واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: ماموران به موقع به خودروی شک کردند، دو جوان دختری را که تا نیمه شب در خیابان بود را به زور سوار کرده بودند تا در محل خلوت نیت شیطانی شان را به اجرا برسانند.
ربوده شدن دختر جوان دختر جوان سکوت کرده بود اما مشخص بود که شب اول است که از خانه شان گریخته است.این دختر پس از بازداشت با دو جوان دیگر به ماموران گفت: مثل سایر دختران دوست داشتم با مد پیش بروم و از همه لحاظ خصوصا پوشش آزاد باشم. ولی چون در روستا زندگی می کردم خانواده ام اجازه نمی دادند که آنطورکه دلم می خواهد رفتار کنم.اما من که گرفتار احساساتم شده بودم با لجبازی تمام، رفتارهایی برخلاف نظر خانواده انجام می دادم.کم کم این رفتار ها باعث شد تا به کنترل شدید اعمالم بپردازند به طوری که هرجایی که می خواستم بروم حتما باید با یکی از آنها همراه می شدم.وقتی دیدم نزدیک ترین افراد زندگی ام درموردم چنین فکری می کنند که نباید بکنند، دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود.تصمیم گرفتم علاوه بر ادامه لجبازی و تکرار رفتار های گذشته مزه دوستی با جنس مخالف را هم بچشم.وی ادامه داد: چون وقتی دوستانم از دوست پسرانشان برایم می گفتند احساس لذت می کردم و حسرت می خوردم که چرا من نباید دوست پسر داشته باشم؟تصمیم گرفتم دور از چشم خانواده، موبایلی تهیه کنم که همین کار را کردم و در اولین فرصت با پسری به نام سهراب آشنا شدم.اوایل آشنایی بیشتر تلفنی با او صحبت می کردم و چون شغلم خیاطی بود به بهانه خرید لوازم خیاطی با سهراب قرار گذاشتم.و به خانه شان می رفتم سهراب در این ملاقات های حضوری و مکالمات تلفنی، همه اش از ازدواج می گفت و من که سر پرخیالی داشتم به او اعتماد کرده و به این رابطه نامشروع ادامه دادم.مثل برق و باد ده ماه از آشنایی من با سهراب گذشت که روزی مطلع شدم پسرخاله ام می خواهد به خواستگاری ام بیاید وخانواده هم برخلاف نظر من با این ازدواج موافق هستند.به هر دری زدم که این قول و قرار را به هم بزنم و حتی آنها را تهدید به خودکشی کردم ولی بازهم حاضر نشدند از تصمیمشان برگردند.مرتب با خودم می گفتم که چگونه می توانم با پسرخاله ام ازدواج کنم درصورتی که با پسر دیگری ارتباط نامشروع دارم.افکار واهی فراوانی از ذهنم گذشت نهایت تصمیم به خودکشی گرفتم ولی جرأت این کار را نداشتم.این دختر گفت: بنابراین تصمیم به فرار گرفتم با اینکه به خانواده ام گفته بودم که می خواهم فرار کنم ولی مانع نشدند چون فکر می کردند دروغ می گویم.من که تصور می کردم همراه و پشتیبان حقیقی خود را درزندگی یافته ام بلافاصله موضوع را با سهراب در میان گذاشتم اما درکمال تعجب گفت حاضر به قبول تو نیستم اگر فرار کنی دیگر تو را نمی خواهم.مثل دیوانه ها شدم فکر می کردم دروغ می گوید، در هر حال فرار کردم و به او زنگ زدم اما موبایلش را خاموش کرده بود.تلاشم بی فایده بود چند ساعتی را در پارک سپری کردم ولی خیلی زود خسته شدم و توی خیابان راه افتادم که یک ماشین با دونفر سرنشین دنبالم کردند و می خواستند مرا به زور سوار کنند که ماموران گشت سر رسیدند و هر سه ما را به کلانتری آوردند.بعداز بازجویی شماره خانه را پرسیدند تا مرا به خانواده ام تحویل دهند ولی خیلی ترسیده بودم ازطرفی روی برگشتم به خانه رانداشتم.و از این می ترسیدم که پدرم بلایی به سرم بیاورد و مرا بکشد ولی با این حساب مجبور به دادن شماره شدم. وقتی به خانواده ام اطلاع دادند، چند ساعت بعد پدرم خود را به کلانتری رساند با شنیدن صدای پدرم ناخداگاه از ترس و بدون اختیار چاقویی را که توی کیفم بود را برداشتم و رگم را زدم ودیگر هیچ چیز نفهمیدم ...وقتی به هوش آمدم آرزو می کردم که ای کاش مرده بودم تازه فهمیدم چقدر آدم بدبختی هستم.اشتباهاتم مثل فیلم از جلوی چشمانم رد می شد وقتی به کارهای نسنجیده و اشتباهات کوچک و بزرگم فکر می کردم، تازه فهمیدم اولین و بزرگترین اشتباهاتم دشمن پنداشتن خانواده و دوست پنداشتن بیگانه ها بود، حال از لجبازی با خانواده ام پشیمان شده ام و برای عاقبت سیاه و زندگی تباه شده ام حسرت می خورم اما دیگر حسرت و آه فایده ای ندارد ودر منجلابی غوطه ورشدم که راه بازگشت ندارم...بنابه این گزارش، پلیس چهارمحال و بختیاری دو جوان پس از تکمیل پرونده و به اتهام اقدام به آدم ربایی تحویل مقامات قضایی داد و دختر جوان نیز تحویل خانواده شد.رکنااخبار مرتبط:کشتن دختر جوان به دست برادرش بخاطر ارتباط نامشروعربودن یک زن توسط 2 مرد شمشیرزن در مشهدماجرای ربوده شدن دختر دانشجو
شنبه 4 اردیبهشت 1395
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 45]