تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 13 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):آن که در کاری که نافرمانی خداست بکوشد امیدش را از دست می دهد و ن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804095662




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روایت استاد دانشگاه هنر از جانباز راننده تاکسی!


واضح آرشیو وب فارسی:آخرین نیوز: روایت استاد دانشگاه هنر از جانباز راننده تاکسی!
دیشب بعد از شرکت در یکی از این نشست های پژوهشی پوچ و بی حاصل، آژانس گرفتم بیایم خانه. از همان ابتدا که سوار شدم، صدای نفس های راننده توجهم را جلب کرد. شبیه صدای نفس های نوذر در «از کرخه تا راین». چند بار نگاهی به راننده کردم. میانسال بود و ته ریشی داشت. به ذهنم خورد که شاید جانباز باشد ولی نمی خواستم صریح بپرسم...
دکتر شهاب اسفندیاری، استاد دانشگاه هنر در یادداشت اخیر خود از مردی که شبیه شخصیت عباس فیلم آژانس شیشه ای بوده سخن به میان آورده و نوشته است: جانباز بود. آن هم جانباز عملیات «خیبر». از آن خیبری هایی که سوز دارند و دود ندارند. مشکل تنفس تنها یکی از مسائلش بود. او هم مثل عباس آژانس شیشه ای، ترکشی در گردن داشته و مشکلات اساسی در اعصاب. دیشب بعد از شرکت در یکی از این نشست های پژوهشی پوچ و بی حاصل، آژانس گرفتم بیایم خانه. از همان ابتدا که سوار شدم، صدای نفس های راننده توجهم را جلب کرد. شبیه صدای نفس های نوذر در «از کرخه تا راین». چند بار نگاهی به راننده کردم. میانسال بود و ته ریشی داشت. به ذهنم خورد که شاید جانباز باشد ولی نمی خواستم صریح بپرسم. عاقبت بعد از مدتی گفتم به بهانه سرما و آنفلوآنزا و آلودگی صحبت را باز کنم. پرسیدم: «سرما خوردین؟ یا از آلودگی است که سینه تون گرفته؟» گفت: «نه...مشکل تنفسی دارم». ادامه نداد. حس تعلیق تشدید شد! برای تحریک او به ادامه صحبت گفتم «حتما این چند روزه با آلودگی هوا هم تشدید شده؟ چرا از ماسک استفاده نمی کنید؟» کم کم یخ اش آب شد. انگار اعتمادش جلب شد و یک نفر را پیدا کرد که باهاش حرف بزند. بله جانباز بود. آن هم جانباز عملیات «خیبر». از آن خیبری هایی که سوز دارند و دود ندارند. مشکل تنفس تنها یکی از مسائلش بود. او هم مثل عباس آژانس شیشه ای، ترکشی در گردن داشته و مشکلات اساسی در اعصاب به طوری که چند سال قبل حتی قادر به حرکت نبوده و روی تخت بیمارستان در آستانه فلج شدن قرار داشته. بعد ظاهرا یک پزشک خیلی خوب او را عمل می کند. جالب بود هیچ احساس طلبکاری که از مردم نداشت هیچ، شفای خودش را هم از «دعای خیر این مردم» می دانست. می گفت همین که می بینم مردم در امنیت و آرامش زندگی شان را می کنند خوشحالم. به مقصد رسیدیم و من نمی خواستم پیاده شوم. حرف را ادامه دادم و او هم ماشین را خاموش کرد و دقایقی همینطور حرف را ادامه دادیم. بازنشسته سپاه بود. می گفت روزها در پارکینگ یک مجتمع تجاری نگهبان هستم و شب ها در آژانس کار می کنم. یک پسر و دو دختر داشت و به تازگی عروس هم گرفته بود. عکس پسرش روی صندلی دامادی تصویر پس زمینه موبایلش بود. نشان می داد که چقدر خوشحال است از داماد شدن پسرش و افتخار می کند به او. می گفت یک خانه کوچک داشتم تهران، پسرم که داماد شد اجاره دادم و رفتیم کرج یک خانه ۱۵۰ متری اجاره کردیم. می گفت پسر و عروسم هم فعلا با ما در همان خانه زندگی می کنند. گفتم: «معلومه عروس خوبی داری!» گفت: «آره. سیده هم هست». عکس های جبهه اش را روی گوشی اش داشت. شروع کرد به نشان دادن آنها. وقتی با اشاره به یکی از عکس ها گفت «اینجا فاو است»، گفتم «پس شیمیایی هم شدی؟ بنیاد شهید و امور جانبازان برای کارهای درمانت رسیدگی می کنند؟» گفت: «من اصلا پرونده جانبازی تشکیل ندادم". سکوت... نگاه... چه بگویم حالا؟» برایش تعریف کردم از اربعین امسال و مقایسه کردم با وضع ۱۶ سال پیش که رفته بودم کربلا. گفتم این عزت و عظمت را از صدقه سر شما داریم. و البته در دل شرمنده بودم. یاد بودجه های میلیاردی افتادم که در برخی نهادها به اسم کار فرهنگی و رسانه ای توسط آدم های نابلد حرام می شود. کرایه را نمی گرفت. با اصرار پرداختم. دست که دادیم، دستش را گرفتم که ببوسم. دستش را پس کشید و سرم را بوسید. خداحافظی کردم و گفتم «ما را دعا کن». خدا کند که ما به مکافات قدرناشناسی از اینها گرفتار نشویم.

دوشنبه, 16 فروردين 1395 ساعت 13:45





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آخرین نیوز]
[مشاهده در: www.akharinnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 137]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن