واضح آرشیو وب فارسی:قدس آنلاین: قدس آنلاین/ مجید تربت زاده: با شهید چمران نشستند تا ببینند چطور می شود «بستان» را از چنگ بعثی ها در آورد. قرار شد پیش از همه، فکری برای ارتفاعات شمال بستان بکنند که عراقی ها روی آن مستقر شده بودند و بر همه جا اشراف داشتند.مستقیم نمی شد زد به ارتفاعات چون عراقی ها تلفات زیادی از نیروها می گرفتند. باید از جایی دیگر با عملیات ایذایی برای دشمن طعمه می گذاشتند، سرش را گرم می کردند و در فرصت مناسب با تمام توان حمله می کردند به ارتفاعات. چمران پیش از این ها شجاعت و سختکوشی «سید علی اکبر» را دیده بود و می دانست روحانی آرام و متواضع ،مأموریت های غیر ممکن را ممکن می کند. گفت: سید! کار خودتان است... با شناسایی شروع کنید... روزی که شهید شد «نه» نگفت. دو سه روز بعد رفت برای شناسایی... نیروهای خودی همه چیز را با دوربین می دیدند. دشمن متوجه شده بود برای شناسایی آمده اند و قصد داشت زنده دستگیرشان کند. یک نفر را زخمی کردند و با تانک سربه دنبال ابوترابی گذاشتند که هنوز سالم بود و بسرعت می دوید. وسط کار شنی تانک برید و از تعقیب واماند. ابوترابی دور شده بود و تا رسیدن به نیروهای خودی راهی نداشت... اما از پشت تپه ماهور ها برگشت تا جایی را که رفیقش افتاده بود شناسایی کند. شب می توانست با بقیه برگردد و زخمی را منتقل کنند... نفربر از دور و پشت سرش نزدیک شد. مال عراقی ها بود اما ابوترابی فکر کرد خودی است... وقتی فهمید که کار از کار گذشته بود... دوید پشت یکی از تپه ماهورها... ده دقیقه بعد نیروهای خودی دیدند که عراقی ها پیکر بی جان ابوترابی را روی زمین می کشند... رادیو خبر شهادتش را اعلام کرد و چمران درباره او گفت: «شهید ابوترابی، عارف شیدایی بود که راز و نیازهای عاشقانه اش با خدای بزرگ در نیمه های شب، دل عشاق عالم را آب می کرد... رزمنده ای بود که در صحنه نبرد طوفان به پا می کرد... از هیچ مأموریتی روی بر نمی گرداند و در مقابل هیچ دشمنی عاجز نمی شد». قسمت نبود برود آلمان سال 1318 در قم متولد شد و دوران ابتدایی و متوسطه را در همین شهر گذراند و دیپلم ریاضی گرفت. دایی اش –سید علی علوی- اصرار داشت برای ادامه تحصیل بفرستدش آلمان. خودش اما بیشتر دل داده بود به توصیه پدر برای تحصیلات حوزوی. هر طور بود خودش را به مشهد رساند و در مدرسه نواب ساکن شد و درسش را شروع کرد تا از پافشاری دایی و وسوسه سفر خارجه دور باشد. اوایل دهه40 به قم بازگشت. در همین دوران با فداییان اسلام آشنا شد. مدتی پیش از آن هم در ماجرای حمله به مدرسه فیضیه از مأموران رژیم کتک خورد و زخمی شد. سال 44 مخفیانه به نجف رفت و ادامه تحصیل داد؛ البته کارش فقط ادامه تحصیل نبود چون چند سال بعد هنگام بازگشت به ایران در مرز خسروی با اعلامیه های امام «ره» که در چمدان جاسازی کرده بود دستگیر شد. بازجویی و شکنجه در کرمانشاه انجام شد و 6 ماه نیز زندانی کشید. پس از آزادی سراغ شهید اندرزگو رفت و فعالیت های چریکی و مخفیانه را آغاز کرد. سفر به لبنان برای آموزش و انتقال سلاح در همین زمان اتفاق افتاد. در بازگشت به ایران مدت ها تحت تعقیب بود اما جنگ و گریز با نیروهای ساواک و کمیته مشترک ضد خرابکاری این بار سبب دستگیری اش نشد تا سید علی اکبر در روزهای اوج انقلاب فرماندهی گروهی که کاخ سعدآباد را تصرف کردند بر عهده بگیرد. پیش از آن نیز همراه برادرش توانسته بودند لشکر قزوین را تصرف کنند. با پیروزی انقلاب به شهر آبا و اجدادی اش قزوین بازگشت، کمیته انقلاب اسلامی را راه انداخت و مدتی بعد هم عضو شورای شهر و سپس رئیس شورا شد. یک ماه از آغاز جنگ نگذشته بود که با وجود مخالفت مسؤولان شهر به شهید چمران در جبهه جنگ پیوست. تازه 40 را رد کرده بود و جوان به حساب نمی آمد که بگوییم شور و شوق جوانی و احساسات انقلابی او را به اهواز کشانده است. با کلی سوابق علمی و مبارزاتی و کوله باری از تجربه می توانست پشت جبهه بماند و مسؤولیتی را بر عهده بگیرد. اما اهل ماندن نبود. ریاست شورای شهر را رها کرد و به جبهه آمد تا بعدها «سید آزادگان» لقب بگیرد. دشمن را اسیر محبت هایش کرد سید علی اکبر ابوترابی را خیلی ها امروز اگر می شناسند به خاطر سوابق علمی و مبارزاتی اش نیست؛ حتی شاید خیلی از شما نمی دانستید «سیدالاسرا» پیش از آنکه در دوران طولانی اسارت با رفتارش همه اسیران و حتی دشمن را شگفت زده کند، برای خودش چریک کار کشته ای بود که توانسته بود با 110 نفر از نیروهایش منطقه خطرناک « دب حردان» را از تصرف دشمن خارج کند. حضورش در جنگ به 2 ماه هم نرسید اما درمدت 10 سال اسارت، با صبر و پایداری اش بارها و بارها دشمن را به زانو درآورد. از دوران اسارتش بارها و بارها شنیده اید. از اینکه ابوترابی برای رزمندگان پدر، رهبر، روحانی ، رفیق، هم بند و... به حساب می آمد. بخوبی می دانست در دوران سخت اسارت چکار کند تا رزمنده های اسیر هویت، روحیه و اعتقاداتشان رنگ نبازد. تحمل همه تلخی ها و سختی های اسارت را برای بچه ها با نماز، ورزش، کار، دعا ، نمایش و ... ممکن می ساخت. این تنها ایرانی ها نبودند که در دوران اسارت شیفته او شده بودند. بارها وبارها زندانبان ها و حتی شکنجه گران بعثی مجذوب و اسیر محبت، صبر و تواضع سید شده بودند. سید علی اکبر زنده است نیروهای خودی دیده بودند که جسد بیجانش را کشان کشان بردند.منابع رسمی شهادتش را اعلام کردند . مراسم بزرگداشتش برگزار شد و... چهلمش هم گذشته بود. پدر شهید ابو ترابی در حضور آقای « مجتهدی» از شهادت فرزندش ابراز تأثر و غم کرد. آقای مجتهدی با صدای بلند خندید...پدر حیرت کرد... آقای مجتهدی گفت: این چه فرمایشی است؟ من الان پسر شما را در زندان بغداد می بینم...باور نمی کنید، فردا ساعت 10 صبح رادیو بغداد را گوش کنید...نامه ایشان هم بزودی به دستتان خواهد رسید...ایشان به سلامتی از اسارت رهایی پیدا می کند و به شهرت هم می رسد...روز بعد رادیو بغداد خبر را پخش کرد. سید علی اکبر ابوترابی زنده بود! آزادی اش از اسارت البته 10 سال طول کشید و آنقدر در ایران به شهرت رسید که وقتی سال 79 در راه مشهد و در سانحه رانندگی جان به جان آفرین تسلیم کرد؛ سیل جمعیتی که برای بدرقه اش آمده بودند وصف کردنی نبود.
چهارشنبه ، ۱۲خرداد۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 45]