محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826546777
- زنان امدادگر، راویان قصه های ناگفته
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راسخون: عقربه ي ساعت چهاربعدازظهررا نشان مي دهد.پنجره را باز مي کنم باد سردي هجوم مي آورد وبدون تعارف وارد اتاق مي شود.بلافاصله آن را مي بندم واز پشت شيشه نگاهم رابه آسمان مي اندازم.ابرسياهي قسمتي ازآسمان را پوشانده وآرام آرام پيش مي آيد. به گمانم قصد باريدن دارد. ازکنار پنجره به طرف ميزکارم مي روم وپرونده اي رابرمي دارم تا مصاحبه اي را که روزهاي قبل با خانم انیس رشیدی امدادگر و راوی جنگ انجام داده بودم تدوين کنم. ياد لحظه اي افتادم که وقتی از او خواستم از جنگ برایم بگوید، اسم جنگ را که شنید ، انگار داغ دلش تازه شد، آهی کشید و گفت: سال 1359 بود.درست سوم خرداد،ساعت دونيم بعدازظهربود که بابا واردخانه شدوگفت:ننه انيس يه خبرخوشي واست دارم. مادرم که زير سايه ي درخت کنار مشغول لباس شستن بود، دستش را از داخل تشت بيرون کشيد ودرحالي که کف هاي روي دستش را پاک مي کرد، سرش را به طرف بابا چرخاند وگفت:چه خبري؟ خوش خبرباشي؟ بابا گفت:با تقاضاي انتقاليم به اصفهان موافقت کردند. من که داخل آشپزخانه مشغول چشيدن نمک قليه ماهي بودم سرم را از پنجره بيرون کردم وگفتم:آخ جون، ديگه ازدست گرماي جنوب راحت مي شيم.اما غافل ازاينکه همه رفتند وما مانديم. روزي که با انتقالي پدرتان موافقت شد جنگ شروع شده بود.؟ خير،بابا تا اومد کارهاي انتقالي اش را انجام دهد جنگ شروع شد آن وقت بود که هيچ کداممان راضي نشديم ازآنجا بيرون برويم. چطور با خبرشديد عراقي ها به طرف خرمشهر مي آیند؟ یه روزکه دورهم نشسته بوديم واخبارجنگ را دنبال مي کرديم. پسرهمسايه مان که نامش اکبرآقابود ازراه رسيد.تمام سروصورتش سوخته وخاکي بود. پدرش پرسيد: چي شده چرا سروصورتت سوخته؟ درحالي که سعي مي کرد خونسرديش را حفظ کند گفت:بابا عراقيا از داخل نيزارهاي شلمچه مي خواند وارد بشن. پدرش پرسید:کسي جلو شون رونگرفت؟ اکبرگفت:چرا بچه ها جلوشون وايسادن سه نفر هم شهيد شدند. پدرش گفت: توچرا برگشتي؟اکبرگفت: جنازه ها رو عقب آوردم .دوباره برمي گردم. با شنيدن اولين آژيرخطر شما چه کارکرديد؟ به کجا پناه برديد؟ وقتي شنيدم که گوينده راديو گفت:شنوند گان عزيز توجه فرماييد اين يک آژير واقعي است به پناهگاه برويد مادرم را صدا زدم وگفتم:مادر آژيرخطر واقعيه بيا بريم پناهگاه. مادرم گفت:کدوم پناهگاه کجا را داريم که بريم. بعد دست خواهر پنج ساله وبرادر يکسال ونيمه ام را گرفت وداخل اتاق برد وآن ها را روي زمين خواباند وخودش حائل شد روي آنها. ازخانواده ي شما چند نفر با عراقي ها جنگيدن؟ درواقع همه شان بابا وداداش نصرت وامين توخط مقدم بودندوبقيه اعضاي خانواده ام درکار سنگر سازي وپرکردن گوني ورساندن آذوقه به نيروها. زندگي درآن شرايط چگونه بود؟ آب وبرق دربيشتر مواقع قطع بود گرماي شديد، بوي تعفن گوشت، مرغ وماهي وميگوی فاسد شده که از سردخانه ها ويخچال فريزرها به مشام می رسید، غيرقابل تحمل بود.شب ها، سر کوچه ها پاتوق سگ های ولگرد بود. مثل اين که پارتي راه انداخته بودند.بچه ها به هم ديگه مي گفتند. (سي کن، واسه سگاي ولگرد کويت شده.) آيا با اين وضع باز هم حاضر بوديد بمانيد واستقامت کنيد؟ وقتي داخل کوچه مي رفتيم فقط خودمان بوديم وخدا.هيچ کدام از همسايه ها درآن جا نبودند ازهمسايه هاي ديگر محله ها هم کسي نمانده بود.همه رفته بودند ودرکل، شهر داشت از سکنه خالي مي شد، با اين حال مادرم حاضر نبود حتي منزل مان راترک کند وبه جاي ديگري که شلوغ تر بود برويم. منزلمان هم درايستگاه شش ودقيقاً پشت شرکت نفت آبادان جايي بسيار حساس وخطرناک درمعرض گلوله هاي توپ و خمپاره بود. آيا ازپدروبرادرانتان با خبربوديد؟ چند روزي پدرم به منزل نيامده بود وما کاملاً ازاو بي خبر بوديم. اوشب وروز درحال خاموش کردن شعله هاي آتشی بودکه براثرانفجار بشکه هاي نفت رخ مي داد. يک شب تو حياط خوابيده بوديم،يکي آهسته درخانه را کوبيد. مادرم ازجا بلند شدوبه طرف دررفت وگفت: کيه؟ صدايي از پشت درشنيد که مي گفت: منم ننه دررا واکن! مادر با شنيدن صداي او بي اختيار فرياد زد وگفت:خدايا پسرم امينه ! درکه باز شد امين را درآغوش گرفت :خدايا شکر که دوباره امينم را ديدم. امين صبح زود آماده ي رفتن شدوگفت: ننه هرچي توخونه داري بده ببرم واسه بچه ها، نه آب دارن نه غذا، تو وضعيت سختي گرفتارند. مادرچند ظرف آب با مقداري خوارکي برايش آماده کرد.امين گرفت وبا مادر خداحافظي کرد ورفت.بعدازآن خانه ي ما شده بود مرکز تدارکات،شيشه هاي خالي منازل را جمع مي کرديم وکوکتل مولوتف مي ساختيم ويا وسايل پانسمان تهيه مي کرديم.غذا براي بچه ها مي پختيم وداخل کوچه پس کوچه ها مواظب اموال مردم بوديم که منزلشان را دزد نبرد. آيا خاطره اي ازبمباران داريد؟ يک روزساعت هشت صبح بود که هواپيماها درآسمان به پرواز درآمدند وچند نقطه ي شهر را بمباران کردند.همگي داخل کوچه ايستاده بوديم وبه آسمان نگاه مي کرديم درهمين حين پسرعمه ي مادرم که مدتي سربه خانه نزده بود، آمد. او تازه عقد کرده بود. آمده بود سري به همسر ومادرش بزند. به اتفاق همسرش کمي جلوتر ازما ايستاده بودند وهمانطور که دستشان در دست همديگر بود به آسمان نگاه مي کردند وقسمت بمباران شده را به هم نشان مي دادند درهمين حال بود که يه مرتبه يکي از راکت هايی که خاصيت انفجار درهوا را دارد، نزديک آن ها منفجرشد وترکش کوچکي ازآن به سر عمه ي مادرم خورد وبه زمين افتاد .همسرش سرش را به دامن گرفت.خون ازقلبش مي رفت ودست وپا مي زد ودردامن نوعروسش به شهادت رسيد. آيا شما نیز کارکمک رساني وامدادگري رابه عهده داشتيد ؟ بله! وقتي که بمباران به اوج خود رسيد به بيمارستان طالقاني رفتم.بيمارستان به خاطر نزديکي به جاده خرمشهر مدام بمباران مي شد.قسمت زيادي از حياط آن تخريب شده بود. پشت دربيمارستان به خاطر ازدحام جمعيت، اجازه ورود به کسي داده نمي شد.عده اي زيردست وپا خفه شدند.وقتي باهزار سختي وارد بيمارستان شدم، گوشه اي جواني راديدم که يک شيلنگ داخل گلويش بود.پدرش هم بالاي سرش نشسته بود وآرام آرام گريه مي کرد .پرسيدم چي شده ؟ گفت:ترکش توگلويش خورده درحال صحبت کردن با پدرش بودم که يک مرتبه جوان تکاني خورد وشيلنگ ازگلويش خارج شد وخون از آن فوران کرد وبعد از چند دقيقه به شهادت رسيد.ازپدرش خواستند تايک وانت پيدا کند وجنازه جوانش را به قبرستان ببرد ودفن کند.آن وقت کسي به کسي نبود بايد خود پدرش اين مسئوليت را به عهده مي گرفت. وانت که آمد دم بيمارستان، من به اتفاق يکي از پرستارها کمک کردم وجنازه را تادم در برديم. درآن شرايط شما چه احساسي داشتيد؟ احساس بدي داشتم خصوصاً وقتي که ديدم وسط راهرو يک پای تا زانو بريده شده افتاده ودکترجواني که مي دويد واز دستکش هايش خون مي چکيد به من گفت:آهاي دختر چرا ايستادي اين سطل روبردار وبروداخل اتاق عمل ودست وپاهايي که تو اتاق افتاده راجمع کن. بدون اين که حرفي بزنم سطل را برداشتم وبه طرف اتاق عمل رفتم.تا چشمم به دست وپاهاي قطع شده افتاد حالم بدشد. طوري که ديگرقادرنبودم روي پاهايم بايستم. داخل حياط جواني کنارمادرش نشسته بود وگريه مي کرد. به طرفش رفتم وگفتم:من مادرت رامي برم پشت دراتاق عمل تا نوبتش بشه توهم برو داخل اتاق واين دست وپاها را جمع کن. اوسطل را از من گرفت ورفت اما وقتي برگشت مادرش به شهادت رسيده بود. وضعيت پرورشگاه ها چطوربود؟ ازهمه آنها اطلاعي ندارم ولي پرورشگاه پشت بيمارستان بمباران شده بود. وقتی به کمک شان رفتم تعدادي از بچه ها خودشان را پشت دررسانده بودند وجيغ وداد مي کردند وبا هرچيزي که دم دستشان بود به دروپنجره مي زدند تاراه فراري بازکنند.صحنه ي دلخراشي بود. سرپرستي آنها را 5 نفر زن به عهده داشتند .خانم ها مي گفتند : نه ما از خانواده هايمان خبرداريم، نه آنها از حال ما ! سرانجام در آن فضای رعب و وحشت مجبور شدند،بچه ها را به شيرازانتقال دهند. ايثار وگذشت پرستارها را چگونه مي ديديد؟ من خاطره اي رابرايتان تعريف مي کنم که خود نشانگر يک دنيا گذشت وايثاراست.روي يکي از تخت ها، سربازي بستري بود که گلوله مستقيم به چانه اش خورده بود وقسمتي از فکش را برده بود. قادربه غذا خوردن نبود، حرف هم نمي توانست بزند.حرف هايش را روي کاغذ مي نوشت. لحظه که او را دیدم در حالی که تکيه به ديوار زده بود هردو زانوي خود را دربغل گرفته وبه درخيره شده بود.روي شلوارش اين جمله با خط درشت به چشم مي خورد:اگرامروز نيايد چي؟ نوشته را که خواندم تعجب کردم واز يک نفر که نزديکش بود پرسيدم این جمله چه معنی دارد؟ گفت:اگرصبرکني مي فهمي! حرفش تمام نشده بود که يک پرستار وارد اتاق شد وبه طرف سرباز رفت وبا حوصله وخوشرويي زخم هايش را پانسمان کرد بعد سروصورتش را مرتب کردوگفت: حالا راحت بخواب. سرباز که با ديدن پرستار چشمانش برق مي زد ورنگ شادي درچهره اش موج نمایان بود، دراز کشيد وروي تخت خوابيد. بالاخره علت نوشته ي روي شلوار سرباز چي بود؟ آن سرباز زنده بودنش را مديون آن پرستار مي دانست. زيرا پرستار اورا ازبين شهدايي که به سردخانه مي بردند نجات داده بود وهشت روز وهشت شب تمام بالاي سرش مانده بود تا بالاخره آثارحيات دراو پديدار شود.اوهرروز چشم به درمي دوخت ومنتظر پرستار مي ماند. وقتي که او را مي ديد ازخوشحالي چشمانش برق مي زد ورنگ شادي به خود مي گرفت و اين نمونه اي ازايثار وگذشت پرستارها در زمان جنگ بود.
