تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 26 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):حد توکل چیست؟ حضرت فرمودند: اینکه با وجود خدا از هیچ کس نترسی
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806635569




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

مسیری که برای زندگی انتخاب کردم


واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: نمی‌دانم از وقتی به دنیا آمدم دزد بودم یا از زمانی که دزد بودم به دنیا آمدم. تنها چیزی که دقیق می‌دانم آن است که هیچ‌وقت صفت دزد از من جدا نبوده است. از زمان نوزادی نامادری ام من را به دوش خود می‌بست و در خیابان گدایی می‌کرد و گاهی اوقات هم جیب مردم را می‌زد. بزرگ‌تر هم که شدم، برادرانم راه و چاه گدایی و دزدی را یادم دادند و من را راهی کوچه و خیابان می‌کردند.



نامادری‌ام زن خوبی بود، درست است که گاهی اوقات کارهای خلاف می‌کرد، ولی هیچ‌وقت نتوانستم با عنوان یک زن بد از او یاد کنم. او گدایی می‌کرد چون کاری جز این بلد نبود. فکر می‌کرد کار یعنی همان دزدی، گدایی و بس، برای همین هم شیوه‌های مختلف گدایی و دزدی را به ما یاد می‌داد تا بتوانیم گلیم خود را از آب بیرون بیاوریم. ناگفته نماند که از درس و مشق هم غافل نبودیم. در مدرسه شبانه و مخصوص محله‌های خودمان درس می‌خواندیم. نامادری‌ام با این‌که خودش بی‌سواد بود، ولی اصرار داشت که ما درس بخوانیم. دو برادر بزرگ‌ترم علاقه‌ای به درس نشان نمی‌دادند و مادرشان هر کاری می‌کرد، موفق نمی‌شد. آنها روز به روز خلافشان بیشتر می‌شد و البته پولی هم که به خانه می‌آوردند، بیشتر می‌شد. نامادری‌ام به آنها شک کرده بود. می‌دانست از گدایی نمی‌توان آن‌قدر پول درآورد. آن‌قدر پیگیر شد تا بالاخره متوجه شد آنها در کار قاچاق مواد مخدر افتاده‌اند. هم می‌فروشند و هم به رسم همه مواد فروشان، آنها هم می‌کشند. آن روز را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. نامادری‌ام با اطلاع از ماجرا، آنها را کتک زد، داد زد، فریاد زد، خودش را زد، ولی هیچ‌کدام فایده‌ای نداشت. آن روز و روز‌های بعد گریه و زاری شده بود کار شب و روز زن بیچاره. می‌گفت: کاری که من می‌کنم با جون مردم بازی نمی‌کند ولی مواد فروشی هم با جون مردم بازی می‌کند و هم با آینده خودتان. می‌گفت: اگر ماموران این دو پسر احمق را بگیرند و زندان ببرند، من با یک پسر کوچک که یادگار شوهر خدابیامرزم است چه خاکی به سر کنم. می‌خواستم توبه کنم و هم خودم دزدی را کنار بگذارم و هم به فرزندانم بگویم دیگر این کار را نکنند، ولی دیگر کار آنها به مواد کشیده است. نامادری، برادر و پدر خود را سر سوءمصرف مواد مخدر از دست داده بود و از این می‌ترسید که فرزندانش را هم از دست دهد که همین طور هم شد. از شروع مواد فروشی برادرانم مدت زیادی نگذشته بود که پلیس برادر بزرگ‌ترم را به جرم قاچاق مواد مخدر دستگیر و زندانی کرد که به اعدام محکوم شد. بعد از دو ماه نیز برادر دیگرم به خاطر استفاده بیش از حد از مواد توهم‌زا مرد. نامادری‌ام طی دو سال به اندازه 20 سال پیر شده و افسردگی شدید پیدا کرده بود. مدام گریه می‌کرد و از بخت بد خود می‌نالید. برایم درد دل می‌کرد و می‌گفت من باید برای خودم کسی شوم. می‌گفت که به امید من زنده است و فقط من برایش مانده‌ام. او همه اینها را می‌گفت و من روز به روز احساس مسئولیت بیشتری می‌کردم. در 13 سالگی به اندازه یک مرد 40 ساله می‌فهمیدم و بار زندگی را به دوش می‌کشیدم. همه چیز را دیده بودم. بدبختی نامادری را، مرگ برادران را، کمبود پدر در زندگی را. من همه اینها را نه تنها دیده بودم که با گوشت و پوستم حس کرده بودم. پس نباید می‌گذاشتم سرنوشت مانند گذشته رقم بخورد. اولین کار؛ پیدا کردن یک شغل مناسب بود که البته با وجود سابقه بد برادرانم این کار در محله خودمان ممکن نبود. در جایی که کسی من را نشناسد در یک مغازه بقالی کار پیدا کردم. صبح‌ها کار می‌کردم و شب‌ها درس می‌خواندم. صاحب مغازه مرد خیلی خوبی بود و وقتی می‌دید برای بقای زندگی‌ام آن‌قدر کار می‌کنم او هم کمکم می‌کرد و حتی خرج تحصیلم را هم می‌داد. آن‌قدر تلاش کردم و درس خواندم تا توانستم در دانشگاه قبول شوم. حالا مهندس معمار هستم و شغلی دارم که همسر و فرزندانم با افتخار آن را به زبان می‌آورند. آنها نگران نیستند که هر لحظه مرا از دست دهند. نگران مردنم هم نیستند. از بی‌آبرویی هم نمی‌ترسند. من خود همه اینها را دیده‌ام و نمی‌گذارم آنها این استرس‌ها را تجربه کنند. خوشحالم توانستم آرزوی نامادری را که مثل مادر بود به سرانجام برسانم. این نامه را برای تپش نوشتم. چاپ کنید تا خوانندگان بدانند اگر اراده قوی باشد در هر محله یا خانواده‌ای می‌توان سالم زندگی کرد و موفق بود. براساس سرگذشت یکی از خوانندگان تپش



چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ساعت 18:55





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 121]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


حوادث

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن