واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: ... به روايت پدر
دكتر از همان كودكي يعني از كلاس 5 و 6 ابتدايي برخلاف ديگر كودكان كه به يك نوع بازي علاقهمندند به مطالعه علاقهمند بود. روي چشمش هم لكي بود و من از اينكه شبها خيلي بيدار بماند، ترس داشتم. ساعت 12 كه ميشد، ميگفتم: «ديگر بخواب بابا، زياد بيدار ننشين.» او هم ادب ميكرد و به رختخوابش ميرفت؛ ولي من كه بعد از نيمه شب فرصت خوابيدن بيش از 3 ـ 4 ساعت را نداشتم، بعد كه برميگشتم ميديدم كه پردهها را انداخته و چراغش را روشن كرده و همچنان مشغول مطالعه است. تا بعد كه ديگر به دبيرستان آمد و از دبيرستان به دانشسرا، و دانشسرا كه تمام شد، قاعدتاً بايد پنج سال در خارج از شهر تدريس ميكرد. آن زمانها احمدآباد جزء شهر نبود؛ يعني جدا بود و در مدرسهاي در احمدآباد تدريس ميكرد. در اين بين دانشكدة ادبيات مشهد داير شد. دكتر نصف روز را ميرفت در همين مدرسه آموزگاري ميكرد و نصف روز را هم به دانشكدة ادبيات ميآمد و تحصيل ميكرد و با اينكه فقط نصف روز را وقت داشت، در بين همة شاگردان دانشكدة ادبيات نفر اول شد و قاعدة دولت اين بود كه هركس در هر دانشكدهاي كه شاگرد اول ميشد او را براي تحصيل به خارج از كشور به هر كشوري كه خود دانشجو بخواهد ميفرستادند. دكتر هم فرانسه و دانشگاه سوربن را انتخاب كرد. پنج، شش سال در فرانسه ماند و دو دكتري گرفت: دكتري تاريخ و جامعهشناسي اسلامي.
وقتي پروفسور لادا به ايران آمد، من از او پرسيدم كه وضعيت درسي دكتر چطور است؟ آيا آخر سال قبول ميشود؟ خنديد و گفت: «از دكتر اين جور نبايد پرسيد، براي اينكه دكتر مقامش بالاتر از اين حرفهاست كه ما بگوييم كه قبول ميشود يا قبول نميشود، دكتر شخصيتي است كه بايد بعد، خود دانشگاه سورين، به عنوان معلم از ايشان استفاده كند.» ما هم از ايشان تشكر كرديم.
موقعي كه در زندان آخر بوديم، ملاقاتي با دكتر نداشتم؛ چون من در زندان اوين و قصر بودم ولي دكتر در سلول انفرادي در كميته بود، اما وقتي از زندان بيرون آمديم، يعني وقتي كار ما در اتاق تمام شد، سرواني كه پرونده ما را رسيدگي ميكرد، درآخر گفت كه: «آقاي رئيس هم ميل دارند كه شما را ببينند.» ما رفتيم در يك اتاق ديگري تا آقاي رئيس بيايد، آقاي رئيس پيدايش نشد. جوانكي آنجا بود كه از من پرسيد كه: :«شما ناهار خوردهايد يا نه؟» حالا تقريباً ساعت نزديك به 3 بعدازظهر است. من خنديدم و گفتم: «از كجا شما به فكر ناهار ما افتادهاي؟» گفت: «براي اينكه اشخاصي راكه از «قصر» مرخص ميكنند، گاهي به قدري معطل ميكنند كه وقتي به اينجا ميآورند، طول ميكشد. ميخواهم ببينم كه شما ناهارتان را خوردهايد و آمدهايد يا نه»؟ گفتم كه: «ناهار نخوردهام، ولي ميلي به غذا ندارم و تعارف هم نميكنم.» يك سيني و بشقابي آورد و مقداري غذا، گفت: «بنشينيد غذايتان را ميل كنيد، شما ديگر آزاديد و بايد راحت باشيد.» گفتم: «من ميل به غذا ندارم، با اين همه دو سه لقمهاي خوردم.» سيني غذا را برد و گفت: «ديگر از آمدن آقاي رئيس خبري نيست. شما ميتوانيد اينجا استراحت كنيد.» من همان كيفدستيام را گذاشتم زير سرم و در همان اتاق دراز كشيدم.
مدتي گذشت تا او آمد و گفت: «آقاي رئيس آمدهاند، بفرماييد.» آقاي رئيس از اتاقش آمده بود بيرون، دستي به من داد و خم شد مثل كسي كه بخواهد دست كسي را ببوسد. من دستم را كشيدم و در قيافهاش دقت كردم، ببينم با ما آشنايي دارد يا نه؟ ديدم من كه او را نميشناسم. پست سرش يك آقايي با كت و شلوار مشكي باز دست مرا گرفت و به زور به چشمهايش كشيد و بوسيد وسرش را بلند كرد، ديدم دكتر است و ما آنجا همديگر را ديديم، ابراي آنكه وقتي من از زندان خلاص شدم، دكتر هنوز زنداني بود، چون او 19 ماه در سلول انفرادي كميته بود، اما من در زندان قصر و بين بچهها بودم.
بعد از آنكه ايشان را از زندان آزاد كردند، يكسره مراقبشان بودند و هر روز يا معاون سازمان امنيت به منزل ايشان ميآمد و يا چند نفر آنجا حاضر ميشدند و يا ايشان را به سازمان امنيت احضار ميكردند. يادم ميآيد يكي از اصرارهايي كه آن زمان داشتند و مكرر همين حسينزاده، به صورت تهديد و گاهي به صورت نهيب به دكتر ميگفت، اين بود كه: «بيا با اين آقاي نراقي همكاري كن، هر مؤسسهاي كه ميخواهي و يا هر جايي كه ميپسندي، يك كار علمي شروع كن، ما با تو كاري نداريم.» ولي دكتر به هيچ قيمتي قبول نكرد و زير بار نرفت.
انتقال از دانشگاه مشهد به تهران
قضيه انتقال اين بود كه سازمان امنيت نميخواست ايشان در دانشگاه مشهد تدريس كند و ايشان را در اختيارات وزارت علوم گذاشت. در وزارت علوم هم يك اتاق به ايشان دادند؛ ولي مجدداً گفتند كه: «شما كارهايتان را در منزل بكنيد.» بعد ايشان به عنوان مطالعات دانشگاهي به منزل رفتند، اما در عين حال حسينية ارشاد را رها نكردند. چند مرتبه هم كاظمزادة ايرانشهر، وزير علوم وقت، ايشان را نصيحت كرد كه: «آقا، شما بهتر است كه اين راه را ترك كنيد؛ چون چندين مرتبه از ما خواستهاند كه شما را كنار بگذاريم، من مقاومت كردهام». دكتر گفت: «هرچه به شما دستور ميدهند عمل كنيد.» گفت: «آخر براي زندگيتان چه ميكنيد؟» دكتر گفت: «من ميراثي از پدرانم بردهام كه با همان زندگي ميكنم.» گفت: «آن ميراث چيست؟» دكتر گفت: «فقر و قناعت!» تا ميگويد فقر، كاظمزاده از اين جواب دكتر متأثر ميشود و بازوهايش را ميگيرد و به اتاق خودش ميبرد و ميگويد: «من اگر جسارتي كردهام، معذرت ميخواهم! والله چه بكنيم؟ ما هم گرفتاريم» و از اين حرفها و از اينجا به منظور اينكه در دانشكدة ادبيات مشهد نباشد، ايشان را به وزارت علوم فرستادند. البته در صورت ظاهر به عنوان ارتقا. چندينبار هم معاون سازمان امنيت اينجا به منزل ايشان آمد و يا اينكه ايشان را احضار كردند؛ اما اثر نكرد اين بود كه دكتر را به اختيار وزارت علوم گذاشتند. دكتر هم آنجا ديد كه حسينية ارشاد از همه جهت آماده است و مشغول سخنراني شد.
البته از قبل هم گاهي ميرفتند، ولي به صورت دعوت بود كه مثلاً شب احيا يا شب عاشورا از ايشان دعوت ميكردند و ايشان هم سخنراني ميكرد و باز به مشهد برميگشت.
وداع با پيامبر(ص)
خانم ايشان ميگفت: نصف شب ناگهان من بيدار شدم و ديدم صداي گرية جگر خراشي بلند است. تعجب كردم كه اين گريه از كجاست؟ همساية آنها جوانكي داشتند كه به نوعي اختلال، دچار شده بود. اين بود كه گاهي مادر آن جوان، ناراحت ميشد و گريه ميكرد. خانم دكتر به خيال اينكه گريه از خانة آنهاست، به ايوان ميرود گوش ميدهد، ميبيند نه از خانة آنها نيست و از داخل ساختمان خودشان است. برميگردد ميبيند از اتاق دكتر است. ميرود ميبيند كه دكتر كتابي را جلويش گذاشته و به شدت مشغول گريه كردن است. ميپرسد: «چه حالي داري؟» ميگويد: «چيزي نيست، ناراحت نباش. من امشب دارم با علي(ع) و محمد(ص) خداحافظي ميكنم!» ايشان بهترين استدلال را درباره خاتميت كرده كه در آخر كتاب اسلامشناسي آمده است. از جمله آن استدلالها ميگويد:
يكي كتاب آن پيامبر است، يكي خدايي است كه او معرفي ميكند و يكي هم تربيت شدههاي آن پيامبر. از تربيتشدههاي پيغمبر(ص)، ابوذر و علي(ع) را انتخاب ميكند. ابوذر را مقدمتاً چند سطري دربارهاش مينويسد و بقيه را راجع به علي(ع) مينويسد و ميگويد كه: «من امشب دارم با علي(ع) و محمد(ص) خداحافظي ميكنم و از اين جهت است...» اين ماجراي آن شب است.
ذوق هنري
خداوند مواهبي به دكتر داده بود كه از جملة آن مواهب، يكي ذوق خاص او بود و يكي حسن استنباط، ديگر جذابيت سخن او بود و ديگر سحاري قلم او. اين كتاب توتم و توتميسم كه در سالهاي آخر زندگياش چاپ و منتشر شد، دكتر كاظم سامي 10، 20 جلد از اين كتاب را براي من آورد. در آستانة در به آقاي غلامرضا قدسي برميخورد و ميگويد: «همين جا صبر كن تا زير همين چراغ نصف صفحة آخر كتاب را برايت بخوانم.»
وقتي ميخواند، ميگويد: «پناه بر خدا، نميشود گفت كه اين نثر است، شعر است، يعني قلمش واقعاً سحار است!» بنابراين خداوند ذوق نويسندگي و گويندگي را به دكتر داده بود و حسن استنباط. براي مثال، قضية «حر» را ميتوانيم نقل كنيم. دكتر به منزل آقاي شيخ عبدالكريم ميرود، اتفاقاً كتابي برميدارد و ميبيند داستان «حر» است. همانجا مينشيند و اين داستان را مينويسد.
چهارشنبه 29 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 169]