واضح آرشیو وب فارسی:احرارگیل: در منطقه قلّه بانه بنوک عراق مستقر بودیم.یک شب خواب دیدم شهید شد ه ام ، مرا داخل تابوت گذاشته اند و در حال تشییع پیکرم هستند .مادرم بر سر تابوتم آمد و گفت « بلند شو »و مرا در آغوش کشید .صبح که از خواب بیدار شدم، خوابم را برای فرمانده گروهان ، جمشید کلانتری ، که اهل شهرستان رشت بود،تعریف کردم ... ادامه در متنبه گزارش پایگاه خبری تحلیلی احرارگیل ،سرهنگ پاسدار عباس ابراهیم پور آزاده و جانباز ۷۰% شهرستان لنگرود پس از تحمل سالها رنج و مشقت عوارض ناشی از جانبازی و دوران اسارت همزمان با بیست و پنجمین سالروز آزادی خود در بیمارستان ساسان تهران به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید در زادگاهش شهرستان لنگرود تشیع شد. عباس ابراهیم پور در مهرماه ۱۳۵۲ در شهرستان لنگرود متولد شد.تا اول راهنمایی در مدرسه شهید قنبرنژاد کاسه گرمحله تحصیل کرد.از همان دوره نوجوانی وجودش مملو از عشق به ولایت بود.با داشتن سن کم ، تلاش نمود تا با هر ترفندی که شده خود را به جبهه های جنگ برساند و بالاخره روح بلندش جسم کوچکش را یاری نمود تا در عرصه ی نبرد با دشمن نقش آفرینی کند عباس در تاریخ ۹/۱/۶۷ در عملیات والفجر ۱۰ در منطقه حلبچه، از ناحیه چشم و دست و پا مجروح شد و به اسارت دژخیمان درآمد .او پس از سالها اسارت و جانبازی ، سربلند و با افتخار به کشور عزیز اسلامی بازگشت تا از طلایه داران ازخودگذشتی باشد. سرهنگ پاسدار شهید عباس ابراهیم پور در سن ۱۳ سالگی به جبهه اعزام و در عملیات والفجر۱۰ به درجه رفیع جانبازی نائل آمد و در همان عملیات نیز به اسارت دژخیمان بعثی درآمد.این شهید بزرگوار از رزمندگان آر پی چی زن گردان حضرت رسول لشکر قدس گیلان بوده است و چون در سالهای اسارت مفقود الاثر بوده لذا خانواده اش به تأیید همرزمان وی مزاری برایش تهیه و در گلزار شهدای لنگرود قبری از او به یادگار ماند و تا سالها مراسم ختم و اربعین و سالگرد برگزار گردید. از شهید عباس ابراهیم پور ۲ فرزند پسر به نام های روح الله و محمدامین به یادگار مانده است. با هم قسمتی از خاطرات این شهید بزرگوار را که در زمان حیات خود نقل نموده بود و در کتاب صدای سکوت نیز به چاپ رسیده را مرور می کنیم : وقتی از طریق لشکر قدس گیلان به همراه گردان حضرت رسول (ص) به منطقه حلبچه اعزام شدم ، به اتفاق همشهریانم که باهم تصمیم گرفته بودیم به جبهه برویم ، در گروه ضربت شهید بامروّت به فرماندهی برادر اسماعیل یکتایی مشغول به خدمت شدیم .من و تراب نژاد و ایرج توحیدی که هر سه نفر اهل شهرستان لنگرود بودیم، در یک گروه قرار گرفتیم.نیروهای رزمنده لشکرگیلان پس از مرحله اول عملیات والفجر ۱۰ که در تاریخ ۲۵/۱۲/۶۶ انجام شده بود، خط را تحویل گرفتند.مدت زیادی نگذشت که بچه ها توانستند کیلومترها پیشروی کنند و باهم درکوبیدن قوای دشمن ، منطقه وسیعی را از وجود عراقی ها و ادوات و جنگ افزارهای آن ها پاکسازی کنند. در نتیجه مناطق خرمال و حلبچه در محورهای مختلف پاکسازی شد و تعداد کثیری از نیروهای دشمن به هلاکت رسیدند .در آن شرایط بنا به دستور فرماندهان قرار شد پیشروی ها ادامه یابد و مرحله دیگری از عملیات والفجر ۱۰ تدارک دیده شود.دشمن شکست سختی در آن مناطق متحمل شده بود و تلاش می کرد تا با حمایت ابرقدرت ها جلوی پیشرفت رزمندگان را بگیرد. به همین جهت تسلیحات جنگی خود را چند برابر کرد .رزمندگان سلحشور اسلام، اعم از بسیجیان وجهادگران و نیروی زمینی سپاه ، بی درنگ آماده یورش مجدد بودند . در منطقه قلّه بانه بنوک عراق مستقر بودیم.یک شب خواب دیدم شهید شد ه ام ، مرا داخل تابوت گذاشته اند و در حال تشییع پیکرم هستند .مادرم بر سر تابوتم آمد و گفت « بلند شو »و مرا در آغوش کشید .صبح که از خواب بیدار شدم، خوابم را برای فرمانده گروهان ، جمشید کلانتری ، که اهل شهرستان رشت بود،تعریف کردم ، لبخندی زد و گفت : « عباس جان خوشا به سعادتت ! حادثه خیری برایت درپیش است. » نمی دانستم از حرف های او چه برداشتی کنم.هدف من از رفتن به جبهه ها آن هم با آن سن و سال ،فقط این بود که بتوانم همدوش برادران رزمنده برای مقابله با دشمن متجاوزحضور داشته باشم .شب حمله فرا رسید و نیروهای خط شکن ، مهندسی رزمی و گروه ضربت ، همه با توجه به وظایف ، شروع به پیشروی کردیم .وقتی با میدان های مین روبرو شدیم ، تعدادی از رزمندگان ، از جمله فرمانده دسته ضربت ، اسماعیل یکتایی ، روی مین رفتند و به شدت مجروح شدند .با شلوغ شدن منطقه ،آتشبار دشمن نیز شروع به فعالیت کرد . از زمین و آسمان گلوله می بارید .اما رزمندگان اسلام با وجود همه فشار ، یک قدم عقب نمی آمدند و با فریاد « یا زهرا » و « یا الله » جانانه می جنگیدند .در این درگیری، تعدادی از همرزمانم در نهایت لیاقت و شجاعت به شهادت رسیدند. نزدیک صبح بود که از شدت درگیری کاسته شد.ارتش عراق با یک حرکت تاکتیکی ، نیروهای تازه نفس خود را برای پاتک و ضد حمله آماده کرده بود که بلافاصله آن ها را وارد خط کرد.در ابتدای این پاتک متوجه شدم علی پور که آرپی چی زن بود، بر زمین افتاد.خود را به او رساندم.ترکش خمپاره هردو پایش را قطع کرده بود .بلافاصله آرپی چی را از روی زمین برداشتم و به طرف دشمن هدف گرفتم.پس از شلیک گلوله ناگهان انفجار مهیبی رخ داد.نقش زمین شدم . با اصابت خمپاره ی ۱۲۰ دشمن قسمت راست بدنم غرق خون شد . دیگر صدایی نمی شنیدم و در همان حال بیهوش شدم .وقتی به هوش آمدم ، از تیراندازی خبری نبود .خود را به آن طرف خاکریز رساندم .توان راه رفتن نداشتم.تشنه بودم و مدام فریاد می زدم « کمی آب به من بدهید » ساعتی گذشت و نگاه به اطرافم انداختم .اطرافم مملو از پیکر پاک شهدا بود.تشنگی امانم را بریده بود هنوز نمی دانستم در چه موقعیتی هستم و نتیجه عملیات چه شده است. احساس می کردم رزمندگان در همان اطراف هستند.همین طور که از درد به خود می پیچیدم و آب طلب می کردم، شخصی آمد و یک ظرف کوچک آب به دستم داد.یک شبانه روز به همان منوال گذشت.صبح با ضربه لگد ،چشمانم را باز کردم.سربازان عراقی بالای سرم بودند.از همان دقایق ، ضرب و شتم را آغاز کردند، تا اینکه به اردوگاه تکریت ۱۲منتقل شدم .طی این مدت ، چند بار به علت مجروحیت زیاد و ضرب و شتم بی رحمانه ی عراقی ها به درمانگاه اعزام شدم. یک روز که روی تخت درمانگاهی در سلیمانیه عراق دراز کشیده بودم ، صدای آشنایی شنیدم.فرمانده دسته ما ، اسماعیل یکتایی در تخت مجاور بود.او براثر انفجار مین ، از ناحیه پا به شدت مجروح شده و اسیر شده بود.با دیدن ایشان بسیار خوشحال شدم .وقتی مرا دید ، گفت « عباس ، خوشحالم که زنده ای »و برای آنکه به من آرامش بدهد ، چندبار گفت « نگران نباش ؛ همه چیز درست می شود»پس از گذشت سالها اسارت در اردوگاه عراقی ها ، خبر شهادتمان به خانواده رسیده بود و دیگر انتظار بازگشت ما را نداشتند .تا اینکه به لطف پروردگار به اتفاق سایر همرزمانم و اسماعیل یکتایی به میهن عزیزمان بازگشتیم.به زیارت مرقد مطهر رهبر انقلاب رفتیم و پس از تجدید میثاق ، برای دیدار با شهدای همرزم خود به گلستان شهدا رفتیم. ————————————————————————————————————————————————– منبع: انتهای پیام
جمعه ، ۲۹مرداد۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: احرارگیل]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 65]