محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826528185
كابينه من 36 ميليوني است
واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: رجايي كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 در سمت هاي مشاور وزير و وزير آموزش و پرورش، نخست وزير و رياست جمهوري خدمت كرده بود در هشتم شهريور ماه سال 1360 در انفجار دفتر نخست وزيري به همراه محمد جواد باهنر به شهادت رسيد. رجايي در خصوص دوران كودكي و مبارزاتش اين گونه گفته است: بعد از فوت پدر، مادر به وضع آبرومندي ما را اداره ميكرد. او با انجام كارهاي خانگي مثل شكستن بادام و گردو و فندق، درآمد مختصري كسب ميكرد. تنها دارايي قابل ملاحظه ما منزل كوچكي بود كه پدر برايمان به ارث گذاشته بود. اين منزل زيرزميني داشت كه مادر در آن پنبه پاك ميكرد و بادام و گردو ميشكست. يادم هست كه غالبا سر انگشتهايش ترك داشت و وقتي دوستان و آشنايان ميپرسيدند كه چه شده ميگفت به خاطر شستن رخت و ظروف بچهها و كارهاي منزل انگشتانش ترك خورده است. برادرم هم با اين كه سني نداشت، كار ميكرد و در حدي كه ميتوانست به اداره منزل كمك ميكرد. من در دبستان ملي نزديك خانهمان درس خواندم تا مدرك ششم ابتدايي گرفتم. سپس در نزد دايي كه او هم مغازه خرازي داشت مشغول كار شدم. يك سالي نزد او بودم و سپس در 14 سالگي قزوين را ترك كردم و به تهران آمدم. قبل از من برادرم در اثر فشار اقتصادي به تهران رفته بود و من هم نزد او رفتم. من بچه بسيار شيطاني بودم و غالبا باعث ناراحتي مادرم ميشدم، اما چون تمايلات مذهبي داشتم، مادرم شيطنتهاي مرا تحمل ميكرد و زحماتش را جبران ميكردم. بين بچههاي محل به عنوان بچه مذهبي مسلمان شهرت پيدا كرده بودم و معمولا در نمازهاي جماعت شركت ميكردم. در ايام سوگواري، رهبري دستهها بر عهدهام بود و نوحهخوان دسته بودم. به تهران كه آمدم در بازار آهن فروشها شاگرد آهن فروش شدم. مدتي هم دست فروشي كردم. آن روزها كوره پز خانههاي اطراف تهران قابل دسترسي بودند. من و دوستم قابلمه و باديه آلومينيومي ميخريديم و ميبرديم به كارگران كوره پز خانهها ميفروختيم و امرار معاش ميكرديم. گاهي هم كه هيج درآمدي نداشتيم در خيابان شهناز سابق كه هنوز آسفالت نشده بود، در پاركي مي نشستيم و ناهارمان ناني بود و چند عدد خيار. خانه ما ابتدا در خيابان خانيآباد بود. پس از مدتي به خيابان ري و سپس فرهنگ و از آنجا به چهارراه عباسي رفتيم. سرانجام برادرم توانست در چهارراه رضايي خانهاي بخرد و ما در آنجا ساكن شديم. بعد از مدتي دستفروشي، به تيمچه حاجبالدوله رفتم و چند جايي شاگردي كردم و بار ديگر به دستفروشي پرداختم. آن روزها رزمآرا تصميم گرفت دستفروشهاي سبزه ميدان را جمع كند. ما هم جزو آنها بوديم و بساط كاسبي ما جمع شد. زماني كه در بازار كار مي كردم، در «گذر قلي» كلاسهاي شبانهاي تشكيل ميشد كه وابسته به تعليمات جامعه اسلامي بود. من همراه با شهيد محمدصادق اسلامي كه در جريان بمبگذاري دفتر حزب جمهوري به شهادت رسيد، با آن مدرسه آشنا شدم. ما هر دو شاگرد شهيد اماني بوديم كه در جريان ترور منصور شهيد شد. من چون تا كلاس ششم ابتدايي درس خوانده بودم و مختصر آشنايي هم با اسلام داشتم، در مدرسه گذر قلي جزو شاگردان خوب بودم و همراه با عدهاي براي تبليغات جامعه اسلامي به مساجد ميرفتم. بعد از مدتي شاگردان مدرسه احمديه در گذر قلي يك گروه شيعيان درست كردند كه من به آنجا رفت و آمد ميكردم تا وقتي كه به نيروي هوايي رفتم. در اين موقع به فكر افتادم كه به نيروي هوايي بروم كه با مدرك ششم ابتدايي، گروهبان استخدام ميكرد. هشت نه ماهي آنجا بودم كه فداييان اسلام، رزمآرا را ترور كرد و سپس اعلام موجوديت كردند. من مخفيانه به آنها پيوستم و در جلساتشان شركت ميكردم. مصدق هم در آن دوران در اوج فعاليت بود، اما من جذب شعارهاي فداييان اسلام شده بودم كه ميگفتند، «اسلام برتر از همه چيز است و هيچ چيز برتر از اسلام نيست». آنها ميگفتند كه احكام اسلام مو به مو بايد اجرا شود و من كه زمينه مذهبي داشتم، به دنبال اين شعار بودم. آن روزها بيشترين مبارزه مذهبيها با تودهاي ها بود و من هم در آن فعاليت داشتم. پنج سالي در نيروي هوايي بودم؛ يك سال در آموزشگاه و چهار سال كار، همزمان با كار درس خواندم و ديپلم گرفتم. وقتي جريان 28 مرداد پيش آمد، من و عدهاي ديگر از نيروي هوايي تصفيه شديم و به نيروي زميني رفتيم. در آنجا يك سال در كلاس ششم رياضي درس خواندم تا يك سال تبعيد ما، در نيروي زميني تمام شد. ارتش مدتي ما را معطل گذاشت و به نيروي هوايي برنگرداند و آخر هم به ما گفتند اگر نميخواهيد در نيروي زميني بمانيد، استعفا بدهيد. من هم فرصت را غنيمت شمردم و استعفا دادم. از آنجا كه ديپلم خود را در شهريور ماه گرفته بودم، نميتوانستم به دانشگاه بروم. به همين دليل يك سال در بيجار معلمي كردم و موفق هم بودم، از آنجا كه مجرد بودم و دوست و آشنايي هم نداشتم، بيشتر وقتم را صرف مطالعه و كارهاي فرهنگي ميكردم. دوران سختي هم بود. تمام كساني كه فعاليت سياسي ميكردند، به نوعي تحت تعقيب بودند و من هم از اين ماجرا دور نبودم. آن سال تدريس را در بيجار گذراندم و سال نسبتا خوبي بود، چون هيچ كس را جز كتاب نميشناختم و اغلب اوقاتم به مطالعه ميگذشت. با اين كه ديپلم من رياضي بود، چون معلم انگليسي آنجا منتقل نشده بود، من در كلاسهاي اول، دوم و سوم انگليسي درس ميدادم. تابستان كه شد به تهران آمدم و در دانشسراي عالي شركت كردم و قبول شدم. من از همان سالي كه به نيروي هوايي رفتم با آقاي طالقاني آشنا شدم و تقريبا هر شب جمعه مسجد هدايت ميرفتم. جمعهها هم ايشان در خانيآباد، در منزل يك نانوا جلسه داشتند و من هم در خدمتشان بودم. خلاصه اين كه مرحوم طالقاني هر جا كه ميرفتند. من هم ميرفتم. يادم هست آن روزها كه تازه ديپلم گرفته بودم، ايشان يك شب در سخنراني خود در مسجد هدايت گفتند كه معلمي در واقع نوعي پيامبري جامعه است. من كه از نظر ذهني و قلبي بسيار آمادگي داشتم، به قدري تحت تأثير اين جمله مرحوم طالقاني قرار گرفتم كه شغل معلمي را انتخاب كردم و در امتحان دانشسراي عالي شركت كردم و قبول شدم. در دانشسرا از نظر سياسي فعاليت چشمگيري وجود نداشت. در سال 38 دوره سه ساله ليسانس را تمام كردم و به ملاير رفتم. چند روزي در آنجا بودم، اما با رييس آموزش و پرورش آنجا اختلاف پيدا كردم و به تهران آمدم. بعد هم به خوانسار رفتم و يك سالي در آنجا بودم. در آنجا روزهاي جمعه جلسات تفسير قرآن تشكيل ميداديم و معلمها و افراد ديگر را جمع ميكردم. يك نفر هم تفسير ميگفت و همه نسبتا راضي بودند. آخر آن سال اتفاقي روي داد كه تصميم گرفتم به تهران برگردم. هنگامي كه دانشجوي فوق ليسانس آمار شدم، براي امرار معاش، ساعات بيكاري را به مدرسه كمال ميرفتم. مدير آن مدرسه دكتر سحابي بود كه آن روزها به ژنو رفته بود و مهندس بازرگان آنجا را اداره ميكرد. من رفتم و تقاضاي كار كردم و خوشبختانه مرا پذيرفتند و از همان جا كار سياسي و فرهنگي خود را شروع كردم و به جبهه ملي دوم كه تازه به وجود آمده بود، پيوستم. هنگامي كه جريان فوت آيتالله بروجردي پيش آمد، مهندس بازرگان و مرحوم طالقاني پيشنهاد كردند كه جبهه ملي شب ختمي براي ايشان بگيرد. بعضي از اعضاي جبهه ملي گفتند كه به جريان مذهبي جامعه كاري ندارند. مهندس بازرگان ميگفت اگر قرار است مبارزهاي در ايران پيروز شود، بايد حتما جنبه مذهبي داشته باشد. جبهه مليها موافقت نكردند. مهندس بازرگان عدهاي را كه با اين عقيده او موافق بودند براي افطار دعوت كرد و موجوديت نهضت آزادي را اعلام كرد. ما جزو اولين افرادي بوديم كه در نهضت آزادي ثبت نام كرديم. من همچنان مشغول تدريس در دبيرستان كمال بودم كه ماجراي درخشش، وزير آموزش و پرورش پيش آمد و معلمها اعتصاب كردند. با روي كار آمدن دولت اميني، مجددا به آموزش و پرورش برگشتم، چون وضع فرهنگ تغيير كرده بود. مدتي ساعات موظف خود را در قزوين تدريس ميكردم و روزهاي آزادم را به مدرسه كمال ميرفتم. بعد قرار شد روزهاي موظفم را به مدرسه كمال بيايم و در قزوين براي خود جانشين بگذارم و فقط يك روز در هفته به قزوين بروم. روزهاي چهارشنبه صبح از تهران راه ميافتادم و ساعت 8 سر كلاس بودم و عصر هم برميگشتم. به اين ترتيب چهار سال گذشت و سپس به تهران برگشتم. در اين فاصله با نهضت آزادي همكاري داشتم و نشريات آنها را به قزوين ميبردم و توسط دوستانم پخش ميكردم تا در 11 ارديبهشت سال 42 شناسايي و توسط ساواك قزوين دستگير شدم و تا 15 خرداد 42 در زندان قزوين بودم. پنجاه روز در زندان بودم و سپس به قيد كفيل آزاد شدم و پس از محاكمه تبرئه شدم. در جريان دستگيري و محاكمه مهندس بازرگان و دكتر سحابي، از مدرسه كمال به مدرسهاي در ميدان 15 خرداد (شاه سابق) رفتم و به تدريس ادامه دادم. بعد هم چند بار مدرسه عوض كردم، در عين حال كه در مدارس ملي هم درس ميدادم. در سال 46 به اتفاق آقاي باهنر و آقاي جلالالدين فارسي تيمي درست كرديم تا بقاياي هيأت مؤتلفه را اداره كنيم. من هم با نام مستعار «اميدوار» در آن جلسات شركت ميكردم. كم كم برادران مؤتلفه، از جمله آقاي شفيق از زندان بيرون آمدند و به تدريج سازمان جديدي تشكيل شد و تحت پوشش رفاه تعاون اسلامي، كارهاي سياسي خود را شروع كرديم. من جزو هيأت مديره بودم و اغلب كار فرهنگي ميكردم. يك شب آقاي هاشمي رفسنجاني در جمع تجار فرش سخنراني كرد و گفت بهتر است مدرسهاي را داير كنيم و اعلام كرد كه شخصا 300 هزار ريال كمك مالي ميكند. تجار فرش هم به غيرتشان برخورد و پنج ميليون ريال كمك كردند. ما با اين پول محل مدرسه رفاه را خريديم و مدرسه دخترانه در آنجا داير كرديم. كار ما كلا سياسي بود. من و آقايان باهنر، شفيق و توكلي يا پرونده نهضت آزادي داشتيم يا هيأت مؤتلفه بوديم و گردانندگان داخلي مدرسه هم خانمها بودند كه اكثرا با سازمان مجاهدين ارتباط داشتند و ما هم البته اين موضوع را نميدانستيم. آقاي فارسي كم كم به اين فكر افتاد كه رهبري مبارزه را به خارج از كشور بكشد. با مهندس بازرگان صحبت كرد و موافقت نشد. او حاضر شد شخصا به خارج كشور برود و ما هم در اينجا هر كدام مسئوليتي را پذيرفتيم كه به او كمك كنيم. يكي پول بفرستد، يكي اخبار بفرستد و خلاصه هر يك كاري كنيم. در سال 41 ازدواج كردم، همسرم دختر يك بزاز است و تا كلاس ششم ابتدايي بيشتر درس نخوانده، ولي از نظر شعور اجتماعي، بسيار بالاست. در بسياري از موارد براي من معلم ارزندهاي بوده است. بار اولي كه به زندان افتادم، هفت ماه از ازدواجمان ميگذشت و من گمان ميكردم او به دليل بيتجربگي، بسيار رنج خواهد برد. اما او با قدرت تمام تحمل كرد و به من اميدواري داد كه از اين كه به خاطر اعتقادم زنداني شدهام به من افتخار ميكند. من از سال 1349 به تدريج همسرم را وارد كارهاي مبارزاتي كردم. در مدرسه رفاه، مردهاي اداره كننده از نظر ساواك شناخته شده بودند. اما زنها را ساواك نميشناخت. يك سال از اداره مدرسه رفاه ميگذشت كه من براي ديدار با آقاي فارسي به خارج رفتم. بعد از يك ماه كه برگشتم (در سوم شهريور سال 50) ديدم رييس دبيرستان، خانم پوران بازرگان ميگويد كه مسئولان مدرسه لو رفتهاند و منظور او بچههاي سازمان مجاهدين بودند. البته در آن هنگام آنها هنوز اسمي نداشتند، بلكه به عنوان بچه مسلمانهاي اصل مطالعه و كار سياسي دستگير ميشدند. من حنيفنژاد را از دوران دانشگاه و سعيد محسن را از طريق انجمن اسلامي ميشناختم و كلا با بنيانگزاران سازمان مجاهدين از دوره دانشگاه و بعدها هم جلسات مسجد هدايت آشنا بودم. در سال 47 سعيد محسن به من مراجعه كرد تا مرا براي سازمان عضوگيري كند، ولي به علت اختلاف در نحوه مبارزه قبول نكردم، اما پذيرفتم كه از اين تماس با كسي صحبت نكنم. رييس مدرسه ما، همسر حنيفنژاد بود و آنها از طريق من با سازمان مجاهدين ارتباط برقرار ميكردند. من براي آنها دو فايده بزرگ داشتم. يكي اين كه افراد قديمي نهضت آزادي را ميشناختم و راحت ميتوانستم پل ارتباط آنها با سازمان باشم و ديگر اين كه خانوادههاي زنداني كه به مدرسه ميآمدند، به طور طبيعي با من تماس داشتند و اطلاعات و اخبار را رد و بدل ميكرديم تا حنيف نژاد شهيد شد. از آن به بعد مدتي با احمد رضايي آشنا شدم و سپس با آقاي مهدي غيوران در مدرسه رفاه همكاري داشتم. بعد هم كه با بهرام آرام كه بعدها ماركسيست شد، آشنا شدم. با كشته شدن احمد رضايي، ارتباط ما با سازمان فقط از طريق بهرام آرام ممكن بود. در اين سالها ما كتابهاي مجاهدين را ميخوانديم و به دوستانمان هم مي داديم، از جمله به آقاي هاشمي رفسنجاني كه ميخواند و ميگفت «فلاني!اين كتابها همان كتاب ماركسيستهاست». من به رضا رضايي ميگفتم كه آقاي هاشمي اين طور ميگويد. ميگفت «چطور پس ما ميخوانيم و هيچ كدام ماركسيست نشدهايم؟» البته قابل ذكر است كه در آن دوران بعضي از اعضاي سازمان مجاهدين در زندان، نماز خواندن را كنار گذاشته بودند و بعدها هم طيف وسيعي از آنها رسما ماركسيست شدند. پس از كشته شدن، رضا، با لطفالله ميثمي كه تازه از زندان آزاد شده بود، تماس گرفتم و همراه با او و محمد توسلي كه مدتي شهردار تهران بود، تيمي را تشكيل داديم تا 28 مرداد سال 53 كه بمب دستساز ميثمي منفجر و او دستگير شد. من مجددا از طريق بهرام آرام با سازمان ارتباط برقرار كردم و هفتهاي يك بار اطلاعات و اخبار و پول را با آنها مبادله ميكردم تا در سال 53 دستگير شدم. دستگيري من در شب تولد امام رضا(ع) بود. به اين ترتيب كه ما جلسات هفتگي با آقاي دكتر بهشتي داشتيم و ايشان 15 نفر را انتخاب كرده بودند تا تعاليمي را كه به ما ميدادند، در جاهاي ديگر بازگو كنيم و در آينده هم خودمان كلاسهايي را اداره كنيم. كمتر كسي از آن جلسه خبر داشت. آن شب موقعي كه برميگشتم، مرا دستگير كردند و چشمهايم را بستند. در طول راه يكي از مأموران پرسيد منزل رفقايت بودي و من جواب مثبت دادم. وقتي مرا به زندان بردند، متوجه شدم كه چه اشتباه بزرگي كردهام و حالا آنها اسامي افرادي را كه در جلسه بودهاند از من ميخواهند. همان جا بود كه تصميم گرفتم به هر نحو ممكن اين اشتباه خود را جبران كنم. هنگامي كه در بازجويي، قصه ديگري را ساز كردم، آنها شكنجههايشان را شروع كردند. اين دوره 14 ماه طول كشيد. سال 53 سال وحشتناكي بود و دائما از همه جاي كميته مشترك صداي ناله و فرياد ميآمد. افراد را تا حد مرگ شكنجه مي كردند و بعد به آنها ميرسيدند تا كمي بهبود پيدا كند و دوباره همان برنامهها را اجرا ميكردند. هنگامي كه رييس كميته مشترك، زنديپور، ترور شد، آنها به من گفتند كه قرار است چهار نفر را اعدام كنند و يكي از آن ها هم من هستم. آن روز مرا شكنجه سختي دادند. هر چند وقت يك بار هم يك نفر را هم سلولي من ميكردند تا از طريق او به اطلاعات من دسترسي پيدا كنند. يادم هست يكيشان روزه بود و گفت، «فلاني! من ناچارم هر چه را كه تو ميگويي به آنها بگويم، بنا بر اين حرفهايي را بزن كه ميشود، آنجا گفت». يك بار نيمه ماه رمضان و روز تولد امام حسن(ع) بود كه صبح مرا بردند و تا ساعت يك ظهر شكنجهام دادند. طوري كه ناچار شدند مرا كشان كشان به سلولم برگردانند. آن روز يكي از بهترين روزهاي زندگيم بود چون تحمل شكنجه خود را محك زدم. در تمام طول سالهايي كه زنداني بودم و شكنجه ميشدم، هيچ وقت به اندازه زماني كه سازمان مجاهدين تغيير ايدئولوژي داد، زجر نكشيدم، چون ميديدم كه حاصل همه تلاشهايم به باد رفته و ضربه بسيار بزرگي به مبارزه اسلامي جامعهمان خورده است. در زندان حدود 40 نفر بوديم كه به اتاق چهاري معروف شده بوديم و سعي ميكرديم در مقابل غير مذهبيها مقاومت كنيم. از زندان كه بيرون آمدم در تشكيلات انجمن اسلامي معلمان وارد شدم تا انقلاب شد و من به مدرسه رفاه رفتم و در كميته استقبال امام حضور داشتم. پس از پيروزي انقلاب به عنوان مشاور وزير آموزش و پرورش و پس از استعفاي او به عنوان وزير مشغول كار شدم. آن مدت يك سالي كه در آنجا بودم بسيار خوشحال و راضي بودم و ترجيح ميدادم در آموزش و پرورش به كار خود ادامه بدهم. بعد هم كه مسئله نخست وزيري پيش آمد، من هر جا كه ميرفتم از صميم دل ميگفتم كه كابينه من كابينه 36 ميليوني است. 550/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 149]
-
گوناگون
پربازدیدترینها