واضح آرشیو وب فارسی:وعده صادق: اسمش محمد بود و مهندس شهرداری. اولش با ما احساس غریبگی می کرد. آرام آرام اما سفره دلش را باز کرد. می گفت قبل اعتیاد از فوتبالیست های تهران بوده و ذخیره علی کریمی بوده در تیم بانک ملی.به گزارش وعده صادق -فاروق حفیظی؛ صدای آب از داخل کانال کنار مسیر راه شنیده می شد، کانالی که مخصوص آبیاری مزارع آنجا بود. رو به روی کانال و کنار جاده خاکی، درخت های انجیر دیده می شد و کنار این درخت ها هم مزارعی بود که هنوز به ثمر ننشسته بودند. به دری سفید و سرخآبی رنگ رسیدیم که کنارش باغی بود. جلوی باغ هم چند مبل قهوه ای کهنه مانند بود که چند نفری رویشان نشسته بودند. کمی آن طرف تر هم چند گل آفتابگردان زیبا، منظره را چشم نواز تر کرده بود. زنگ در را زدیم. کمی عقب آمدم، روی تابلوی بالای در نوشته بود «موسسه احیا گران راه سلامت»؛ البته رنگش پریده بود و به زحمت دیده می شد. پایین تابلو با خطی پر رنگ تر نوشته بود «با مدیریت بخش غیر دولتی، تحت نظارت اداره کل بهزیستی استان تهران». مردی با ته ریش سفید آمد دمِ در. مرد خوش رویی که اسمش «عبدالحسین» بود و «حاج حسین» هم صدایش می کردند. به دفترش راهنمایی مان کرد. در مسیر هم چند نفر معتاد بهمان سلام کردند یا فقط نگاهمان می کردند. در دفتر حاج حسین صدای کولر می پیچید. پسری، حدوداً ۲۰ ساله و افغان، با چایی از ما پذیرایی کرد. گفتیم: ممنون، ما روزه ایم. چند روز قبل هم که برای هماهنگی زنگ زده بودیم، گفته بودند اینجا کسی روزه نمی گیرد؛ چون روزه گرفتن برای معتاد مثل سم است. حاج حسین که جانباز شیمیایی زمان جنگ بود و بدنش هم خالی از ترکش نبود، گفت: «از سال ۶۴ به این طرف نتوانستم روزه بگیرم؛ چون در خیبر و والفجر ۸ شیمیایی شدم و معده ام نباید خالی باشد.» حاجی از زمان جنگ برایمان صحبت کرد. همرزم مهدی باکری بود و غصه جا ماندن از کاروان شهدا را می خورد. می گفت به معتادانِ در ترکِ تحتِ فشار می گویم: «دعایم کنید که به آن کاروان برسم.» خودش هم از معتادانِ ترک کرده بود. بنا به توصیه پزشکی، برای تسکین دردهای بدنش که یادگاریِ ایامِ جبهه بود، مصرف کرده و ده سالی هم ادامه داده بود؛ البته کنترل شده. گفتم: «پس برای چه ترک کردید؟» گفت: «به خودم گفتم اگر قرار است از دنیا بروم، نمی خواهم آلوده باشم، می خواهم پاک بمیرم.» پرسیدم: «بیشتر چه جور آدم هایی به اینجا می آیند؟» گفت: «از هر قشری اینجا هست؛ از دکترایِ اقتصاد از آمریکا و مهندس شهرداری بگیر تا آدم کف خیابانی و کارتون خواب؛ از سرهنگ نیروی انتظامی (که همسرش هم سرگرد بود) بگیر تا پسر بچه سیزده ساله ای که پنج سالی بود ترک کرده بود و از آرش نامی که برای قبولی در کنکورش معتاد و پزشکی هم قبول شده بود. بین این بچه ها از مداح تا خواننده وجود دارد، خیلی از اینها هنرمندند.» این کمپ، تمایلی است و به خاطر همین هم آمار فراری ها در آن پایین بوده. حاج حسین می گفت: «حدود ۸۰ درصد کسانی که می آیند کمپ ما، ترک می کنند، ۱۰ درصد بعد از بیرون رفتن حتی جواب تلفن ما را نمی دهند و ۱۰ درصد دیگر هم دچار لغزش می شوند.» در بین حرف هایمان مردی ۴۵ ساله با شلوار کُردی سیاه رنگ و پیراهن چهارخانه، در حالی که تسبیحی در دست داشت وارد شد. اسمش «جعفر» بود و سِمتش «وسط کمپ». هم او و هم حاج حسین، بیست و چهار ساعته در کمپ بودند، خودشان را وقف این کار کرده بودند، آن هم بدون هیچ حقوق و پولی. آقا جعفر از برخوردهای نامناسب اطرافیان و خانواده اش صحبت کرد. در حالی که مشکل اصلی اش عدم آگاهی از بیماری اعتیاد بود، پدرش به او می گفت: «تو بی غیرت و بی عرضه ای که معتاد شده ای.» از این نوع برخورد ناراحت بود و استدلالش این بود که: «ما خطا کرده ایم، ولی گناهکار نیستیم. آدم ها به ما، به چشم یک مجرم گناهکار نگاه می کنند، نه یک بیمار.» جعفر آقا می گفت: «بیشترین آسیب پذیری معتادان از روان شان است و به خاطر همین هم ما گروهی ترک می کنیم.» می گفت شعار ما این است: «فقط برای امروز زندگی کن.» کمی بعد مرد چهل ساله ای با شلوارکی آبی رنگ و با گردنبندی نقره ای و پیراهن رکابی تیره، درِ دفتر را نیمه باز کرد و سرش را تو آورد و از حاج حسین ناخنگیر خواست. حاج حسین با اشاره به ما، او را دعوت به نشستن کرد. اسمش محمد بود و مهندس شهرداری. اولش با ما احساس غریبگی می کرد. آرام آرام اما سفره دلش را باز کرد. می گفت قبل اعتیاد از فوتبالیست های تهران بوده و با مهدوی کیا هم بازی بوده و ذخیره علی کریمی بوده در تیم بانک ملی. سرمربی به خاطر اینکه در زمین چمن چند نخ سیگار از جیبش افتاده، از تیم اخراجش کرده بود و گفته بود وقتی اجازه داری برگدی که ترک کنی. محمد اولین بار ۱۶ سالگی مصرف کرده و ۲۰ سال معتاد بوده. چند باری ترک کرده، ولی دوباره پایش لغزیده بود. می گفت در بیست سالگی ازدواج کرده، ۱۸ روزی می شده که مصرف نکرده بود. خانمش نمی دانست معتاد است، صبح عروسی پس از سه هفته در خانه شروع به مصرف مواد می کند. بعد از این همه سال هنوز جرأت نمی کند سراغ هفت برادرش برود؛ چون هر وقت که او را می دیدند، شروع به نصیحت و سرزنش و یادآوری گذشته اش می کردند. حالا یک سالی از پاکی محمد گذشته است. حاج حسین از مافیای مواد مخدر ایران که ۱۲ بودند حرف می زد و می گفت چرا باید با بچه تخم مرغ دزد محله برخورد سخت کرد، ولی آنها را آزاد گذاشت تا این قدر مواد در تهران خالی کنند؟ او از فرهنگ عاشورایی و شهادت شیعه صحبت می کرد و می گفت مواد مخدر و شبکه های اجتماعی، ما را در برابر مواد آسیب پذیر کرده است. حاج حسین از طرح های مقطعی مسئولان ناراحت بود و از اینکه در برخی کمپ ها معتادان را برای ترک کردن به غل و زنجیر می کشند انتقاد می کرد. حاج حسین توی همه این سال ها از بس سختی دیده مثل آهن آب دیده شده. او از خانمی می گفت که یک بار به خاطر هزینه های ترک شوهرش، گوشواره هایش را درآورده بود و او نپذیرفته بود؛ از خانمی می گفت که ۱۰۰ هزار تومان از هزینه ۴۰۰ هزار تومانی شوهرش به کمپ را پرداخته بود و برای بقیه اش گفته بود: «خدا شاهد است بچه هایم یک هفته ای است که بستنی می خواهند و من پول خریدنش را ندارم.» حاج حسین وقتی اینها را برایمان می گفت گوشه چشمش خیس شده بود از اشک. حاج حسین می گفت گاهی اوقات که کم می آورد، می رود در باغ کنار کمپ و به خانم زینب (س) می گوید: «شما خودت قول دادی هر که دین برادرم اباعبدالله را یاری کند، یاریش می کنیم. پس باید یاری ام کنید». حاج حسین متخصص جنگ های چریکی بود. می گفت دوست داشتم به سوریه بروم، ولی با خودش فکر کرده بود که اگر خدمت در اینجا ثوابش بیشتر از سوریه نباشد، کمتر هم نیست. مدیر داخلی کمپ ما را به سمت حیاط راهنمایی می کند. در محوطه با صفای حیاط، صدای پرنده ها می آید. گوشه ای از حیاط دو سه نفری داشتند هندوانه قاچ می کردند برای پذیرایی بعد از جلسه معتادان. چند تایی هم مرغ عشق داخل حیاط رها کرده بودند. کمی آن طرف تر یک میز فوتبال دستی و میز پینگ پونگ بود. روبه رویمان هم اتاقی بود که تا دم درش آدم نشسته بود، مثل اینکه جلسه ای داشتند. مجید که دید دنبال کسی هستیم تا باهاش حرف بزنیم، بلند شد و با خنده گفت: «مجید هستم یک معتاد!» ۴۲ سالش بود و پیراهنی سفید داشت با کلاهی که مثل کلاه ارتشی ها بود. از پول زیادی که در جوانی از کره جنوبی به دست آورده معتاد شده بود. آرزوی مجید این بود که تا یک ماه دیگر جشن تولد یک سالگی اش را بگیرد و بعد از آن ازدواج کند تا مادر پیرش ۲۰ سالی جوان شود. بعد از مجید، مردی ۵۰ ساله ای گفت: «از ۵ سالگی شروع به مصرف کرده ام؛ پدر بزرگم وقتی بچه، دردی داشت یا گریه می کرد، مقداری مواد زیر زبانش می گذاشت، از همان جا بود که مصرف شروع شد.» او که نتوانسته بود عروسی دختر ۲۳ ساله اش برود می گفت: «شب عروسی وضعیت ظاهری و جسمانی ام خوب نبود و اگر می رفتم، دخترم آسیب روحی می دید، پا روی دلم گذاشتم و نرفتم.» دخترش او را جلوی دوستانش دایی یا عمو صدا می زده، چون خجالت می کشید بگوید او پدرش است. از او و دو نفر از دوستانش عکسی می گیرم. کنارشان روی دیوار نوشته شده: «ما برای یک بار ایستادن، هزار بار افتاده ایم.» دو ساعت و نیمی می شد که وارد کمپ شده بودیم، با بچه ها خداحافظی کردیم و به سمت درِ خروجی رفتیم، دیوارهای کمپ تازه رنگ آمیزی شده بود و جلوه مناسبی داشت، کنارمان سمت راست، چند بنر زده بودند که در آن جشن تولد یک سالگی یا دو سالگی دوستانشان را تبریک گفته بودند. وقتی خارج شدیم دوستم بهم گفت: «اینقدر که اینها خدا را شناخته اند، من نشناخته ام.» خبرگزاری دانشجو
جمعه ، ۱۱تیر۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: وعده صادق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 125]