واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: تا حالا قهرمان دیدهاید؟ در دنیای خیالی قصهها و فیلمها نه! همین جا در دنیای واقعی بین بقیه آدمها؟! تا حالا پای حرفهایشان نشستهاید؟ قصه زندگیشان را شنیدهاید؟ ما دیروز چندتا قهرمان دیدیم. آنها جلوی چشم ما و بقیه با لباسهای سپید و قدمهایی مطمئن راه میرفتند. آنها بدون چشم، ما را میدیدند که نشسته بودیم روبهرویشان، خیره شده بودیم به حرکتهایشان. ما دیروز روی صحنه نمایش اداره تئاتر چندتا قهرمان دیدیم قهرمانهای گزارش ما اسمهای عجیب و غریب نداشتند، کارهای عجیب و غریب نمیکردند؛ یکی ندا بود و یکی مریم.
یکی علی بود و یکی حمیدرضا؛ جوانهایی که پرواز کرده بودند از دنیای تاریکی به دنیای نور و روشنایی؛ کوچ کرده بودند از روزگار ناامیدی به امید. از کنج خلوت خانه به خیابانهای شلوغ شهر. گزارش امروز ما داستان مردان و زنانی است با چشمهایی نابینا یا کمبینا؛ مردان و زنان روزهای سخت؛ روزهای انتظار... روایتی کوتاه از زندگی آدمهایی که نام و نشانشان واقعی است، جایی در کوچه و خیابانهای همین شهر زندگی میکنند و یک راز بزرگ در زندگیشان دارند؛ این که هرکسی میتواند قهرمان زندگی خودش باشد. روایت اول: ندا ندا 23 ساله است؛ کوچکترین عضو گروه. او هم کمبیناست. از بدو تولد با عارضه چشمی به دنیا آمده و کمکم یاد گرفته خودش کارهایش را انجام بدهد: «کار سختی نیست... فقط باید حواس دیگرمان را که قویتر است، جایگزین بیناییای کنیم که از دست دادهایم. حواسی مثل لامسه یا شنوایی... » ندا کارشناس روانشناسی است و در سازمان بهزیستی به مددکاری مشغول است. علاقهاش به هنر او را بین بچههای گروه کشانده، حتی با وجود سختیهایی که تجربه جدید برایش داشته اند: «هر جلسه از تمرین چیز جدیدی یاد میگرفتم. همینجا روی صحنه تئاتر بود که یاد گرفتم در لحظه زندگی کنم و از حال لذت ببرم و از شرایطی که دارم و نیز غم گذشته و آینده را نخورم. یاد گرفتم شنونده فعالی باشم و با بقیه چطور ارتباط برقرار کنم. زندگی در گروه را یاد گرفتم و این که چطور خودم را با شرایط دیگران وفق بدهم. به خاطر همین است که میگویم با وجود سختیهای تمرین، این فرصت برای من و بقیه دوستانم شیرین و لذتبخش بود. » روایت دوم: حمیدرضا 28 ساله است، جوان و پرانرژی. تقویم زندگیاش تا سه سال پیش خیلی عادی ورق میخورده؛ روزهایی که حمیدرضا کیانیخواه را غرق مشغلههای زندگی کرده بودند، آنقدر که شاید مثل خیلی از ماها فراموش کرده بود چه نعمتهایی دارد. اردیبهشت 92 که از راه رسید، یکدفعه تقویم زندگیاش رنگ عوض کرد. یک لحظه، یک حادثه، زندگی او را به دو قسمت تقسیم کرده؛ روزهای قبل و بعد از آن اتفاق. «آن اتفاق» کلمهای است که ما به کار میبریم، خود حمیدرضا اما براحتی دربارهاش صحبت میکند: «روزهایی مثل همین روزها بود که من بیناییام را بهطور کامل از دست دادم. مدتی بود که سردرد داشتم. فشار داخل جمجمهام ناگهان بالا رفت و به عصب چشمهایم فشار آورد. همین فشار باعث شد طی دو سه هفته، اول چشم راست و بعد چشم چپم بیناییاش را از دست بدهد.» «متاسفانه بیناییتان را برای همیشه از دست دادهاید! » شما اگر این جمله را بشنوید چه کار میکنید؟ چه واکنشی نشان میدهید؟ حمیدرضا دوسال پیش این جمله را شنیده، شنیده و سه ماه از اتاقش بیرون نیامده. سه ماه تمام خودش را زندانی کرده و دوست نداشته با کسی حرف بزند. حتی با پدر، مادر، خواهر و برادرش که به اندازه او از این اتفاق ناراحت بودند: «با این که در آن روزها خانوادهام شدیدا هوایم را داشتند و مرا تنها نمیگذاشتند، اما از نظر روحی آنقدر آسیبدیده بودم که اصلا نمیخواستم شرایط جدیدم را قبول کنم.» اما چه چیزی او را از کنج تنهایی اتاقش بیرون کشیده؟ جواب را بهتر است از زبان خودش بخوانید: «روزهای سختی را میگذراندم تا اینکه با کانون نابینایان فرهنگسرای بهمن آشنا شدم و افرادی را دیدم که در موقعیت مشابهی با من قرار داشتند. همین مساله کمک زیادی به من کرد تا واقعیت را بپذیرم. » پذیرفتن واقعیت؛ این همان چیزی بود که حمیدرضا برای کنار آمدن با شرایط جدیدش نیاز داشت. وقتی با شرایط جدیدش کنار آمد، مشکلات برایش آسانتر شدند: «الان که با خودم فکر میکنم، میبینم بعد از نابیناییام، اتفاقات خیلی خوبی برایم رخ داد یعنی با این که چیزهایی از من گرفته شد، اما در عوض مهارتها و تواناییهایی به دست آوردم که در دوران بینایی نداشتم. » یکی از این مهارتها، توانایی اجرای تئاتر است. حالا بعد از یک سال و دوماه تمرین، حمیدرضا و دوستانش میتوانند روی صحنه تئاتر، بدون عصای سفید، مسیر را تشخیص بدهند و نقشی را که به آنها سپرده شده، بخوبی اجرا کنند؛ اتفاقی که او دربارهاش میگوید: «سختی این کار، اوایل نداشتن اعتماد به نفس بود. اصلا فکرش را هم نمیکردم که همه ساکت باشند و من حرکت کنم و نقشم را بدون اشتباه ایفا کنم، اما این اتفاق افتاد وخوشحالم که مسیرم را پیدا کردم. » روایت سوم: علی علی کمبیناست؛ از بدو تولد عصب چشمهایش کامل تشکیل نشده و با 40 درصد بینایی زندگیاش را میگذراند. متولد 1370 است و بعد از دوسال عضویت در کانون نابینایان به گروه نمایش فصل بهارنارنج پیوسته: «فکر میکنم آدمهایی میتوانند روی صحنه برای دیگران نمایش اجرا کنند که اعتماد به نفس بالایی داشته باشند. این اعتماد به نفس را شاید خیلی از ماها نداشتیم، اما به مرور به دست آوردیم. خود من اصلا فکرش را هم نمیکردم که بیایم سمت تئاتر.» روایت چهارم: شیما دستان شیما با هنر آشناست؛ صدای نیاش لحظههایی به یادماندنی را برای کسانی که به تماشای نمایش نشستهاند، به وجود میآورد. او هم از بدو تولد با عارضه بینایی درگیر بوده و از همان کودکی یادگرفته روی پاهای خودش بایستد و هدفهایش را دنبال کند: «17 ساله بودم که راهی کانون نابینایان شدم. در کلاسهای متعددی که برای بچههای نابینا گذاشته بودند ثبتنام کردم. حتی بعدها خودم در همین کانون به بچههای نابینا نواختن نی را یاد میدادم.» او اول کارشناسی علوم تربیتی خوانده و بعد دنبال علاقه همیشگیاش رفته یعنی موسیقی؛ نتیجه ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی موسیقی بوده: «به نظر من هیچ فرقی بین من نابینا و افراد بینا وجود ندارد؛ مگر در حس و حال خود ما یعنی اگر ما احساس کنیم فرق داریم، آن وقت خیلی از کارها را نمیتوانیم انجام بدهیم. ما آدمهایی هستیم دقیقا شبیه افراد بینا و فقط باید برای رسیدن به اهدافمان تلاش بیشتری بکنیم. » روایت پنجم: مریم 37 ساله است و مادر دو فرزند. روزهای نابینایی برای مریم دیهیمبخت هم ناگهان از راه رسیده و اسفند 92 بیناییاش را بهطور کامل از او گرفته است: «من بینا بودم و هیچ مشکلی نداشتم. حتی فکرش را هم نمیکردم که این مشکل برای من پیش بیاید، اما براثر یک ناراحتی اعصاب، فشار و قندم باهم بالا رفت و رگ چشمهایم را بست. بعد چشمم شروع کرد به خونریزی. در همان روزها با این که این مشکل برایم پیش آمده بود، اما بازهم فکر نمیکردم روی بیناییام اثر بگذارد. لیزر و درمانهای دیگر را انجام میدادم، اما جوابی نمیگرفتم. کمکم بیناییام کم شد تا این که اسفند 91 بینایی یک چشمم از بین رفت و اسفند 92 بینایی آن یکی را از دست دادم. دیگر نه نوری میدیدم، نه تصویری... » نابینایی برای مریم که مادر هم بوده و دختر کوچکی داشته، تجربه خیلی سختی بوده: «عید 93 که از راه رسید من تازه نابینا شده بودم، تازه باید خودم را پیدا میکردم.» یاد میگرفتم چطور کارهایم را انجام بدهم. آن روزها خیلی افسرده بودم. یک روزهایی مدام گریه میکردم، اما بعد دیدم نمیشود. باید به خاطر بچههایم خودم را سرپا نگه دارم. همان روزها با کانون نابینایان آشنا شدم. وارد کانون که شدم با بچههایی آشنا شدم که نابینای مادرزاد بودند. استقلالشان را دیدم و تواناییهایشان را. آن موقع بود که از خودم خجالت کشیدم. از اینکه گلایه میکردم به خدا برای این اتفاق.» نتیجه این آشنایی، شرکت در کلاسهای بریل، کامپیوتر و قالی بافی بود؛ کلاسهایی که رشته وصل او شدهاند به دنیا: «خودم را با این کلاسها پیدا کردم، اما بیشتر از همه با تمرین تئاتر بود که اعتماد به نفسی که با نابینایی از دست داده بودم، دوباره به دست آوردم. مثلا من همیشه مشکل جهتیابی داشتم. بدون عصا اصلا نمیتوانستم راه بروم. از این که بیعصا راه بروم، میترسیدم اما الان این جرات را پیدا کردهام که خودم بهتنهایی از خانه بیرون بیایم و بدون همراه، بدون این که آژانس بگیرم در شهر این طرف و آن طرف بروم. مثلا با اتوبوس. قبلا همیشه میترسیدم از این که داخل یک چاله بیفتم یا با مانعی برخورد کنم. حتی وقتی وارد کوچه خودمان میشدم، در خانه را پیدا نمیکردم، اما الان همه این مشکلها حل شده است. » مینا مولایی
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 01:30
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 90]