تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):زمستان بهار مومن است از شبهاى طولانى‏اش براى شب زنده‏دارى واز روزهاى كوتاهش براى روز...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837700395




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

پاراگراف کتاب (83)


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: برترین ها: وقتي خواستم به دنبال معنی کلمه کتاب باشم فکر کردم که کار ساده ­اي را به عهده گرفته ام! اما وقتي دو روز تمام در گوگل کلمه کتاب و کتاب خواني را جستجو کردم آنهم به اميد يافتن چند تعريف مناسب نه تنها هيچ نيافتم، تازه فهمیدم که چقدر مطلب در مورد کتاب و کتابداری کم است. البته من عقيده ندارم که جستجوگر گوگل بدون نقص عمل مي کند، اما به هر حال يک جستجو­گر قوي و مهم است و مي بايست مرا در يافتن 2 يا 3 تعريف در مورد كتاب کمک مي کرد؛ اما اين که بعد از مدتي جستجو راه به جايي نبردم، به اين معني است که تا چه اندازه کتاب مهجور و تنها مانده است.

راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه­ هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.


ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
 
*****
چه خواهید گفت اگر به شما بگویم دوستی دارم که هرگز زباله هایش را دور نمی ریزد؟ در عوض آنها را در کشوها، ظروف پلاستیکی و جعبه ها نگه می دارد و هرچندوقت یک بار آنها را در می آورد و کف زمین پخش می کند وساعت ها روی آنها راه می رود. تصور می کنم خواهید گفت جمع آوری، نگه داشتن و پخش کردن زباله روی زمین و راه رفتن عمدی روی آنها کاری مضحک و حتی دیوانگی است. من هم با نظرتان موافقم. با این حال همه ی ما این کار را انجام میدهیم، شاید نه به معنای واقعی کلمه، همانند دوست تصوری و خیالی من، بلکه در ذهنمان.

از سال 1986، من هزاران ساعت به کارمندان شرکت ها و گروه های مختلف آموزش داده ام. در طول این مدت نتیجه گرفته ام که هریک از ما به افکار، عقاید و دیدگاه های «به درد نخورمان» که باعث بسته شدن ذهنمان می شود و مارا از مسیر رشد فردی دور نگه می دارد، می چسبیم. این تفکر به درد نخور به طریقی بروز می کند، اما هریک از آنها دریکی از این پنج طبقه بندی جا می گیرد، که من آن را از موانع یادگیری می نامم:

ذهنیت همه به استثنای من، انتظارات و توقعات، تفکر حق به جانب بودن، تله ی تجربه، بی توجهی و نادیده گرفتن.

چراغ زندگی ات را روشن کن | جان میلر
 

پاراگراف کتاب (83)
 


 

تو میگی عاشقمی، ولی عشق یه رابطه ست، عشق یعنی دلواپس معشوق بودن، یعنی دلواپش رشد موفقیت معشوق.

ارنست روان درمانگری بود که به کارش عشق می ورزید. بیمارانش هر روز او را به خصوصی ترین اتاق های زندگی شان دعوت می کردند. و او هرروز آنها را تسلی می داد، تیمارشان میکرد و ناامیدی را از آنها دور میکرد. کسی که به کارش عشق می ورزید، خوش شانس است. ارنست احساس خوش شانسی میکرد. البته چیزی بیش از خوش شانسی، او احساس خوشبختی میکرد.

دروغگویی روی مبل | اروین یالوم
 

پاراگراف کتاب (83)
 


 




در اورلاندا، نزدیک کلیسا روی نیمکت ساکت نشسته بودند و دریا را تماشا می کردند. یالتا از پشت مه بامدادی به دشواری دیده میشد، سر کوه ها ابرهای سفید متراکم بود. شاخ و برگ درختان بی حرکت و فریاد جیرجیرک ها بلند و زمزمه ی خفه ویکنواخت دریا از آرامش و خواب جاودانی که در انتظار ماست حکایت میکرد. وقتی از یالتا و اورلاندو نام ونشانی نبود دریا همین طور زمزمه می کرد و حالا هم همین طور و وقتی از ما هم نام و نشانی به جا نماند همین طور بی اعتنا و خفه زمزمه خواهد کرد.
 
و در این استواری و تغییرناپذیری، در این بی اعتنایی کامل به زندگی و مرگ هر یک از ما، شاید کلید رستگاری جاودانی و پیشرفت وقفه ناپذیر زندگی و تکامل همیشگی نهفته است. در کنار این زن جوانی که زیبایی اش سپیده دم را شرمگین می ساخت و در برابر زیبایی افسانه وار دریا و کوه و ابر و آسمان بیکران، گوروف شیفته و آرامش یافته، در این اندیشه بود که راستی اگر خوب فکرکنی همه چیز در این جهان زیبا و دلرباست؛ به جز آن پستی ها و پلیدی ها که خود ما وقتی هدف های عالی زندگی و شایستگی انسانی خود را از یاد می بریم به دل راه می دهیم و یا عمل می کنیم.

بانو با سگ ملوس | آنتوان پاولوویچ چخوف
 

پاراگراف کتاب (83)
 


 

ماهی سیاه کوچولو گفت: نه مادر، من دیگر از این گردش ها خسته شده ام، می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرف ها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام؛ مثلا این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگیشان را بیخودی تلف کرده اند.
 
دایم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟

ماهی سیاه کوچولو | صمد بهرنگی
 

پاراگراف کتاب (83)
 


 

 این طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بر بخورد، از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید.
یکی میگفت: «مَنِه در میان راز با کسی که جاسوسِ هم کاسه ی دیم بسی»

یکی میگفت: «مکن پیش دیوار غیبت بسی بُود کز پسش گوش دارد کسی»

یکی میگفت: « سنگ بر باده ی حصار مزن که بود از حصار سنگ آید»

و...

راحتتان کنم، همه اش نصیحت بود. همه اش نهی، هیچکس هم نگفت چکار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت گفت: «ای که دستت میرسد کاری بکن، پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار»

و بالاخره هم نگفت که چه کار؟! اینطور بود که هیچ چیز یاد نگرفتم از جمله مقاومت کردن را!!

همنوایی شبانه ارکستر چوبها | رضا قاسمی
 

پاراگراف کتاب (83)
 


 

 گفت: دیوانگی شاخ و دم ندارد. وقتی آدم با آدم های دیگر شباهت نداشته باشد دیوانه محسوب می گردد.

گفتم: اگر همه مردم دیوانه بودند، تا حالا همدیگر رو خورده بودند.

گفت: نکته همینجاست که آفت عالم و بلای جان بنی آدم همیشه نیم عقلا و نیم دیوانگان بوده اند. و الا از آدم تمام عاقل و تمام دیوانه – اگر فرضا پیدا شود – هرگز سر سوزنی آزار نمی رسد.

دارالمجانین | محمدعلی جمالزاده
 

پاراگراف کتاب (83)
 


 

 
اسم من، سعد سعد است؛ که معنی اش در زبان عربی می شود امید امید و در زبان انگلیسی می شود غمگین غمگین. در طول هفته ها، گاهی از ساعتی به ساعت بعد، در میان انفجارها، واقعیت وجودی من، به آهستگی، از عربی به سوی انگلیسی می لغزد؛ و بسته به اینکه خودم را خوشبین احساس کنم یا بیچاره، یا سعد امیدوار، می شوم یا سعد غمگین...

در مسابقه ی بخت آزمایی تولد، یا شماره ی خوب را بیرون می کشیم یا شماره ی بد را. تولد در آمریکا، یا در اروپا، یا ژاپن خیلی فرق دارد. یک بار برای همیشه به دنیا می آییم. بدون هیچ احتیاجی به تکرار آن. اما فرق می کند که روز را در آفریقا ببینیم یا در خاورمیانه یا...

اولیس از بغداد | اریک امانوئل اشمیت
 

پاراگراف کتاب (83)
 


 


 عادت، ناجوانمردانه ترین بیماریست، زیرا هر بداقبالی را به ما می قبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.

در اثر عادت، در کنار افرادِ نفرت انگیز زندگی می کنیم، به تحمل زنجیرها رضا می دهیم، بی عدالتی ها و رنج ها را تحمل می کنیم. به درد، به تنهایی و به همه چیز تسلیم می شویم. عادت، بی رحم ترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد می شود. در سکوت کم کم رشد می کند و از بی خبری ما سیراب می شود و وقتی کشف می کنیم که چطور مسمومِ آن شده ایم، می بینیم که هر ذرّه بدنمان با آن عجین شده است، می بینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمی کند.

یک مرد | اوریانا فالاچی
 

پاراگراف کتاب (83)
 


 

 هرروز دلم برای او تنگ می شود. بیشتر از هرکسی. بزرگ ترین خلا زندگیم از دست دادن بن بود. شاید هم شروع آن. نمی دانم، نمی دانم تمام مشکلاتم برای این بود یا پس از مرگش همه این اتفاقات افتاد. تنها چیزی که می دانم این است که یک دقیقه همه چیز خوب و شیرین است و لحظه ای دیگر می خواهم از همه چیز فرار کنم، همه چیز را رها کنم.
 
باید پیش یک مشاور بروم! هم عجیب است و هم خنده دار. همیشه فکر میکردم چقدر کاری که کاتولیک ها می کنند خنده دار است. به کلیسا می روند، اعتراف به گناه می کنند. از کشیش می خواهند که برای آنها دعا کند تا بخشوده شوند، گناه ها پاک شود؛ سیاهی ها را تبدیل به سپیدی و پاکی کند.

دختری در قطار | پائولو هاوکینز
 

پاراگراف کتاب (83)
 


 

خلا روحی، علت عمده ی آن است که آدمیان به دنبال معاشرت، سرگرمی و انواع تجملاتی میروند که بسیاری از مردم را به اسراف و سرانجام به فقر میکشاند.

...کسی که از نظر ذهنی پُر مایه است به دنبال زندگی آرام، با قناعت و درحد امکان بدون درگیری است. از این رو، پس از اندک آشنایی با کسانی که به اصطلاح همنوع او هستند، به انزوا کشیده میشود و اگر شعوری در حدّ کمال داشته باشد، تنهایی را برمی گزیند. زیرا آدمی هرچه در درونِ خود بیشتر مایه داشته باشد، از بیرون کمتر طلب میکند و دیگران هم کمتر می توانند چیزی به او عرضه کنند.

...انسانِ کم مایه از هیچ چیز به اندازه ی خود نمی گریزد. زیرا در تنهایی، هنگامی که هرکس به خویشتنِ خود باز می گردد، معلوم میشود که در خود چه دارد.

در باب حکمت زندگی | آرتور شوپنهاور
 

پاراگراف کتاب (83)
 


 

 ...می خواستم باور کنم که می توانم مردم این جا را با حرف متقاعد کنم. تو دیدی چه شد؟ آن ها دردِ خود را دوست دارند، به زخمِ مانوسی احتیاج دارند که با ناخن هایِ کثیف شان آن را بخراشند و به دقت حفظش کنند...

فقط با خشونت است که می توان مداوایشان کرد!

زیرا درد را جز با درد دیگری نمی توان مغلوب کرد!

مگس ها | ژان پل سارتر
 

پاراگراف کتاب (83)
 


 

این که گفتم «گم شو» برای من تنها یک شوخی بود، گفتم که حرفی زده باشم. به اتفاق واقعی توی این گم شدن فکر نکرده بودم. آن قدر اصرار به رفتن با باقی مردم داشتی که از حرصم چیزی پراندم. «گم شو» برای من تنها دوبار باز و بسته شدن لب ها بود و تکرار دو مصوت «اُ» که دو ثانیه ای هم روی لب تمام می شد و هم توی ذهن؛ در ردیف همان غرولندهایی که به دختربچه های چموش سر کلاس می کنم تا بجنبند و تندتر بنویسند. چه می دانستم این قدر بی ظرفیتی که واقعا گم می شوی، می روی توی خیابان و سرت را به چیزی، به جایی، می کوبانی. هرچه بود، تازه حالا معنایش را فهمیده ام. سکه ام دیر می افتد.

آنها کم از ماهی ها نداشتند | شیوا مقانلو
 

پاراگراف کتاب (83)
 
 




 یک زن، قادر است خیلی چیزها را با دستهایش بیان کند، یا اینکه با آنها تظاهر به انجام کاری کند.

درحالی که وقتی به دست های یک مرد فکر میکنم، همچون کنده ی درخت، بی حرکت و خشک به نظرم می رسند. دست های مردان فقط به درد دست دادن، کتک زدن، طبیعتا تیراندازی و چکاندن ماشه ی تفنگ و امضا می خورند. اما به دستان زنان در مقایسه با دست های مردان به گونه ای دیگر باید نگاه کرد؛ چه موقعی که کره روی نان می مالند و چه موقعی که موها را از پیشانی کنار می زنند.

عقاید یک دلقک | هاینریش بُل
 

پاراگراف کتاب (83)
 


 

یک بار وقتی در قلب اناری زندگی می کردم شنیدم که دانه ای گفت: روزی یک درخت خواهم شد، باد در شاخه هایم ترانه خواهد خواند، خورشید در برگ هایم خواهد رقصید و من در تمام فصل ها قوی و زیبا خواهم بود. سپس دانه دیگری به سخن آمد و گفت: وقتی من نیز چون تو جوان بودم، این چنین رویایی داشتم. اما اکنون که می توانم چیزها را اندازه گرفته و بسنجم، می بینم که آرزوهایم بیهوده بوده است.
و سومین دانه چنین گفت: من در خودمان چیزی نمی بینم که به آینده بزرگ امیدوارمان کند.

و چهارمین دانه گفت: اما چه مسخره است زندگی مان، بدون آینده ای بزرگتر!

پنجمی گفت: چرا در مورد آنچه برایمان اتفاق خواهد افتاد مجادله کنیم، در حالی که ما حتی نمی دانیم چه هستیم.

اما ششمی جواب داد: هرچه که هستیم باید به بودن ادامه داد.

و هفتمی گفت: من در مورد اینکه هرچیزی چگونه خواهد بود، عقیده جالبی دارم اما نمی توانم آنها را در کلمات بیاورم.

سپس دانه ی هشتم، نهم، دهم و آنگاه همه دانه ها شروع کردند به حرف زدن. ولی نمی توانستم به دلیل صداهای زیاد چیزی تشخیص داده و بشنوم
همان روز به سمت قلب یک «بِه» حرکت کردم، جایی که دانه ها کم و اغلب خاموشند!

من دیوانه نیستم | جبران خلیل جبران
 

پاراگراف کتاب (83)
 


 

چاقوی بزرگی را که در جیب پشتی شلوارم گذاشته بودم بیرون آوردم و شروع به لخت کردن خزه ی نرم و خیس از تنه ی درخت های سکویا کردم. خزه در تکه های بلند و کلفت روی زمین افتاد و من با دقت در ته و دو طرف سبد مرتبشان کردم. اطمینان کردم که نرمترین و عطردارترینشان را دور سرش میگذارم. هنگامی که سبد به طور کامل پوشیده شد، چاقو را در جیبم برگرداندم. بچه را که خوابش برده بود برداشتم و به آرامی در سبد خزه اش گذاشتم.

عشق مادرانه این تمام چیزی بود که می توانستم به او بدهم. امیدوارم روزی بفهمد.

زبان گلها | ونسا دیفن باخ
 

پاراگراف کتاب (83)
 








۰۱ شهريور ۱۳۹۵ - ۱۷:۳۰





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 141]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن