واضح آرشیو وب فارسی:آزادگان ایران: همزمان با کامل شدن محاصره خرمشهر نیروها وارد خرمشهر شدند. نیروهای دشمن، فوج فوج می آمدند و تسلیم می شدند. حدود پانزده هزار نفر اسیر شدند، فکر می کنم بیشتر اسرا را پیاده به پشت خط آوردند.پایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران : سوم خرداد سالروز آزاد سازی خرمشهر یکی از روزهای درخشان در تاریخ معاصر است و یادآوری آن روزها می تواند موجب زنده ماندن مردانگی رزمندگان ایرانی شود. کتاب «از خامنه تا خرمشهر» اثر اسماعیل اسماعیلی مشنقی خاطرات این رزمنده است که در بخشی از آن به روزهای اردیبهشت و خرداد سال ۶۱ اشاره دارد. در این کتاب نگارنده بدون هرگونه سانسور و با صمیمیتی در خورد توجه خاطرات خود را بیان کرده است. در ادامه بخشی از خاطرات این کتاب آمده است. از اصابت تیر به قلب تا قبولی در رشته پزشکی شهید زنده دوست ما، موحد، گلوله به سینه اش خورد و از پشت سر درآمد. فقط توانستیم او را رو به قبله کرده و چفیه اش را روی صورتش بکشیم و فوری رد شویم. اجازه توقف نمی دادند. علی لطفی خیلی با موحد صمیمی بود. موحد می گفت: «مرا حلال کن، صد تومان به تو بدهکارم، از خانواده ام بگیر.» علی لطفی گریه می کرد و می گفت: «الان چه وقت این حرف ها است.» بعدها در دانشگاه شهید بهشتی یک روز موحد را دیدم. اول مقداری گریه کردیم و پس از تعارفات معمول گفتم: «اینجا چه کار می کنی؟» – دانشجو هستم. – چه رشته ای می خوانی؟ – پزشکی می خوانم. – پس از این به بعد شما را دکتر صدا کنیم؟ – نه بابا من همان موحد قبلی، مخلص شما هستم. – وجدانی وقتی دکتر شدی برای ما کلاس نذاری و تحویل مان بگیری! – ما کی هستیم؟ شما باید ما را تحویل بگیری. – حالا که پزشکی می خوانی بگو ببینم، از دید علمی چطور شد آن گلوله به سینه سمت چپ تو خورد و از پشت درآمد ولی به قلبت نخورد؟ – این کار خدا است، علم از تفسیر آن عاجز است. اصلاً مثل اینکه گلوله موقع رسیدن به قلب یک مسیر هلالی را طی کرده و آن را دور زده و از پشت خارج شده بود. آب گل آلود برای رفع تشنگی نیروهای سالم هم تشنه بودند و آب نداشتند. نیروهای زخمی هم آنقدر خون از بدنشان رفته بود که از تشنگی جان می دادند. آتش دشمن آنقدر شدید بود که هیچ یک از نیروهای تدارکات و حمل آب و غیره، جرأت نمی کرد پایش را در آن منطقه بگذارد. اگر هم جرأت می کرد، در همان دقایق اول ماشینش منهدم و خودش هم شهید می شد. پس از گذشت چند ساعت که چند سال برایم گذشت، سقای از جان گذشته ای را دیدم که یک دبه بیست لیتری که ته آن شاید پنج لیتر آب بود، را پامرغی روی زمین می کشد و به طرف من می آید. خیلی خوشحال شدم، نزدیک بود به طرفش حمله کنم و دبه را از دستش بگیرم و همه آب را با دبه اش بخورم. او مرا با مهربانی نگاه کرد. سرش را می دزدید تا تیرها به پیشانی اش نخورد. فوری لیوان پلاستیکی قرمز رنگی را درآوردم و جلوی دبه گرفتم. یک قطره آب روی دستم ریخت، فوری آن را لیسیدم. در اثر گرمی هوا مثل آب جوش شده بود، احساس کردم دستم سوخت. بنده خدا یک چهارم لیوان بیشتر آب نریخت. با اعتراض گفتم: «آقا جان پرش کن، این یک ذره به کجا می رسد، من ده لیوان هم بخورم سیر نمی شوم.» گفت: «باید به بقیه هم برسد.» قبول کردم، مقداری خاک نرم در آب ریختم و مثل چای شیرین به هم زدم، آب گل آلود شد و مقدار آن را تا نصف لیوان رسید، آن را با ولع خاصی سر کشیدم؛ واقعاً آب حیات بود. چای درست کردن پشت خاکریز به قیمت قطع پا در خط مقدم، یک نفر از هم گروهانی ها که تقریباً بالای پنجاه سال داشت، یک کتری همراهش آورده بود و روزی چند بار آتش روشن کرده و چایی درست می کرد. هرچه به ایشان می گفتیم برادرجان، شما که آتش روشن می کنی، دود آن را عراقی ها می بینند و اطراف آن را هدف قرار می دهند، قبول نمی کرد. از بالای خاکریز که خط دفاعی ما بود، راه آهن اهواز – خرمشهر عبور می کرد. از الوارهای چوبی برای بستن ریل ها استفاده کرده بودند، وقتی ترکش خمپاره و یا توپ به الوارها می خورد، آنها را تکه تکه می کرد و آن بنده خدا از آنها به عنوان هیزم استفاده می کرد. هرچند ساعت یک بار روی خاکریز می رفت، تکه چوب ها را جمع می کرد و می آورد. وقتی بالای خاکریز می رفت، دشمن او را می دید و با خمپاره