واضح آرشیو وب فارسی:دولت بهار: دولت بهار: دکتر هنگام معاینه وقتی حال زار من را دید و ناله های مرا شنید شروع کرد به گریه کردن، پرستارش گفت «دکتر داری گریه می کنی؟!» گفت: «اگر بدانی الان دارد چه دردی می کشد، تو هم طاقت نمی آوردی. »به گزارش دولت بهار به نقل از فارس از ساری، نشر و اشاعه فرهنگ دفاع مقدس یکی از وظایف خطیر رسانه هاست که در همین راستا گفت وگو با رزمندگان و خانواده های محترم شهدا می تواند رویی زیبا از جنگ در به مخاطبان به نمایش بگذارد. روایت هایی که از آن دوران به ثبت رسیده است اعم از خاطرات و تاریخ شفاهی رزمندگان و همچنین خاطرات خانواده های شهدا در راستای تبیین سیره شهیدشان، به عنوان گنجی است که باید به هر طریقی به نسل امروز انتقال یابد. امروز ابزار راهبردی رسانه می تواند زبان گویای وقایع و اتفاقات آن دوران باشد؛ مدیریت خبرگزاری فارس در استان مازندران با هدف حفظ تاریخ و معارف دفاع مقدس و اشاعه این فرهنگ در دنیای امروزی، سلسله گزارش هایی را تحت عنوان یادکردی از روزهای جهاد و شهادت، روزانه از انظار مخاطبان می گذراند. * به جای رخت دامادی، لباس خون به تن دارم مادر شهید محمدرضا محبوبی بیان می کند: از جبهه برای مان نامه نوشت و در نامه این شعر را آورد: «ببوسم دستت ای مادر که پروردی مرا آزاد؛ بیا بابا تماشا کن که فرزندت شده داماد؛ به حجله می روم شاداب ولی زخم در بدن دارم؛ به جای رخت دامادی، لباس خون به تن دارم» قبل از اینکه برای آخرین بار به جبهه برود رفت سلمانی و موهایش را کوتاه کرد و به ما گفت می رود یک عکس جدید بگیرد، ما هم گفتیم برو، اصلاً از او نپرسیدیم که او برای چی می خواهد برود عکس بگیرد. وقتی عکس را آورد خیلی خوشحال بود و به ما یک جورایی فهماند که پشت لبش سبز شده است، اهل مزاح و شوخی بود، حتی وقتی ترکش به پهلویش خورد، هر چه دوستش شهید علیمردان شریفی به او گفت برو عقب قبول نمی کرد. شهید شریفی می گفت: «وقتی مجروح شد دیدیم صدای یا مهدی (عج) و یا زهرا (س) می آید، رفتیم جلو، دیدیم محمدرضا است، گفتیم: چی شد محمدرضا؟! گفت: ترکش خوردم.» شهید شریفی می گفت: «با این وجود روحیه اش را از دست نداد وقتی خون بالا آورد، گفتیم محمدرضا خون بالا آوردی بیا زودتر ببریمت عقب.» محمدرضا در جواب ما گفت: «خون نیست کمپوت گیلاس است.» شهید علیمردان شریفی می گفت: «با هزار خواهش و تمنا او را با آمبولانس به عقب فرستادیم.» * نورانی شده بود پدر شهید محمدرضا محبوبی بیان می کند: آخرین بار که داشت می رفت، رفت برای خودش عکس گرفت، البته چهره اش خیلی تغییر کرده بود، حتی من از مادرش پرسیدم: محمدرضا چهره اش عوض شده انگار کنار آتش ایستاده باشد صورتش سرخ و نورانی شده بود، ولی با همان حال و هوا دست از مزاح و شوخی برنمی داشت، خیلی ما را خندانده بود، به ما می گفت: «من وقتی به جبهه می روم بچه ها همه دور من جمع می شوند، من از خاطرات اینجا و آنجا چیزهایی را جمع می کنم و به آنها می گویم و آنها را از حال و هوای خانه دور می کنم.» * دیگر کتف هایم مال من نبود! حمید اسماعیلی از رزمندگان گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا اظهار می کند: سال 1364 به گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا که فرماندهی آن را سردار شهید علیرضا بلباسی و جانشینی آن را سردار شهید علی اصغر خنکدار به عهده داشت، رفتم. ما را به هورالعظیم بردند و در گروهانی بودم که فرماندهی آن را شهید علی اکبر کارگر به عهده داشت، شهید کاگر اهل بابل بود و با بر و بچه های بسیجی مهربانانه برخورد می کرد، آن وقت ها بچه ها را در گروه های 3 الی 4 نفره به کمین می فرستادند، مسیر منتهی به کمین ها، بیشتر در معرض دید دشمن قرار داشتند. عراقی ها نیزارهای اطراف سنگرهای شان را کوتاه کردند تا قایق های ما در پناه نی به آنها نزدیک نشوند، از سنگر ما تا سنگر کمین می بایست با بلم و پارو زدن طی شود، نقطه ای هم بود که می بایست به داخل آب می رفتیم و بلم را می کشیدیم، چون اگر می خواستیم داخل بلم بنشینیم و پارو بزنیم عراقی ها ما را می دیدند. مهمات و غذارسانی به سنگرهای کمین خیلی سخت و نیروها بیشتر از سه روز تاب ماندن در آنجا را نداشتند؛ یا مجروح می شدند و یا شهید و اگر هم سالم می ماندند، پشه ها کار چند ترکش را می کردند. یک شب یکی از بسیجی هایی که در کمین بود مجروح شد و من مأمور آوردنش شدم، آنقدر آن شب عراقی ها آتش به سر ما می ریختند نگو و نپرس، من رفتم به کمین او را سوار بلم کردم و پاروزنان به سمت سنگر خودمان آمدم. ابتدا شرایط خوب بود ولی وسط های راه، عراقی ها با خمپاره به جان ما افتادند، برعکس باد هم به وزیدن گرفت و چون به سمت عراق می وزید، مانع از حرکت بلم می شد، چندبرابر می بایست توان بگذارم تا حرکت کنم، وقتی شرایط این گونه شد، آن مجروح رو کرد به من و گفت: «دیگر بس است، خودت برو و جانت را نجات بده.» من توجهی به حرفش نکردم و به کارم ادامه دادم، حدوداً سه ساعت طول کشید تا من او را به سنگر اصلی مان برسانم، وقتی به سنگر رسیدیم دیگر کتف هایم مال من نبود و به طور کل از پا در آمدم. * ماجرای مجروح شدنم! برادر جانباز 65 درصد نورعلی رضایی بیان می کند: وقتی چشمم را باز کردم، دکتری را بالای سرم دیدم، به من گفت: «چی شد؟» به زحمت گفتم: «صبح مجروح شدم ولی یادم نمی آید که چی شد؟!» دکتر لبخندی زد و گفت: «الان سه هفته است که این جایی، بیمارستان شیراز» باورم نمی شد احساس می کردم همین الان بود که فرمانده مان «سردار ولی الله نانواکناری» ما را صدا کرد: «پاشید نماز را بخوانید، دوباره باید برویم جلو.» آن طور که معلوم شد، عراقی ها تک زدند و نیروهای گروهان دو، گردان حمزه سیدالشهدا (ع) تو محاصره افتاده بودند. بعد از اینکه سوار تویوتا شدیم، من رو کردم به سردار نانواکناری و گفتم: «اگر یک تویوتا دیگر هم بود بهتر می شد، چون اگر الان یک گلوله به ماشین بخورد، 20 نفر یک جا شهید می شویم.» سردار نانواکناری گفت: «به غیر از این ماشین، ماشین دیگری نداریم.» دیگر هر چه به حافظه ام فشار آوردم، یادم نیامد که چطور تیر به صورتم اصابت کرده بود، و حالا سه هفته از آن روز می گذشت، درد شدیدی در ناحیه سر و صورت داشتم، مرا به تهران انتقال دادند ـ بیمارستان امام خمینی ـ دکتر هنگام معاینه وقتی حال زار من را دید و ناله های مرا شنید شروع کرد به گریه کردن، پرستارش گفت: «دکتر داری گریه می کنی؟!» گفت: «اگر بدانی الان دارد چه دردی می کشد، تو هم طاقت نمی آوردی.» وقتی نتوانستند مشکل مرا حل کنند مرا به آلمان فرستادند چند بار فک و صورتم را عمل کردند، الان به شکر خدا تا حدودی مشکلم حل شد ولی لذت خوردن یک غذا هنوز در دلم مانده است.
سه شنبه ، ۳فروردین۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: دولت بهار]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]