واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: خريد عيد
از مدرسه كه بيرون آمدند صداي بوق خودرو مادر اميد آنها را به سمت خود كشيد. اميد و علي هم طبق معمول سوار شدند تا اول علي را كه خانهشان دورتر بود، برسانند.
نویسنده : زهرا شكوهيطرقي
علي دوست صميمي اميد بود و بچه زرنگ كلاس، اكثر اوقات هم در درسها به اميد كمك ميكرد. اميد و مادرش پس از رساندن علي به خانه رسيدند. بعد از ناهار مادر اميد رو به او گفت: «اميد جان استراحت كن و تكاليف مدرستو زودتر انجام بده چون پدرت كه بياد بايد باهم بريم خريدهاي عيدت رو بكنيم». اميد كه انگار از خستگي ديگر حرفهاي مادرش را نميشنيد به اتاقش رفت و روي تخت دراز كشيد. همينطور كه چشمهايش گرم ميشد باخود فكر ميكرد: «شلوار، بلوز، كفش... البته كفش تازه خريدم. اما نه، ميخرم. حتماً بهزاد با اون كفشهاي نوش ميخواد به من پز بده». عصر پدر اميد به خانه آمد و بعد از استراحت كوتاهي آماده شدند و از خانه بيرون رفتند. پدر اميد پيشنهاد كرد به مركز خريد نزديك خانه بروند، اما اميد با غرغر اصرار ميكرد كه تمام خريدهاي عيدش بايد مارك باشند. اميد ميگفت: «مگه نديديد بهزاد هر سال لباساي ماركدار ميخره و حسابي با افادههاش حرص منو درمياره، منم ميخوام امسال حالشو بگيرم». هرچه پدر و مادرش به او ميگفتند كه مهم كيفيت و برازندگي لباس است نه مارك و برند و...، اميد گوشش بدهكار اين حرفها نبود كه نبود. بعد از خريد لباسها اميد باز هم مقابل يك فروشگاه كفشفروشي ايستاد و زل زد به كفشهاي رنگارنگ ويترين مغازه. پدر كه ميديد اميد ماتش برده با تعجب گفت: «آقا اميد شما كه تازه كفش خريدي و چندباريم بيشتر نپوشيديشون، بهتر نيست از همون كفشا برا عيدت استفاده كني». اميد آنقدر نق زد تا پدر ناچار شد كفش نو ديگري براي او بخرد. بالاخره ماجراي خريد عيد اميد به پايان رسيده بود و حالا همگي خسته و كوفته به خانه بازگشتند. اميدكه گويا تمام ذوقش همان چند دقيقه اول بود، آن شب خريدهاي عيدش را بدون اينكه مرتب كند يا حتي داخل كمد بچيند در گوشه اتاق رها كرد و از خستگي لباسهايش را درآورد و به تختش رفت. فرداي آن روز اميد و علي پس از مدرسه مانند هميشه به خيابان آمدند. همه جا حسابي شلوغ بود. مادر اميد طبق معمول آن سوي خيابان منتظر بچهها بود. اميد سوار ماشين شد و علي از شيشه جلو با مادر دوستش سلام و احوالپرسي كرد و گفت: «خانم رضايي من مزاحم شما نميشم، خودم قدمزنان ميرم» اما اصرار از سر دلسوزي مادر اميد باعث شد علي بالاخره با آنها همراه شود. مادر اميد، علي را خيلي دوست داشت و هميشه از رفتار مؤدبانه او تعريف ميكرد. آن روز به خاطر شب عيد خيابانها خيلي شلوغ بود. علي مثل هميشه سركوچه پياده شد و از راه هميشگي رفت. شلوغي و ترافيك سنگين همه را كلافه كرده بود. مادر اميد براي رهايي از ترافيك دور زد تا از كوچه پس كوچهها به سمت خانه برود. در يكي از كوچههاي تنگ همينطور كه پيش ميرفتند علي را ديدند كه جلوي در خانهاي كوچك و محقر ايستاده و پسر بچهاي لاغر و رنگ پريده را بغل كرده است. علي سهميه شير آن روزش را از كيف درآورد و به بچه داد. خوشحالي همه وجود پسرك را فراگرفت. علي كه از خوشحالي پسرك قند در دلش آب شده بود، دست او را گرفت و به خانه برد. آن روز شلوغ علي متوجه حضور اميد و مادرش نشد اما آنها تازه فهميده بودند كه چرا علي هميشه اصرار داشت سركوچه پياده شود. بله درست حدس زده بودند! آن پسرك نحيف برادر و آن خانه كوچك منزل علي و خانوادهاش بود. آن روز اميد و مادرش كه ماتشان برده بود تا خانه حرفي نزدند. اميد كه حسابي حالش به هم ريخته بود آنروز را بدون ناهار به اتاق رفت. دم غروب فكري به ذهن اميد رسيد. زود لباسهايش را پوشيد و با خريدهايش همراه مادر به مركز خريد شب قبل بازگشت. با هر زحمتي كه بود تمام خريدها را پس داد و به جايشان لباسهاي بيشتر و با قيمت مناسبتري خريد. كفشش را هم پس داد و با پولش يك دست لباس نو براي برادر علي تهيه كرد. اميد حال خوبي داشت، شور و حالش قابل قياس با ديشب نبود. او كه خيلي خسته بود پس از كادوپيچ كردن خريدها خوابيد. مادر آن شب ماجرا را براي پدر تعريف كرد و كادوها را به او نشان داد. پدر لبخندي زد و گفت: «خدا را شكر، از داشتن چنين پسري به خودم ميبالم». فرداي آن روز طبق معمول هميشه اميد و علي سوار ماشين شدند، وقتي علي سر كوچه پياده شد، اميد گفت: «صبركن علي» و از صندوق عقب كادوها را برداشت. عليحسابي تعجب كرده بود. اميد گفت: «تو امسال توي درسا خيلي به من كمك كردي اگه تو نبودي من حتماً نمراتم افت ميكرد، منم براي تشكر از زحمتات برات كادو خريدم». علي كه برق خوشحالي در چشمانش معلوم بود بعد از تشكر حسابي از اميد و مادرش كادوها را گرفت و به راه افتاد. تصور ذوق و شوق برادر كوچك علي لبخندي مملو از شادي و رضايت بر گوشه لبان اميد و مادرش نشانده بود.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۸ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۱:۰۶
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 106]