واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا:
به دنبال آرامش كه ميگردي در مسيرت از خانه پدربرزگها نيز گذر كن؛ خانهاي پر از تجربه و احساس، خانهاي پر از فراموشي و دوست داشتن، خانهاي پر از عشق و تنهايي. به گزارش ايسنا، زنگ را چندين بار فشار ميدهم، باز هم گوشهاي پدربزرگ كه از نامهربانيهاي روزگار سنگين شده است، صداي زنگ را نميشنود؛ اين بار درب را ميزنم خبري نيست، وقتي درب را محكمتر ميكوبم، بالاخره پدربزرگ كه كمرش زير غم دوارن خم شده است با لبخندي بر لب در را به رويم باز ميكند و با رويي خوش مرا به داخل دعوت ميكند. برخلاف غمهاي نهان در چشم، با لبخندي سراسر مهر، آرامش را برايم به همراه ميآورد، بي شك او، از آن دسته آدمهاييست كه برايشان مهم نيست در جمع چند نفره و كجا قرار دارند، او آموخته است حواسش به حال و دل همه باشد تا كيفيت لبخندشان پايين نيايد. به محض ورود به خانه پدربزرگها، آلاچيق داخل حياط توجهام را جلب ميكند كه دو پيرمرد داخل آن هستند، نگاههاي مهربان پدربزرگهايي كه دور تا دور حياط نشستهاند، ميخكوبم ميكند، نميدانم به كدامين سمت بروم و با كدام پدربزرگ سخن آغاز كنم.
تا انتهاي حياط ميروم، پيرمردي كه توان سخن گفتن ندارد با ايما و اشاره و لبخندي پر مهر بر لب سعي دارد چيزي را به من بفهماند، اگر چه از ايما و اشارهاش چيزي متوجه نشدم اما با لبخندي پاسخش را دادم.
پيرمرد ديگري كه داخل آلاچيق نشسته است از من دعوت ميكند كه براي نشستن به داخل آلاچيق بروم، به كنارش ميروم و در آلاچيق مينشينم، او از خودش ميگويد كه سالها عمر خود را در جادهها و پشت فرمان اتومبيلش گذرانده و حالا از بد روزگار به اينجا آمده است.
ميگويد دو فرزند دارم كه براي خودشان زندگي خوبي دارند و بعد از سالها زندگي مشترك همسرم ميگويد كه نميخواهد كنارم باشد و من هم به اينجا آمدهام تا در كنار ساير همسالانم دوران را بگذرانم.
به خاطر میخی جنگی شکست خورد
پيرمردهايي كه داخل حياط هستند، ميخواهند يكي از پيرمردها برايشان آواز بخواند، او كه پاتوق جوانياش لالهزار و شاهعبدالعظيم تهران بوده، خوب ميتواند در ناخوشي حالش، خوشي ديگران را بسازد، با اصرار دوستانش دم ميگيرد، با خواندن آواز هر از چندگاهي حال و هواي جمع را عوض ميكند و دوستانش با دست زدن او را همراهي ميكنند.
بعد از اينكه خواندنش تمام ميشود و سكوت همه جا را فرا ميگيرد، وارد سالن استراحت ميشوم، تختهاي مرتبي كنار هم چيده شدند كه در كنار آنها تختهاي نامرتبي نيز هستند، در گوشه اتاق، تختي بيشتر از همه خودنمايي ميكند، تختي كه گل و گلدان در كنار خود دارد كه نشان از سرسبزي و نشاط صاحب آن دارد، روزنامهها و كتابهاي اطراف تخت هم گوياي اين است كه صاحب تخت اهل فرهنگ و هنر است، كت و شلوار اتوكشيده، داخل كاور هم تاييد اين امر هست.
سراغش را از ديگران ميگيرم همه او را «استوار» صدا ميزنند، استواري كه تافته جدا بافتهی اين جمع است و خودش هم معتقد است كه جايش اينجا نيست و از بد روزگار به اينجا رسيده است.
استوار در خانه پدربزرگها به شعر و شاعري معروف است، همه از دفتر شعرش سخن ميگويند، او نيز با شوق فراوان دفترش را باز ميكند، دفتري كه با نقاشيهاي از دل برآمدهاش مزين شده است، استوار رو به من ميگويد: "در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران. به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد" ميگويد شكر دكان او روشنگريها و تجارب بالايش است و معتقد است دفتر شعرش را نبايد گذري ديد بلكه بايد وقت گذاشت و مفهوم آن را درك كرد. از حافظ، سهراب و سعدي شعرهاي نابي دارد و خودش هم احساسش را با شعر بيان ميكند، هنرش زبانزد است، ميگويد شبها ساعت 10 كه همه خواب هستند، شروع به نوشتن ميكند، طبع بلند و شعرهاي نابش از روحيه لطيفش خبر ميدهد.
ميگويد براي پيدا كردن اين روح لطيف مشقتهاي زيادي تحمل كرده است؛ تراشكار بوده و ايام جوانياش را در تهران گذرانده است، به قول خودش يك روزي سري در سرها داشته و به كشورهاي مختلفي سفر كرده است، اما امروز در سن 59 سالگي متأثر از مشكلات زندگي به اينجا پناه آورده است.
از خانوادهاش كه ميپرسم با شوق فراوان از پسر ته تغاريش "شروين" صحبت ميكند و ميگويد حرف زدن از گذشته آزارش ميدهد و اگرچه با ميل خودش به اينجا آمده است، اما از اينجا هم راضي نيست و ميگويد: اينجا يك نفر هم نيست که بتوانیم باهم در يك چارچوب مشخص اقتصادی، سياسي، فرهنگي و ادبي حرف بزنيم.
ميگويد عمر را لحظات گريزنده تشكيل ميدهد، پس قدر لحظههايت را بدان و از لحظاتت به بهترين نحو استفاده كن، قدر عشق را بدان! خودش از گفتهی خودش متأثر ميشود و ناگريز از يادآوري گذشتهاش ميگويد زندگي را با عشق بگذران!
ميگويد به خاطر میخی، نعلی افتاد به خاطر نعلی، اسبی افتاد به خاطر اسبی، سواری افتاد به خاطر سواری، جنگی شکست خورد به خاطر شکستی، کشوری نابود شد و همه به خاطر کسی بود که میخ را محکم نکوبیده بود و اين است خلاصه زندگي من.
فقط 5 روز استوار مرا همراهي ميكند تا بخشهاي ديگر خانه را ببينم، از سالن استراحت گذر ميكنم در گوشه سمت راست سالن دو پله است كه به راهرو ديگري متصل ميشود به بخش افراد كم توان. در اين بخش نيز پدربزرگ مهربان ديگري هست كه لبخند بر لبانش هميشگي است، او نيز از آن دسته آدمهايي است كه حاضرند از دل پر دردشان به آدمها دروغ بگويند، اما دوست ندارند ناراحتي را مهمان دل بقيه كنند، علت آمدنش را دلبستگي به دنيا ميداند و خودش هم بر سرنوشتش لبخند ميزند و ميگويد: خودم هم در عجبم كه چرا چنين شد.
ميگويد به خاطر ورشكستگي سكته كرده و برادرش او را به اينجا آورده است، صداي خندهاش بلند ميشود، ميگويد ميداني دخترم، من در تاكستان مغازه داشتم كه 5 روز اجناسم به فروش نرفت و سكته كردم، ميخندد و ميگويد فقط 5 روز!
باز هم ميخندد و ميگويد برادرم گفت كه اينجا باش تا خوب شوي، الان 5 سال است، اينجا هستم و ميگویند خوب نشدي، عصايش را بر زمين ميزند و ميخندد و زير لب زمزمه ميكند فقط 5 روز.
پيرمرد همچنان لبخند بر لب دارد كه از پيرمرد دور ميشوم؛ با خود فكر ميكنم كه چرا وقتي غم چشمهاي پدربزرگها عیان ميشود، هيچکس نميفهمد اين غم با دوری حل نمیشود، اين غم فقط با بودن آدمهايي حل ميشود كه حالمان كنارشان خوب است.
كمي جلوتركه ميروم، دو پيرمرد بر روي يك تخت نشستهاند، يكي با اينكه خودش هم توان بالايي ندارد مانند پروانه به دور ديگري ميچرخد و لباسهايش را مرتب ميكند و مانند يك پدر دلسوز هوايش را دارد.
سرشان به كار خودشان است، پيرمرد مرا كه ميبيند تخت رفيقش را مرتب ميكند و به سمت تخت خود ميرود؛ ماجرايشان را جويا ميشوم، ميگويند: يكي از آنها حدود 90 سال سن دارد و از بزرگان قزوين بوده و براي خودش برو بيايي داشته، شايد همان باعث شده كه رفيقش به دورش بچرخد.
ميگويند پيرمرد ديگر از او بزرگتر است ولي بيشتر كارهاي دوستش را انجام ميدهد؛ ميگويند در خانه او را به قيمِ اين مرد پر از خاطره كه در گذشته جاه و جلالي زيادي داشته است، ميشناسند؛ با ديدن او ميفهمم كه اين جا دوستيها حساب و كتاب ندارد، سن و سال مهم نيست و احترام همچنان پابرجاست.
پيرمرد ديگري هم از آن سوي سالن برايم دست تكان ميدهد و لبخند ميزند من هم برايش دستي تكان ميدهم، دستي كه انگار دنيايش را تكان ميدهد و بر روي صندلياش مينشيند و خيره نگاه ميكند.
اینجا همه چیز زنده است از سالن كم توانان به سمت سالن ديگري حركت ميكنم، در گوشهاي از سالن دستشويي و حمام است و با عبور از دالاني كوچك به سالن ناتوانان ميرسم، رو بهروي ورودي سالن پيرمردي در خواب عميق است و در اين گرما پتويي دورخود پيچيده و خودش را جمع كرده است، گرماي هوا و جمع شدن در پتو تنها يك دليل داشت و آن هم ديابت كه سبب قطع دو پايش شده است و گاهي ما چه زود قضاوت ميكنيم.
در تخت كنارياش پيرمردي است كه به جورج معروف است، جورج خوش برخورد است و از ما با لبخند استقبال ميكند اما توانايي اين را ندارد كه هم صحبتم شود.
"اينجا همه چیز زنده است و مهرباني در رگهاي همه در جريان است"، مسير رفته را برميگردم، به حياط ميرسم دوباره پيرمرد دم گرفته است و دوستانش همراهيش ميكنند، يكي ميگويد همه جا را ديدي، تو هم شايد در آينده مسيرت به اينجا بیفتد و ميخندد، خندهاي تلخ كه يادآور شور و نشاط جوانيش است.
با وعده بازگشت دوباره خانه را ترك ميكنم و پدربزرگهايي مرا تا درب خروجي همراهي ميكنند، پدربزرگها هنوز هم ميدانند مهمان حبيب خداست و با مهرباني و دعاي خير بدرقهاش ميكنند، اما ما چه راحت بد شدیم و يادمان رفت كه بايد دلتنگ شويم، يادمان رفت كه اين همه لبخند و محبت را قدر بدانيم.
بيايد تا زمان هست از آن استفاده کنیم و پدربزرگهایمان را از تنهايي جدا كنيم، اجازه ندهيم به جاي اين همه عشق و محبت، غم زندگي مهمان دل پدربزرگها شود.
گزارش از: آرزو یارکه سلخوری، خبرنگار ایسنا، منطقه قزوین
انتهاي پیام
شنبه / ۱۹ تیر ۱۳۹۵ / ۱۰:۴۸
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 61]