واضح آرشیو وب فارسی:شهیدنیوز: شهیدخبر(شهیدنیوز): یکی از اعضای کاروان که همیشه عادت داشت سر بر بالشت بگذارد، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد تا سر بر آن بگذارد، در خواب شهید حسین قربانی را می بیند که خطاب به او می گوید سرت را روی زانوی من بگذار و بخواب.* من دیگر لباس بسیجی نمی پوشم! راوی این خاطره یکی از بسیجیان روستای قراخیل قائم شهر است که بیشترین حضور را در مناطق عملیاتی و عملیات ها داشته است. کسی که لحظه ای از خدمت صادقانه در سنگر پایگاه بسیج ثارالله (ع) قراخیل، هیأت امنای مسجد مهدیه و ... غافل نیست، چهره خستگی ناپذیرش خستگی را از تن جوان ها به در می کند. خاطره ای که در ادامه آن را می خوانید از زبان حاج ابراهیم علیجانزاده ـ برادر شهیدان علیجانزاده ـ در کاروان راهیان نور در راه مناطق عملیاتی شلمچه نقل شده است. در سال 85 جلسه ای گرفتیم برای راهیان نور، در آن جلسه مسئولان گفتند که اعضای ستاد حتماً باید لباس بسیجی بپوشند، من به شوخی گفتم: «مردم به ما می خندند! ما که دیگر پیرمرد شده ایم! الان دیگر لباس بسیجی پوشیدن لزومی ندارد؟!» خدا می داند! همان شب خواب دیدم که چند نفر از خانم ها در منزل ما جمع شده اند و دارند برای رزمندگان غذا درست می کنند و من برای خرید وسایل به قائم شهر رفته بودم، وقتی که برگشتم، به من گفتند که سردار شهید حاج عقیل مولایی در حال آموزش نظام جمع به بچه بسیجی های محل در مسجد امام حسین (ع) است. در حالی که صدای آنها را از آن فاصله می شنیدم، سریع به همسرم گفتم: «لباس بسیجی من کجاست؟ می خواهم لباس بسیجی را بپوشم و به جمع سایر بسیجی ها بپیوندم.» همسرم گفت: «لباست قبلاً درون ساک بود.» وقتی در ساک را باز کردم، دیدم جای لباسم خالی است، دوباره پرسیدم: «لباسم کجاست؟» گفت: «تو که نمی خواستی لباس بسیجی بپوشی! همه لباس های تو را بسیجی ها پوشیدند و رفتند، با حال منقلب گفتم: «لباس من؟ ... لباس مرا بسیجی ها پوشیدند و من لباس بسیجی ندارم؟!» از خواب بیدار شدم و گریه کردم، همسرم گفت: «چه شده، چرا گریه می کنی؟» جریان را برایش تعریف کردم. صبح اول وقت به آقای پنجعلی ذکری قرا مراجعه کردم و به او گفتم: «قضیه از این قرار است، من دیشب شوخی کرده بودم که دیگر لباس بسیجی نمی پوشم، مردم به ما می خندند! ما که دیگر پیرمرد شده ایم! دیشب چنین خوابی دیدم که حاج عقیل آمده و لباس مرا بین بسیجی ها تقسیم کرده است و من لباس نداشتم. » از آن سال تا به حال باور قلبی دارم که شهدا زنده هستند و اعمال ما را زیر نظر دارند، ما از بازمانده های جنگ هستیم. * قاسم هم در جمع مهمان هاست! راوی این خاطره یکی از برادران بسیجی است که سال هاست در برنامه های فرهنگی، تبلیغاتی پایگاه بسیج ثارالله (ع) قراخیل نقش عمده ای ایفا کرده است و مسئولیت کاروان راهیان نور قراخیل را از ابتدا تا به حال بدوش کشیده است، بسیجی پاسدار پنجعلی ذکری قرا (برادر شهیدان ذکری قرا) این خاطره را در جمع کاروان راهیان نور نقل کرده است. سال 1387 وقتی که با کاروان راهیان نور پایگاه بسیج ثارلله (ع) قراخیل به شلمچه نزدیک شدیم، یکی از اعضای کاروان در خواب می بیند که شهید محمد بلبلی سفره ای پهن کرده و دیگر شهدای قراخیل هم دور سفره جمع شده اند، از شهید بلبلی پرسیده شد: «چرا سفره پهن کرده اید؟» گفت: «ما از قراخیل مهمان داریم، قاسم من هم در جمع مهمان هاست. » * حاجی مرا ببخش! چهره همیشه متبسم و مهربان او خصوصیت بارز اوست، کسی که رفتار گرم و صمیمانه اش را خیلی ها دیده اند، راوی این خاطره کسی نیست جز آقای حاج حسن بابایی. خاطره ای که برای شما تعریف می کنم مربوط به اولین اردوی راهیان نور دانشگاه علوم کشاورزی و منابع طبیعی ساری در سال 1379 است، در راه برگشت از اردو در شهر مقدس قم توقفی داشتیم و بنده به خانواده ام تلفن زدم و گفتم که انشاءالله ساعت 10 الی 11 شب به منزل می رسیم، وقتی به خانه رسیدم مشاهده کردم که جمعی از اقوام و خویشان به منزل ما آمده اند. یکی از بستگان که با کودک شیرخواره اش به خانه مان آمده بود، به من گفت: «حسن آقا! سوغاتی چی آوردی؟» به او گفتم: «خاک شلمچه خیلی سوغاتی خوبی است.» گفت: «راستی؟! این همه راه را رفتی و برای مان خاک آوردی؟!» گفتم: «خرمای جنوب هم آورده ام که حاج خانم به شما خواهد داد. » مهمانی تمام شد، روز بعد برای تحویل ماشین به دانشگاه رفتم و بعد از برگشت به قراخیل کنار داروخانه دکتر چراغعلی، صحنه عجیبی را دیدم، ناگهان متوجه شدم که همین خانم فامیل در حالیکه بچه اش به دوشش بود و حدود 10 متر با من فاصله داشت با دیدن من شروع به دویدن و گریه کرد. تعجب کردم و از او پرسیدم: «چه شده؟ چرا گریه می کنی؟ هق هق گریه امانش نمی داد.» به من گفت: «حاجی، مرا ببخش! من عذرخواهی می کنم، من نیتی نداشتم، اشتباه کردم.» من نیز در این حال به گریه افتادم و ترسیدم و دوباره پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «دم دمای صبح خواب دیدم که در حیاط پدرم ایستاده ام و بچه شیرخواره ام را بغل کرده ام و ناگهان دامنم آتش گرفته است و من فریاد می زنم و کمک می طلبم، در این حال پنج شهید شلمچه که یک دفعه تشییع شده اند یعنی (سردار شهید حاج عقیل مولایی، سردار شهید تیمور علیپور، شهید حجت الاسلام یدالله عیسی نیا، شهید نوروز بابایی و شهید ابراهیم نوریان) را دیدم که برای کمکم آمده اند و شهید نوروز بابایی گفت: بچه را از او بگیرید و نجاتش دهید که نسوزد و من در این حال از خواب بیدار شدم؛ حاجی مرا ببخش! من نیتی نداشتم، از جسارتی که به خاک شلمچه کردم معذرت می خواهم.» به او گفتم: «خواهرم! خاک پاک شلمچه بهترین سوغاتی است، این خاک قداست دارد. به این دلیل که خون و پیکرهای مطهر هزاران شهید در این مکان وجود دارد، این ها همان افرادی بودند که برای امنیت و آسایش من و شما از جان و مال و زندگی خود گذشتند تا آسایش و امنیت امروز ما تأمین شود، حداقل وظیفه ما در قبال ایثارگری آنها این است که اولاً به آنها، خانواده شان و مزارشان احترام بگذاریم و به زیارت قبور شهدا و مناطق عملیاتی برویم و در ثانی این روحیات و رفتارشان را برای نسل جوان تعریف کنیم. » * توجه شهید حسین قربانی به اعضای کاروان راهیان نور پنجعلی ذکری قرا خاطره ای دیگر از سفر راهیان نور را چنین تعریف می کند: در اردوی راهیان نور سال 1387 در حسینیه ای در خرم شهر اسکان داشتیم، یکی از اعضای کاروان که همیشه عادت داشت سر بر بالشت بگذارد، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد تا سر بر آن بگذارد، در خواب شهید حسین قربانی را می بیند که خطاب به او می گوید سرت را روی زانوی من بگذار و بخواب. منبع : فارس
شنبه ، ۲۵اردیبهشت۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شهیدنیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 25]