تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):به کوچکی گناه نگاه نکنید بلکه به چیزی [نافرمانی خدا] که برآن جرات یافته اید بنگ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846665289




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

از مصائب يك خوابگاهي


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: از مصائب يك خوابگاهي
دختر، چشم‌هايش را بسته و لب‌هايش آهسته تكان مي‌خورد...
نویسنده : مريم كمالي‌نژاد 




دختر، چشم‌هايش را بسته و لب‌هايش آهسته تكان مي‌خورد، از زير مقنعه‌اش دو سيم سفيدرنگ تا جيب مانتوش كشيده شده، بي‌خيال دارد موزيك مي‌شنود. دلم مي‌خواهد جاي او باشم، حتماً دارد مي‌رود خانه‌شان. وقتي برسد، لباس‌ راحتي‌اش را مي‌پوشد و روي تختش دراز مي‌كشد و مادرش با يك ليوان شربت مي‌رود سروقتش و با هم از اتفاقات روزشان گپ مي‌زنند. دارم درباره دختر صندلي روبه‌رو قصه مي‌بافم و هرچه خودم دلم مي‌خواهد را در قصه‌اش مي‌چپانم كه اتوبوس بوق ممتدي مي‌زند و ترمز تيزي مي‌گيرد. به خودم مي‌آيم. دوباره استرس مي‌ريزد به جانم، به ساعتم نگاه مي‌كنم و عقربه‌ها كه انگار كسي سرشان را گرفته و دارد مي‌دواندشان. نايلون خريد‌هايم را محكم‌تر چنگ مي‌زنم و پايم را تكان تكان مي‌دهم. هر وقت استرس مي‌گيرم پايم را تكان تكان مي‌دهم و اين دست خودم نيست. اتوبوس بالاخره به ايستگاه آخر مي‌رسد و پياده مي‌شوم. هوا تاريك است. تا خوابگاه بايد پنج دقيقه‌اي راه بروم. ترس پياده‌روي در مسير خلوت و تاريك و اضطراب روبه‌رويي با مدير خوابگاه يكي شده و انگار همه‌اش ريخته توي زانويم و ناي قدم برداشتن را از آنها گرفته. گويي هزار وزنه بهشان آويزان است.
توي دلم صلوات مي‌فرستم. در خوابگاه بسته است. بسته بودن ورودي خوابگاه، بدجوري حالم را خراب‌تر مي‌كند. مدير خوابگاه با خشم از من مي‌خواهد بگويم كجا بوده‌ام و چرا دير كرده‌ام. مي‌گويم: مجبور بودم اين وسايل را بخرم و تا شش عصر كلاس بوده‌ام و در اين شهر بزرگ تا من خودم را برسانم به مغازه و برگردم سمت خوابگاه، همين ساعت‌ها مي‌شود. جوري نگاهم مي‌كند كه معلوم است هيچ كدام از حرف‌هايم را باور نكرده. مي‌گويد: از قيافه‌ات معلوم است دروغ مي‌گويي! فردا مي‌رفتي، مگر روز را ازت گرفته‌اند. مي‌رود سمت دفترش و مي‌گويد: ناراحت نشو، ولي وظيفه‌ من است به پدرت اطلاع دهم. گُر مي‌گيرم. مي‌گويم: «آخه برا چي؟ من كه اينجام، دارم راستشو ميگم. چرا اين موقع شب خانواده‌ منو نگران مي‌كنيد» جوابم را نمي‌دهد.
دل توي دلم نيست. اگر بابا اينجا بود، مي‌توانستم برايش توضيح دهم. اصلا همان عصر مي‌شد با مامان هماهنگ كنم كه دارم مي‌روم خريد، در طول مسير تماس مي‌گرفتم و حتي مي‌شد بگويم بابا را بفرستند دنبالم. حالا چي؟ از اين فاصله و پشت تلفن وقتي از خوابگاه به آنها زنگ بزنند و بگويند دخترتان دير رسيده، چطور برايشان بگويم كه مجبور شده‌ام و پيش آمده و...
بابا گوشي را برمي‌دارد و مدير خوابگاه برايش توضيح مي‌دهد كه چقدر حواسشان به ما هست و من چقدر دير كرده‌ام و... مكث و سكوت مدير يعني بابا دارد حرف مي‌زند. بعد هم تشكر و خداحافظي!
نگاهم مي‌كند و مي‌گويد: برو تو، ديگه تكرار نشه!
نفس عميقي مي‌كشم و قدم‌هاي خسته‌ام را روي اولين پله مي‌گذارم. صداي زنگ پيامك موبايلم در مي‌آيد. باباست، نوشته: كاش خبر مي‌دادي...



منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۹:۰۰





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 60]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن