین سوال بپرسیم، خودش با کلامی روان همه چیز را تعریف می‌کند و مثل اول مصاحبه استرس ندارد: «کم‌کم با کراک و شیشه هم آشنا شدم. سال 85 ـ 84 تازه به بازار آمده بودند. آن موقع شیشه سوتی 130 ـ 120 و کراک 80 ـ 70 هزار تومان بود. در ایران که تولید نمی‌شد و بعدها که آشپزخانه زدند، شیشه را گرمی 20 هزار تومان هم می‌شد خرید. اواخر خدمتم بود که کراک زدم. یک روز که کراک زده بودم، از شدت چرت‌زدن، دیدم صورتم به لبه نیمکت رسیده است. تقریبا دو سال طول کشید تا اجبار به مصرف پیدا کنم. شیشه هم خیلی کم کشیدم. اتاقکی در یک خانه نیمه‌کاره بود که کاسب‌ها هم به آنجا می‌آمدند. بارها به‌خاطر شیشه دچار توهم شدم. فکر می‌کردم در کوچه دزد است. با لباس نامناسبی چوب دستم می‌گرفتم و می‌افتادم دنبال دزدها.» می‌خندد و می‌گوید: «کل دزدهای محل از دستم عاصی شده بودند. یک بار به خاطر این توهم، دزدی که شیشه ماشین یکی از همسایه‌ها را پایین آورده بود، فراری دادم. مصرف مواد خسته‌ام کرده بود و بارها برای ترک اقدام کردم و کمپ رفتم اما نشد.»

در مدتی که امین درگیر اعتیاد بود، با دختری آشنا شد که عشق به او هنوز در نگاه و حرف‌هایش پیداست. وقتی از آن دختر حرف می‌زند، صدایش به وضوح می‌لرزد: «نامزدم وقتی فهمید قبلا مصرف‌کننده بودم، به پایم ماند. چیزی به عقدمان نمانده بود که پدرم فوت شد. نزدیک چهلم او مواد کشیدم با این تفکر که می‌توانم راحت کنار بگذارم اما نشد و بدبختانه همه چیزم را از دست دادم؛ نامزدم، کارگاهم و کل پس اندازم را. افسردگی گرفته بودم و معده‌ام هم خونریزی می‌کرد. 20 روز آخر اعتیادم توی پارک کارتن‌خواب شده بودم.»





۱۴ آبان ۱۳۹۵ - ۱۷:۴۳





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 67]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


حوادث

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن