واضح آرشیو وب فارسی:مهر: فراق ۲۸ ساله مادر شهید به سرآمد
دستان مادرشهید دخیل تابوت بهشتی فرزند/بازگشت پرستوی مهاجر به خانه

شناسهٔ خبر: 3724211 - سهشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۴:۳۲
استانها > خراسان جنوبی
.jwplayer{ display: inline-block; } بیرجند- چادرش را جمع و جور کرده و دستی بر صورتش می کشد سلامی به شهید گمنام می دهد و سپس خود را بر تابوت فرزندش رها می کند گویی بغضی کهنه بر دل دارد. خبرگزاری مهر، گروه استانها: چه کسی گمان میکرد که بعد از ۲۸ سال فراق، یوسفی به کنعان آید و به دیدار مادر گیسو سپیدش بشتابد. چه کسی گمان میکرد که سالها خواهد گذشت و امروز مادری در گرمای مرداد ماه فرزند گم شدهاش را در فرودگاه بیرجند به آغوش بکشد. بیانش آسان و تصورش اما دشوار است. امروز فرودگاه بیرجند ماجرایی به یاد ماندنی را به تصویر میکشد. دلها پریشان است. کمتر کسی سخن میگوید و جمع کثیر مردم در دنیایی از تفکر فرو رفتهاند. صدای نوحه به گوش میرسد و بوی سپند هم در انتظار استقبال از دو شهید دفاع مقدس بی قراری میکند. جمعی از مسئولان از این سو به آن سو میروند. آن طرف فرودگاه نیز جانبازی تسبیح به دست چیزی در دل نجوا میکند. آن طرف تر را که مینگرم مادری دست بر چانه نهاده و گویی برای دیدار فرزندش ثانیه شماری میکند. مدام از ساعت فرود هواپیما میپرسد. گونههایش خیس بوده ودستانش نیز می لزرد. صدای نحیفش به سختی به گوش میرسد اما گویی برای جگرگوشه گمشدهاش نغمه سرایی میکند. مرتب صورتش را در میان دستانش میگیرد و صدایی که به سختی از تار و پود حنجرهاش میآید، غزلهایی قدیمی را بر زبانش جاری میکند. هر چند دقیقهای با دست به سینه میکوبد و با صدایی رساتر میگوید: «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا».

بالاخره هواپیمای حامل دو شهید، زمینی میشود و تاریخ را با زیباترین دیدارها رقم می زند. مادری که دیر زمانی فرزندش را باقامتی راست و گیسوانی سیاه عازم جبهه کرده بود، اکنون نیز با قامتی شکسته و صورتی که در لابه لای چین و چروک مخفی شده است، به استقبالش میرود. هرچند جانی در بدن ندارد اما آغوشش گشاده است. اکنون نمیداند کدامین شهید را در آغوش بکشد. پریشانی عجیبی در چشمانش موج می زند. اندکی تفکر میکند. چادرش را جمع و جور کرده و دستی بر صورتش میکشد. سلامی به شهید گمنام میدهد و سپس خود را بر تابوت فرزندش رها میکند. گویی بغضی کهنه بر دل دارد. به هق هق می افتد و از حال میرود. شوهرم فراق «محمد» را تحمل نکرد ۲۸ سال گذشت و مادر پا به پای روزگار پیر و خمیده شد ... اکنون کمتر چیزی به خاطر دارد و تنها چیزی که مدام در لابه لای گفت و گو هایش با خبر نگار مهر، زمزمه میکند، این است که: «خوشحالم که آمدی مادر». فاطمه حسینی در پاسخ به سؤال خبرنگار مهر پیرامون خصوصیات فرزند شهیدش، میگوید: محمد پسر بسیار آرام و متینی بود و هیچ گاه پرخاشگری نمیکرد. وی در حالی که نفسهای عمیقی میکشد، میگوید: بعد از گرفتن دیپلم به جبهه رفت و تا الان نیز منتظرش بودم که برگردد. با دستمال پارچهای و سفید رنگش اشک گونههایش را خشک میکند و میافزاید: بعد از چندین سال فراق، یوسفم را به آغوش کشیدم و این برایم جای خوشحالی دارد. از شوهرش میپرسم. بغضی میکند و میگوید: شوهرم فراق «محمد» را تحمل نکرد و چند سال پیش از جمع ما رفت.

خداوند هیچ مادری را چشم انتظار نگذارد این مادر دلسوخته در بیان آرزوهایش میگوید: کاش میتوانستم با قامتی راست و دستانی عاری از لرزش به استقبال پسرم بروم و خود نیز زیر تابوتش را بگیرم. حسینی با دست به زانوهایش می زند و میافزاید: همیشه منتظرش بودم که برگردد، چندین سال را در فراقش سپری کردم و امروز قابل دانست که به عیادت مادر پیرش بیاید. وی ادامه میدهد: همیشه به خوابم میآمد و از آمدنش سخن میگفت، بارها به خود گفتم شاید برگردد و امروز سعادت پیدا کردم که به استقبالش بروم.

برای کسب رخصت به جبهه نامه نوشت این مادر بزرگوار به بیان خاطرات فرزندش میپردازد و میگوید: دیپلمش را گرفت و برای خدمت سربازی، از ادامه تحصیل سرباز زد. مادر شهید دهقانی با بیان اینکه شوق رفتن به جبهه او را از مدرسه دور کرد، ادامه میدهد: قبل از رفتن به سربازی از من پرسید که در ارتش یا سپاه خدمت کنم؟ قطرهای آب مینوشد و ادامه میدهد: با نظرخواهی از من و پدرش، تصمیم گرفت که در ارتش به خدمت مقدس سربازی برود. وی با بیان اینکه در اوایل راضی نبودم به جبهه برود، افزود: در قالب نامهای نوشته بود: «مادر، من به خط رفتم از من راضی باشی». شانههایش به لرزه می افتد و ادامه میدهد: هربار که در موردش پرس و جو میکردم چیزی نمیگفتند، تا اینکه امروز خودش به آغوشم آمد. و بار دیگر سرش را بر تابوت میگذارد. سؤالهای زیادی را به ذهنم سپرده بودم تا از وی پرس و جو کنم اما گویی رمقی در چشمانش نیست که از خاطرات فرزندش بیان کند. او را با همه بغضهایش در کنار فرزندش تنها میگذارم تا در سکوتی شیرین با وی نجوا کند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مهر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 33]