و تیر مستقیم تانک آنجا را نشان می گرفت. تا عراقی ها به خود بجنبند و سلاح های شان را تنظیم کنند، او هیزم ها را جمع کرده و پایین می آمد. عراقی ها هم همان نقطه را گلوله باران می کردند. ما هر چه تذکر می دادیم و می گفتیم آقای محترم، شما روی خاکریز می روی، برای دشمن هدف می شوی و دشمن همان نقطه را می کوبد و دیگر برادرها آسیب می بینند، قبول نمی کرد و از لجبازی کردن لذت می برد و هیزم جمع کردن خودش را یک نوع شجاعت می دانست. بالاخره آن قدر برای جمع کردن هیزم بالای خاکریز رفت تا عراقی ها گرای آنجا را ثابت کردند و انی دفعه وقتی بالای خاکریز رفت، با خمپاره آنجا را هدف قرار دادند و یک پای آقای لجباز قطع شد. ما هم خوشحال شدیم، گفتیم هرچه با منطق به این آقا گفتیم آن بالا نرو، قبول نکرد و بالاخره کار دست خودش داد… سخنرانی تاثیرگذار احمد متوسلیان پیش از فتح خرمشهر عراق ۳۶ هزار نیرو در خرمشهر داشت. ما ۳۶ هزار نیرو را در مقابل گردان خودمان می دیدیم و فکر می کردیم ۳۶ هزار نفر، نه با کشتن تمام می شود و نه با اسیر گرفتن. واقعاً هم ۳۶ هزار نفر، نه با کشتن تمام می شود و نه با اسیر گرفتن. واقعاً هم ۳۶ هزار نیرو، کم نبود. حاج احمد متوسلیان شروع به سخنرانی کرد و گفت: «عراق ۳۶ هزار نیرو در خرمشهر دارد، ما در این چند روز به عراق مهلت دادیم تا شاید صدام سر عقل بیاید و نیروهای خود را عقب بکشد و جان نیروهایش را نجات بدهد، بالاخره آنها هم مسلمان هستند، ولی دیدیم که صدام احمق تر از این است؛ نخواست داوطلبانه از خرمشهر عقب نشینی کند و ما باید او را وادار کنیم که خرمشهر را تخلیه کند و خرمشهر آزاد شود.» بعد هم ادامه داد: «برادران! آن پیرزن روستایی که توانایی اش هدیه دو عدد تخم مرغ به جبهه است، تخم مرغ را خودش و بچه اش نمی خورند و به جبهه می فرستد، منتظر است که شما خرمشهر را آزاد کنید. الان همه مردم ایران چشم به راه آزادی خرمشهر هستند، ما چطور می توانیم به این مردم خوب و مؤمن بگوییم که نتوانستیم خرمشهر را آزاد کنیم؟ ما چطور به امام بگوییم خرمشهر را نتوانستیم آزاد کنیم؟ شماها کدامتان حاضر هستید جلوی دوربین تلویزیون بگویید ای مردم ایران، این خانواده شهدا، ای امام عزیز، ما نتوانستیم خرمشهر را آزاد کنیم؟!» سخنرانی حاج احمد جنبه خواهشی داشت، جنبه دستوری نداشت، حرف هایش واقعاً تأثیرگذار بود، انسان احساس می کرد با فرمانده اش یک روح در دو بدن است. حاج احمد در پایان سخنرانی هم گفت: «ما این جا پیمان می بندیم و می گویی ما تا خرمشهر را آزاد نکنیم، به خانه برنخواهیم گشت؛ یا شهید می شویم یا خرمشهر را آزاد می کنیم. دو راه بیشتر نداریم؛ یا پیروزی یا شهادت.» سخنرانی ایشان در روحیه ما خیلی تأثیر گذاشت. برای من طوری بود مثل اینکه تازه از تهران به منطقه آمده ام. کمر همت را بستم و گفتم: «توکلت علی الله، اول پیروزی، دوم پیروزی، در نهایت شهادت.» کاشت گوجه و خیار در منطقه عملیاتی توسط عراقی ها در منطقه درگیری، سیفی کاری زیادی دیده می شد؛ خیار، گوجه و چیزهای دیگر کاشته بودند. نمی دانم سربازان عراقی کاشته بودند یا عده ای که در آن منطقه بودند و با عراقی ها همکاری می کردند. ۱۵هزار اسیر عراقی در فتح خرمشهر معمولاً در جبهه روال عادی این بود که برای انتقال اسرا به پشت جبهه، از بسیجی های ریزنقش و کم سن وسال استفاده کنند؛ هم عراقی ها با آن هیکل درشتشان تحقیر می شدند و هم از بچه بسیجی ها استفاده بهینه می شد. همزمان با کامل شدن محاصره خرمشهر، با بستن منطقه پل نو، نیروها برای پاکسازی وارد خرمشهر شدند. نیروهای دشمن، فوج فوج می آمدند و تسلیم می شدند. برای حمل اسرا اتوبوس کم بود؛ از کارخانه لوله و نورد اهواز و شرکت واحد اتوبوس آورده بودند ولی باز هم جوابگو نبود. حدود پانزده هزار نفر اسیر شدند، فکر می کنم بیشتر اسرا را پیاده به پشت خط آوردند. بقیه سی و شش هزار نیروی عراقی هم یا کشته شدند یا به اروند رود زدند تا شناکنان فرار کنند؛ یا توانستند فرار کنند یا غرق شدند. با کمک خداوند این همه نیرو از هم پاشید، خرمشهر آزاد شد و دل امام شاد.
یکشنبه ، ۲خرداد۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آزادگان ایران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 39]