آخرين روزي که ازآبادان بيرون آمديد کي بود؟ روزي که آبادان به محاصره عراقي ها درآمده بود.ساعت هفت صبح بود که برادر بزرگم نصرت ا... هراسان وارد منزل شد وگفت:خرمشهر سقوط کرد.زود باشيد وسايلتان را جمع وجورکنيد وازاينجا برويد. مادرم گفت: نه من بدون شما هيچ کجا نمي روم مگر اینکه تو و امين هم با ما بيايد. برادرم گفت: نميشه ما بايد بمونيم وبجنگيم. وقتي ديدم برادرم حريف مادرم نمي شه دست بچه ها رو گرفتم وگفتم: مادر ما رفتيم توهمين جا بمون. مادر تا ديد داريم مي ريم مجبور شد همراهمان بيايد. ازاتفاقاتي که دربين راه افتاد بگويید؟ هواپيماهاي عراقي مدام بالاي سرمان پرواز مي کردند وجاده را تبديل به جهنم کرده بودند.اجساد تکه تکه شده ،اتوبوس هاي سوخته شده ومردم درحال فرار وسالمندان که کنارجاده افتاده ، صحنه هایی بود که به چشم مي خورد. آيا عراقي ها داخل جاده کسي را به اسارت گرفتند؟ بله! مردمي پياده رابه اسارت می گرفتند. از جمله پدريکي از دوستان خودم که درحدود پنج سال دراسارت عراقي ها بود. دربين راه مردم براي گرفتن غذا به کجا مراجعه مي کردند؟ درجاده ي گچساران جمعيت زيادي پشت دريک رستوران براي گرفتن غذا ايستاده بودند والتماس مي کردند واز سروکول هم ديگربالا مي رفتند تا بتواند يک بشقاب که سهم هرنفر بود را دريافت کنند.برنجي که نه دم کشيده بود ونه طعمي داشت. چند نفر ازخانواده شما به شهادت رسيدند؟ يک نفر، برادر کوچکم امين آيا دوباره به جبهه برگشتيد؟ بله بعدازمراسم خاکسپاري برادرم امين به ديدار امام رفتم ودوباره به آبادان برگشتم.آن زمان هنوز آبادان درمحاصره بود، خواستم فعاليت کنم ولي به من اجازه داده نشد. آيا ازحمله ي عراقي ها درجاده باز هم خاطره داريد يا خير؟ازدوستانتان چطور؟ اگر خاطرات بين راه را بگويم به تنهايي يک کتاب خواهد شد. يکي ازدوستانم مي گفت:روزي که از جاده آبادان خرمشهر درحال فرارکردن بوديم مادرم به شهادت رسيد من وبرادرم بخاطر اين که جنازه اش روي زمين نماند با چنگ وناخن گودالي کنديم واورا درآن گودال دفن کرديم.بعد از جنگ رفتم تا جنازه اش را به شهر برده ودرقبرستان دفن کنم هرچه گشتم اورا پيدا نکردم. چه پيامي براي مردم وجوانان داريد؟ هرگز مردم عزيز فراموش نکنند که چگونه درهشت سال دفاع مقدس ايستادند ودشمن را از خاک ايران بيرون کردند.امروز هم جوانان دلاور، شجاعانه مقابل دشمن خارجي وداخلي بايستند واجازه ندهند خون شهدا پايمال گردد.ازجوانان مي خواهم کتاب همدوش که مجموعه خاطرات زنان ايثارگراست را بخوانند و ببيند که چه خون دل ها خورده شده تا آنها امروز درامنيت وآسايش بسر ببرند. گفتگو از طيبه کياني/1002
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 312]
-
گوناگون
پربازدیدترینها