واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: یکی از کاربران سایت سیمرغ, داستانی کوتاه به قلم خودش را ارسال کرده است که در ادامه این داستان را خواهید خواند.
داستان دعوای پدر و پسراوایل تابستون بود و پیمان هم با نمرات نچندان جالبی ترم دوم دانشگاه رو تموم کرده بود.
آدم تنهایی بود.
بیشتر وقتشو با کامپیوتر و تنهاییاش تو اتاق میگذروند
انزوا و دور از جمع بودنش باعث شده بود که تقریبا هیچ دوست صمیمی نداشته باشهتک و توک آدم هایی رو پیدا میکرد که باهاشون بتونه بره بیرون ولی خارج شدن از کنج تنهاییاش واسش سخت بود
آدم مسئولیت پذیری نبود,رفتن به دانشگاه رو هم بیشتر بخاطر تعویق خدمتش انتخاب کرده بود و زحمت کار کردن رو هم به خودش نمیداد
به زحمت میشد تو جمع خانواده بیاد و با تنها خواهرش گپ و گفتی بکنهساناز,خواهر کوچکترش بود و برعکس پیمان دختر موفقی تو درس و خانواده بود
پدر و مادر پیمان برای هر دوی بچه هاشون هر کاری که از دستشون بر میومد رو میکردن
اصلان پدر پیمان مرد زحمت کشی بود , آدم بی سر و صدایی که هفته ها و روزهاشو سرگرم کار بود و مرجان خانوم هم تمام توجهش رو معطوف بزرگ کردن بچه ها کرده بود
اما تنها نگرانی اصلان و مرجان همین رفتارهای پیمان بودیا اصلا دوستی رو تو مدرسه و جمع ها نداشت , یا اینکه کسایی رو انتخاب میکرد که بوی خوشی از رفاقتشون به مشام نمیرسید
هر روز که میگذشت و گرمای روزهای تابستون بیشتر میشد رفتارهای عجیب پیمان بیشتر میشد
از دیروقت اومدناش تا جایی که چند روز به یکبار تو خونه پیداش میشد
از بین همون دوستای انگشت شمارش وارد جمعی شده بود که به قول خودشون خوش بودن و تفریحاتشون خطرناک تر از چیزی بود که آدم میتونست فکرشو بکنهکارش شده بود این که روز و شب رو با دوستاش بگذرونه...
اواسط مرداد بود و پیمان آخرهای شب بعد از سه روز اومد خونه
بوی سیگار و دودهایی که خانواده نمیتونستن تشخیص بدن از کجا اومده و به پیمان چسبیده کل راهرو رو گرفته بود
وقتی بی توجه به همه و با اکتفا به یه سلام سرد رفت تو اتاقش پدرش نتونست کارهای بی توجیهش رو تحمل بکنه و به سمت اتاق پیمان رفت
اونقدر در رو زد تا پیمان از اتاقش اومد بیروندر جواب تمام سوالهای پدر فقط به یک جمله اکتفا کرد و گفت دارم با دوستام خوش میگذرونم و از جوونیم لذت میبرم
همین رو گفت و از خونه زد بیرون
همین رفتارها باعث شده بود که اصلان کارش رو نیمه کاره بزاره و بیفته دنبال پیمان,
به زحمت زیاد تونست آدرس خونه ای که با دوستاش اونجا بودن رو پیدا بکنهدوست نداشت کاری بکنه که دیگه پیمان نتونه به خونه برگرده و از اینی که هست شرایط بدتر بشه
به خاطر همین میخواست با حرف زدن و قانع کردنش هر جور که شده از اون مخمصه بکشدش بیرون
غافل از اینکه نقطه های سیاه پیمان بیشتر از اونی شده بود که با پاک کن پدر از بین بره...
وقتی پیداش کرد و دیدش با روی خوش ازش خواهش کرد که به خونه برگرده و این وضع رو تموم بکنه
حال مرجان خوب نبود,حتی دونستن این موضوع هم باعث نشد که پیمان دست از کارهاش برداره و با پدر برگردهوقتی اصلان رفتارهای غیرعادی و جوابهای پرت و پلای پیمان رو دید ناراحت شد و خواست هر طور که شده پیمان رو از اون خونه بیاره بیرون
دستش رو گرفته بود و با خودش میبرد
پیمان هم که تو حال خودش نبود داشت مقاومت نشون میداد
به یکباره دستش رو کشید و پدر رو به سمت پایین پله ها هول دادچیزی که پایین پله ها اتفاق افتاد فراتر از اونی بود که مرجان و ساناز تو خونه انتظارشو میکشیدن
اصلان سرش به لبه پله خرده بود و خون همه راهرو رو گرفته بود
دوستان پیمان هم وقتی این صحنه رو دیدن از ترس شریک شدن تو جرم پیمان فرار کردن و تنهاش گذاشتن
کم کم داشت به خودش میومدوقتی چشم باز کرد دید پدرش غرقه خون افتاده کنار پله و صدای آژیر پلیس از نزدیکی به گوشش میرسه
تنها چیزی که به ذهنش رسید فرار کردن بود
بعد از اومدن پلیس به اون خونه معلوم شد پیمان مشروبات الکلی و شیشه مصرف کرده بود
اصلان رو به بیمارستان رسوندند ,تو حالت اغما چشمان گریان مرجان و ساناز رو بروی خودش میدید
پیمان اون شب هر کاری کرد که بتونه یه جا واسه شب پیدا بکنه هیچ کدوم از دوستاش جواب تلفنش رو نمیدادنخوش گذرونی ها و شادیهای پیمان زودتر از اون چه که فکرشو میکرد تموم شده بودن و دوستان گرمابه و گلستانش همه رو از کاری که کرده بود خبردار کرده بودن
پلیس بدنبال پیمان بود و مادر و خواهرش هم چشم به انتظار برگشتن پدر
هزینه های بیمارستان مرجان رو مجبور کرده بود تا خونه رو بفروشه و با ساناز تو یه خونه استجاره ای دوران انتظار رو بگذرونن
تو این مدت به هر زحمتی خودش رو پنهان کرده بودهوا کم کم سرد میشد و پیمان شباهتی به اون جوان سابق نداشت
اونقدر سرد که حتی خودش رو هم نمیشناخت
مصرف شیشه خیلی زود حافظه و تمام خوبی هایی که تو گذشته دیده بود رو از یادش برده بود
چند روزی بود که دیگه هیچ پولی نداشت و تمام اندوخته های یواشکیش از صندوق خونه ته کشیده بود
عصر آذر ماه بود و هوا اونقدر سرد بود که هر کسی تو خیابون سعی میکرد اضافه های جیبشو بریزه دور تا بلکه گرمای جیب لباس و کاپشن اونها رو از سوز هوا نگه دارهتو همین حین اونقدر از شدت سرما به خودش پیچیده بود که مثه یه ذره سیاه تو سرما گم شده بود
حالت بهم ریخته و جنس ندیده اش,افسر گشت رو مشکوک کرد و همین باعث دستگیریش شد
وقتی شناسایی شد درباره اون اتفاق ازش خواستن اما چیزی به یادش نمیومد
چون شیشه حافظه ای براش نگذاشته بود که بتونه چیزی رو به یاد بیاره
به مرجان اطلاع دادند که پسرش رو پیدا کردن
نمیدونست چه حالی باید داشته باشهدر تمام این مدت اتفاقات رو تا جایی که میتونست از نزدیکان و بستگگانش کتمان کرده بود
از طرفی یکی از هم دوره های ساناز تو دانشگاه به اون علاقمند شده بود و اصرار به کسب اجازه واسه اومدن با خانواده اش رو داشت
اما ساناز به هر بهانه ای که میشد به تعویق میانداخت
مرجان میترسید از اونی که فکرشو میکرد بدتر باشه
چاره ای نداشت جز اینکه بره و پسرش رو ببینهوقتی تو راه با ساناز به سمت کلانتری میومد نمیدونست چی در انتظارشه
پسری که با رنج و امید بزرگ کرده بود براحتی خودش و خانواده اش رو به پرتگاه کشونده بود
وقتی تو کلانتری پیمان رو دید نشناختش
اونقدر لاغر و ضعیف شده بود که حتی توان بلند شدن از جاش رو هم نداشتهمین صحنه کافی بود که مرجان رو به سکته قلبی برسونه و ساناز تنها واسه هر سه عزیزانش اشک خون بریزه
مطلع شدن خواستگار ساناز از وضع اون کافی بود که اون همه هم کلاسی ها رو خبر دار بکنه و اوضاع خانواده ساناز تو همه دهن ها بچرخه
مرجان سکته رو رد کرده بود اما آرزو میکرد که ای کاش همه اینها فقط یک خواب بود
سنگینی نگاه های قضات به ظاهر دانشجو و زهر توی حرفهاشون اونقدر به کام ساناز تلخ بود که دانشجوی ترم سه پزشکی رو مجبور به انصراف از دانشگاه بکنهسانازو مادرش روزها و شب های سرد رو به امید بهتر شدن حال اصلان میگذروندند
زمستون به میانه رسیده بود و آخرین نفس های اصلان با دستگاه هم به پایان رسید
بدترین خبری که ساناز و مادرش میتونستند تو این شرایط باهاش مواجه بشن
دادگاه بعد از بررسی های پرونده پیمان به اتهام قتل غیر عمد پدرش اون رو به حبس ابد محکوم کرده بود
ساناز و مادرش هم بعد از به خاک سپردن اصلان با تنهایی به خونه شون برمیگشتند
مادر اوضاع روحی و جسمی خوبی نداشت
قلبش اونقدر شکسته بود که بند بندش از هم پیدا نمیشد
تنهایی دونفره مادر و دختر هیچ التیامی نداشت...
گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ
seemorgh.com/entertainment
منبع: ارسالی کاربران / نویسنده : ARAS--72
زیر مجموعه: هزار و یک شب دسته: داستانک
بازدید: 3
منتشر شده در 1395/02/19
1395/02/19
###12##12###
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 33]