تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):تسبيحات فاطمه زهرا عليهاالسلام در هر روز پس از هر نماز نزد من محبوب تر از هزار ركعت ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826056743




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حاج حسين ما تا جايي كه توانستيم آمديم


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:

 فارس: هنگامي كه حاجي در حال عبور بود، نوجواني بسيجي كه شب قبل شديداً زخمي شده بود پاي حاجي را گرفته بود و با صداي حزن آلودي مي‌گفت: " حاج حسين ما تا جايي كه توانستيم آمديم ".   هنوز خستگي مراحل قبلي عمليات بر من مانده بود و عرق بر رخسارمان خشك نشده بود كه احمد وارد چادر شد و نگاهش را بين همه تقسيم كرد، همه متوجه شدند كه او مي‌خواهد حرفي بزند اين بود كه علي پرسيد " چي شده " ، " خبري هست " ، احمد جواب داد: "حاجي گفت به سنگر من بياييد با شما كار دارم " احمد اين را گفت و برگشت كه از سنگر خارج شود، موقع خروج صورتش را به سوي ما چرخاند و گفت: " در سنگر حاجي منتظرم ". احمد كه رفت نگاهمان در هم گره خورد، از چشمان بچه‌ها به وضوح خستگي چند شب بي‌خوابي پيدا بود، اما اين خستگيها تا حالا باعث نشده بود كه امر حاجي را اطاعت نكنند، تازه، ديدار حاجي خستگي را از تنشان مي‌زدود، سيماي مهربان حاجي هميشه آرامبخش دلها بود: "بچه‌ها ببينيد شما به منزله مسلم اين عقيليد " اين اولين جمله‌اي بود كه حاجي بعد از بسم الله گفت، تو گويي بچه‌ها منتظر بودند تا بغضشان را با صحبتهاي حاجي بتركانند. دانه‌هاي اشك كه گونه بچه‌ها را شست و شو داد، حاجي ادامه داد: "شما بايد از نحوه پيشروي بچه‌ها خبر بياوريد و از اينكه تا كجا پيشروي كرده‌اند " هر چي حاجي بيشتر حرف مي‌زد، سنگر به مجلس روضه بيشتر شيبه مي‌شد "ما مي خواهيم با ادامه عمليات انتقام خون همسنگرانمان را بگيريم، مي‌خواهم به شما بگويم اگر در كربلاي حسين(ع) نبوديم اين سعادت نصيب همه ما نمي‌شد تا در كربلاي ايران جانفشاني كنيم " جملات حاجي كه به اينجا رسيد با وجودي كه سعي مي‌كرد خود را كنترل كند، اما از نگاهش پيدا بود كه درآن جمع پر شور و ناله و زاري بچه‌ها ادامه صحبت برايش چندان آسان نبود، اين بود كه آخرين جمله اش را گفت و نگاهش را از ديد همه‌مان مخفي كرد تا فطرات ريز اشك او را مشاهده نكنيم، " خدا را از ياد نبريد و با توكل به او كارتان را آغاز كنيد " اينها آخرين كلمات آن مرد بزرگ بود كه توشه راهمان نمود. عقربه ساعت 4 را نشان مي‌داد و شب هنوز پيراهنش را از تن در نياورده بود كه گروه 5 نفره ما متشكل از بچه‌هاي اطلاعات، حركتش را به سوي مواضع دشمن آغاز كرديم تا به خواسته هاي حاجي جامه عمل بپوشانيم. هنوز خط دشمن در بعضي از محورها شكسته نشده بود و درگيريهاي نسبتاً سختي بين بچه‌ها و دشمن پيش آمده بود. بچه‌ها سعي داشتند به هر نحوي كه شده مواضع نعلي شكل دشمن را تصرف نمايند، اما دشمن مقاومت سختي مي‌كرد و كار براي بچه‌ها مشكل شده بود، طوري بود كه كار به پرتاب نارنجك كشيده شد و هر دو جبهه به سوي يكديگر نارنجك پرتاب مي‌كردند. هنگام نزديك شدن به صحنه درگيري برادري بسيجي از لشكر 10 كه بشدت زخمي شده بود به حالت عجيبي با لهجه خاص خودش در حال تعريف نحوه زخمي شدنش بود: " اون انداخت، من انداختم، دوباره اون انداخت، باز من انداختم، اما يك دفعه يك نامرد ديگر يك نارنجك از آن طرف انداخت و مرا اين طوري زخمي كرد ". هر چند ديدن اين گونه افراد براي بچه‌هاي چيزتازه‌اي نبود، اما همه‌مان در برابر روحيه بالاي او كه به شدت زخمي بود متحير مانده بوديم. "حسين، حسين احمد " اين جمله‌اي بود كه بي‌سيم چي با فشار دادن شاسي براي حسين ارسال مي نمود: " حسين جان مواضع دشمن در نعلي اول سقوط نموده و نيروهاي لشكر 10 در حال پيشروي به سوي مواضع از پيش تعيين شده هستند، اما به نظر مي‌رسد كه با توجه به مقاومت شديد دشمن تصرف كامل اين مواضع كار چندان آساني نباشد ". همه منتظر بوديم تا آخرين دستور را از حاجي بگيريم، اما آخرين كلمه‌اي كه احمد در بيسيم گفت پاسخ همه‌مان را داد: "منتظريم ". ستاره‌ها كه سفر خود را آغاز نموده بودند بعد از ظهوري چندين ساعته در شب، مي‌رفتند تا بشارت دهنده روز باشند، پرتوهاي خورشيد هنوز سفره زمين را به طور كامل نپوشانده بود كه احمد فرياد زد: "حاجي " هنوز جمله احمد تمام نشده بود كه حاجي را در جمع خود ديديم و چون نگيني بر انگشتر او را در ميان گرفتيم. تبسمي كه بر صورت حاجي نشسته بود اطمينان قلبي بود كه براي ما به ارمغان مي‌آورد: "كارتان عالي بود بچه‌ها، سه نفر از شما براي هدايت نيروها به خط عقب برگردند و دو نفر با من نيايند " سه نفر كه برگشتند من به اتفاق حاجي و احمد براي شناسايي مواضع و آگاهي از وضعيت عمليات به سوي محورهاي درگيري حركت نموديم، خورشيد ديگر تاب مخفي شدن نداشت و خود را از حجاب شب رهانيده بود و آسمان به طور كامل روشن شده بود، ساعت 9 صبح را نشان مي‌داد و من و احمد به دنبال حاجي پيش مي‌رفتيم صلابت و نترسي حاجي براي ما كه وصفش را شنيده بوديم و در اين حال با چشم خود مي‌ديديم جلب توجه مي‌كرد. نمي‌دانم در چه فكري بودم كه متوجه شدم حاجي از حركت ايستاد به سوي حاجي برگشتم؛ صحنه عجيبي بود، هنگامي كه حاجي در حال عبور بود، نوجواني بسيجي كه شب قبل شديداً زخمي شده بود حاجي را شناخته بود و حاجي كه از كنار او مي‌گذشت پاي حاجي را گرفته بود و توجه حاجي را به خود جلب كرده بود و با صداي حزن آلودگي مي‌گفت: " حاج حسين ما تا جايي كه توانستيم آمديم ". حاجي نشست و سر او را بر روي زانو گذاشت، آن بسيجي دوباره همان جمله را تكرار كرد، حاجي خواست او را دلداري دهد، اما او محبوب را ديده بود و باز همان جمله را به صورت مقطع و بريده بريده تكرار نمود، هر كلمه‌اي كه مي‌گفت عاشورايي ديگر براي ما بود، صداي گريه حاج حسين ديگر هيچ بهانه‌اي براي مخفي كردن اشكهايمان نگذاشته بود. قطرات اشك حاجي صورت تركش خورده آن عزيز بسيجي را غسل داد. حاجي دستي روي صورت آن بسيجي كشيد و به آرامي سر او را روي زمين گذاشت و بعد از چند لحظه كه صداي هق هق گريه‌اش را از فاصله دور نيز مي‌شد، شنيد، بلند شد دستي بر صورت كشيد و استوار قدم برداشت، گويي حاجي نيرويي فزونتر از آنچه داشت يافته بود. صبح، خبر فتح كليه مواضع دشمن بر روي فركانس بيسيم‌ها در خط مبادله مي‌شد.   راوي:سيف الله رشيد زاده         /1001/





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 209]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن