واضح آرشیو وب فارسی:مهر: نگاهی به رمان تازه مصطفی جمشیدی؛
آقای غین لطفاً خودتان را معرفی نکنید!
شناسهٔ خبر: 3672538 - سهشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۷:۴۲
فرهنگ > شعر و ادب
«الهامات پیرامون زندگی آقای غین» که شاید با اغماض بتوان گفت نمونۀ مشابه آن را در افسانههای بومی معلق میان واقعیت و وهم دیدهایم، حاصل فکر نویسندهای به شدت زیرک است. به گزارش خبرنگار مهر، پرستو علی عسگرنژاد داستاننویس جوان و از داستاننویسان موسسه فرهنگی شهرستان ادب در یادداشتی به بررسی یکی از آخرین آثار منتشر شده از مصطفی جمشیدی، نویسنده معاصر پرداخته است. متن این یادداشت به شرح زیر است: بعضی آدمها وقتی داستانی را برای خواندن انتخاب میکنند، دوست دارند از باء بسمالله تا میم صدقالله، قدم به قدم با داستان جلو بیایند و هیچ راز نگشوده و حروف مقطّعهای، سر راهشان نباشد! این آدمها، از خواندن داستانهای شفاف و بیپیچیدگی روایی و زبانی لذت میبرند و کتابهایی که به یاری مخاطب برای کشف داستان همراهاند، حوصلهشان را سر میبرند. اگر از این دسته آدمها هستید، بهتر است این یادداشت را نخوانید! اما اگر از آن کتابخوانهای حرفهای هستید که هر داستان را به مثابۀ جهانی قلمداد میکنند که مخاطب، وظیفۀ کشف گوشههای ناشناختۀ آن را بر عهده دارد، باید به شما تبریک بگویم! «الهامات پیرامون زندگی آقای غین»، جهانی پر از عجایب هزارگانۀ کشفنشده است! احتمالاً مصطفی جمشیدی به هنگام انتخاب نام داستانش، از تعداد معماهایی که برای مخاطبینش چیده تا پاسخش را در داستان پیدا کنند، باخبر بوده است؛ چرا که انتخاب کلمات هوشمندانهای مثل «الهامات» و «پیرامون»، در همان نظر اول دست نویسنده را رو میکند و به خواننده خبر میدهد با داستانی واقعی و قطعی مواجه نیست. اتفاقاً این همان سر بزنگاهی است که این اثر را از دیگر آثار مشابه، تمیز میدهد و آن را در میان دیگر همکیشان خود، برجسته میکند. «الهامات پیرامون زندگی آقای غ»، به واقع الهامات پیرامون زندگی آقای غ است!
در صفحات آغازین کتاب که نقش دروازه و شاهراه اصلی را برای ورود به قصر ذهنی جمشیدی ایفا میکنند، خواننده درمییابد که شخصیت مرموز و ناشناختهای در داستان وجود دارد به نام «علیغار» که قرار است با نویسنده همراه شود تا هویت حقیقی او را کشف کند، اما هر چه داستان پیشتر میرود، علیرغم اینکه گوشههایی از زندگی علیغار پیش چشم مخاطب روشن میشود و نقل قول مردمانش را در مورد او میخواند، باز در میانۀ اثر میبیند که هنوز، قدمی به شناخت هویت واقعی علیغار نزدیک نشده است. این همان نقطهای است که مخاطبان دستۀ اول را فراری میدهد و شاید علت عدم توفیق گستردۀ این کتاب هم رویارویی همین دسته از مخاطبین با آن بوده باشد؛ اما داستانخوانهای حرفهای، در این نقطه به نویسنده ایمان میآورند؛ چرا که میبینند بیآنکه خود متوجه شده باشند، در پی یافتن هویت شخصیت اصلی، با انبوهی از شخصیتهای فرعی آشنا شدهاند که هر کدام از آنها در جای خود، دلنشین و دوستداشتنیاند. مثلاً به این نقل قول از شمسالله، یکی از اهالی ده علیغار، توجه کنید: «علی غار؟ یکّهای ولله! من شمسالله هستم. مثلاً از تنگۀ بوذرجمهر که آن طرف شیب تارون است؛ جایی که توسن و رخش و اسب عربی بیدهندی پرورش میدادند اهالی. به اشنوهای این قوطی سیگار نگاه نکن که چند تا سیگار تویش دارم یا نه، من شمساللهام بابا. الکی حرف نمیزنم که فردا پای حرفم نایستم. این طوری گلم را بافته ننهبزرگ، بابابزرگ...»(ص9) ببینید این شخصیت سادۀ فرعی چقدر هوشمندانه و زیبا، خودش را در یک دیالوگ به شدت طبیعی و باورپذیر، معرفی میکند؛ بیآنکه مخاطب احساس کند شخصیت در حال شارّ اطلاعاتی است! دیگرچیزی که در این نقل قول دیده میشود، زبان فاخر و پیچیدۀ جمشیدی در این داستان است. این زبان شبهفولکلوریک که بین زبان، لحن و لهجۀ شخصیتها شناور است، بسیار به مذاق مخاطب خوش میآید. همین زبان است که فضای موهوم پیرامون زندگی علیغار را تقویت میکند و به خواننده اجازه میدهد در فضای بومی روستایی که داستان در آن روایت میشود، قرار بگیرد. آغاز سؤالبرانگیز داستان که مخاطب را کنجکاو میکند تا به سرعت صفحات را از پی هم بخواند و داستان را پیش برد، با یک میانۀ فوقالعاده همراه میشود. در تنۀ اصلی داستان، با گفت و شنود شخصیتها و راوی دربارۀ علیغار همراه میشویم و درست مثل شبحی از خود او که زنان روستا دیده بودند، با فانوسی در دست، به گوشههای زندگیاش سرک میکشیم و در هر کدام از این تجسسها، نور فانوس، ابعادی از زندگی افراد پیرامون علیغار را هم روشن میکند تا باز به جمشیدی بخاطر انتخاب کلمۀ «پیرامون» در نام داستانش، آفرین بگوییم. در حقیقت، در میانۀ داستان متوجه میشویم که دیگر مایل نیستیم به کلید معمای اصلی داستان و شناخت آقای غ و یا حتی ادامۀ روایت معلمهای مهمان روستا برسیم، بلکه بیشتر میپسندیم که در فضای قدیمی و رازآلود آن باقی بمانیم و اجازه بدهیم جمشیدی، چشمهای راوی را در گوشه و کنار روستا بچرخاند و آدمها، مکانها و اتفاقاتش را نشانمان بدهد. نکتۀ دیگری که در این داستان جالب توجه است، منطق خاص و منحصر به فرد آن است. علیرغم اینکه داستان به رئالیسم پهلو میزند و مخاطب در ابتدا میپندارد با داستانی مستند یا دست کم باورپذیر مواجه است، اما شخصیتپردازی منحصر به فرد و دقیق، زبان پیچیده و لوکیشن عجیب و رازآلود داستان به کمک جمشیدی میآیند تا دستی در واقعیت ببرد و مرز آن را با خیال، جابجا کند. مثلاً در همان صفحات آغازین، در توصیف یکی از شخصیتها از قول راوی میخوانیم: «این احمد چنگی بود. تارش فقط سه تا سیم داشت و هزار سال سنش بود. انگشتهایش زخمی بود و زنها از کنارش که رد میشدند، جیغ میکشیدند: «احمد چنگی ارواح مردههایت اگر نزدیک ما بشوی!» عقل درست و حسابی نداشت، اما از حرف زنها میخندید و ریسه میرفت و میگفت: «از چی میترسند این آلبردهها؟!» (ص 11) و یا در همان صفحه، در یکی از حدس و گمانهزنیها دربارۀ علیغار که گمان میرود سیگار به دست در چاه افتاده باشد و بعضی او را در حیاط خانهاش دیدهاند به وقت وارسی درختهایش، میخوانیم: «تنها راه چاره این بود که از سر چاه جاری میشدی و میرفتی به اعماق؛ جایی که دیگر ریشهای نبود، آبی نبود. بروی از ته همۀ خانهها رد بشوی.. می رفتی ته چاه و از آن طرف حیاط خانۀ علیغار سردرمیآوردی.» این همان منطق عجیبی است که جمشیدی، با تردستی ویژۀ زبانش، مخاطب را وادار میکند آن را بپذیرد و حتی پیش خودش بررسی کند که آیا حقیقتاً علیغار میتوانسته راه اعماق چاه را در پیش گرفته باشد؟! «الهامات پیرامون زندگی آقای غین» که شاید با اغماض بتوان گفت نمونۀ مشابه آن را از جهت فضای موهوم روستایی و افسانههای بومی معلق میان واقعیت و وهم دیدهایم، حاصل فکر نویسندهای به شدت زیرک و توانمند است و این زیرکی، در پایان داستان خود را به خواننده اثبات میکند. هوش سرشار نویسندهای که از دل نامهنگاریهای دوران جنگ به همسرش سربرآورده است، این کتاب را به اثری ماندگار تبدیل کرده که وسوسۀ دوباره و چندباره خواندنش، مخاطب را وانمیگذارد.جالب اینجاست که در پایان کتاب، دیگر برای خواننده مهم نیست که آقای غین را شناخته باشد یا نه؛ بلکه زیستی کوتاه، به تعداد 141 صفحۀ کتاب، در جهان پر از الهام و کشف و شهود اثر، بزرگترین دستآورد اوست؛ تا آنجا که هوس کند این کشف و شهود را به پایان نرساند و به آقای غین بگوید: «لطفاً خودتان را معرفی نکنید!»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مهر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 135]