واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: از مصائب يك خوابگاهي
دختر، چشمهايش را بسته و لبهايش آهسته تكان ميخورد...
نویسنده : مريم كمالينژاد
دختر، چشمهايش را بسته و لبهايش آهسته تكان ميخورد، از زير مقنعهاش دو سيم سفيدرنگ تا جيب مانتوش كشيده شده، بيخيال دارد موزيك ميشنود. دلم ميخواهد جاي او باشم، حتماً دارد ميرود خانهشان. وقتي برسد، لباس راحتياش را ميپوشد و روي تختش دراز ميكشد و مادرش با يك ليوان شربت ميرود سروقتش و با هم از اتفاقات روزشان گپ ميزنند. دارم درباره دختر صندلي روبهرو قصه ميبافم و هرچه خودم دلم ميخواهد را در قصهاش ميچپانم كه اتوبوس بوق ممتدي ميزند و ترمز تيزي ميگيرد. به خودم ميآيم. دوباره استرس ميريزد به جانم، به ساعتم نگاه ميكنم و عقربهها كه انگار كسي سرشان را گرفته و دارد ميدواندشان. نايلون خريدهايم را محكمتر چنگ ميزنم و پايم را تكان تكان ميدهم. هر وقت استرس ميگيرم پايم را تكان تكان ميدهم و اين دست خودم نيست. اتوبوس بالاخره به ايستگاه آخر ميرسد و پياده ميشوم. هوا تاريك است. تا خوابگاه بايد پنج دقيقهاي راه بروم. ترس پيادهروي در مسير خلوت و تاريك و اضطراب روبهرويي با مدير خوابگاه يكي شده و انگار همهاش ريخته توي زانويم و ناي قدم برداشتن را از آنها گرفته. گويي هزار وزنه بهشان آويزان است.
توي دلم صلوات ميفرستم. در خوابگاه بسته است. بسته بودن ورودي خوابگاه، بدجوري حالم را خرابتر ميكند. مدير خوابگاه با خشم از من ميخواهد بگويم كجا بودهام و چرا دير كردهام. ميگويم: مجبور بودم اين وسايل را بخرم و تا شش عصر كلاس بودهام و در اين شهر بزرگ تا من خودم را برسانم به مغازه و برگردم سمت خوابگاه، همين ساعتها ميشود. جوري نگاهم ميكند كه معلوم است هيچ كدام از حرفهايم را باور نكرده. ميگويد: از قيافهات معلوم است دروغ ميگويي! فردا ميرفتي، مگر روز را ازت گرفتهاند. ميرود سمت دفترش و ميگويد: ناراحت نشو، ولي وظيفه من است به پدرت اطلاع دهم. گُر ميگيرم. ميگويم: «آخه برا چي؟ من كه اينجام، دارم راستشو ميگم. چرا اين موقع شب خانواده منو نگران ميكنيد» جوابم را نميدهد.
دل توي دلم نيست. اگر بابا اينجا بود، ميتوانستم برايش توضيح دهم. اصلا همان عصر ميشد با مامان هماهنگ كنم كه دارم ميروم خريد، در طول مسير تماس ميگرفتم و حتي ميشد بگويم بابا را بفرستند دنبالم. حالا چي؟ از اين فاصله و پشت تلفن وقتي از خوابگاه به آنها زنگ بزنند و بگويند دخترتان دير رسيده، چطور برايشان بگويم كه مجبور شدهام و پيش آمده و...
بابا گوشي را برميدارد و مدير خوابگاه برايش توضيح ميدهد كه چقدر حواسشان به ما هست و من چقدر دير كردهام و... مكث و سكوت مدير يعني بابا دارد حرف ميزند. بعد هم تشكر و خداحافظي!
نگاهم ميكند و ميگويد: برو تو، ديگه تكرار نشه!
نفس عميقي ميكشم و قدمهاي خستهام را روي اولين پله ميگذارم. صداي زنگ پيامك موبايلم در ميآيد. باباست، نوشته: كاش خبر ميدادي...
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۹:۰۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 60]