واضح آرشیو وب فارسی:شهیدنیوز: شهیدخبر(شهیدنیوز): همه فرزندانم برایم عزیز بودند و خبر هر چهار نفرشان برایم به یک اندازه سخت و دشوار بود. همه آنان پاره تنم بودند، اما ....«حلیمه خاتون خانیان» زن 89 ساله ای است که می شود او را اسوه صبر نامید. زنی که 5 تن از اعضای خانواده خود را تقدیم این آب و خاک کرد تا برای همیشه استوار باشد و پایدار. همسری نمونه و مادری فداکار که نه تنها شهادت عزیزانش او را زمین گیر نکرد بلکه عزمش را بیش تر از پیش کرد تا جای آنان را با فداکاریش در کنار دیگر مادران و همسران در پشت جبهه پر کند. حالا جای خالی فرزندان شهیدش را 40 نوه و نتیجه پر کرده اند که با لبخند یاد فرزندان و همسر شهیدش را در دل روشن می کند. از نگاه ساده اما عمیق و نافذ حلیمه خاتون می توان بردباری و شکیبایی یک مادر فداکار و از خود گذشته را دید. «حلیمه خاتون خانیان» همسر شهید سیدحمزه سجادیان و مادر شهیدان سیدقاسم، سید داود، سیدکاظم و سیدکریم سجادیان است. او در 15سالگی با سیدحمزه سجادیان در روستای «جورد» از توابع لواسانات ازدواج کرده است که حاصل این ازدواج 9 فرزند است. وی 4 تن از فرزندانش را نثار اسلام و انقلاب کرد. حلیمه خاتون نه تنها صبر از دست دادن فرزند را لمس کرده بلکه طعم سال ها انتظار را کنار دیگر مادران مفقودالاثر چشیده است. با وی به گفت وگو نشستیم تا سخنی از روزهای دلتنگیش بگوید. ـ خانم خانیان سال های جوانی را چگونه گذراندید؟ 15سال داشتم که با پسرعمه ام ازدواج کردم. او فرد متدین و با ایمانی بود، ما در ده زندگی می کردیم و زندگی در ده به خاطر کمبود امکانات سختی های زیادی داشت. تحمل می کردیم. وسایل و امکانات نبود. بچه ها در سرما و گرما زندگی سختی داشتند، اما همین سختی ها بچه ها را خوب ساخت. با وجود مشکلات مالی همه در یک سطح بودند، شرایط مثل امروز اینقدر متفاوت نبود اما همین که همه دور هم بودند خیلی لذت داشت. اما با وجود بچه ها همه مشکلات می گذشت و طعم آن چندان تلخ نبود. ـ از فرزندانتان بگویید؟ من 9 فرزند داشتم 6 پسر و 3 دختر که 4 پسرم در جنگ شهید و یک پسرم در اثر انفجار جانباز شدند. سیدکریم 18 ساله، سید کاظم 19، سید داود 27 ساله و سید قاسم 35 ساله. سید داود و سید قاسم. ازدواج کرده بودند ؛سید داوود یک دختر و سید قاسم سه دختر داشت. دو پسر دیگرم مجرد بودند، محصل بودند و کار می کردند. یکی از پسران امتحانش را که داد و مدرسه اش تمام شد. در بسیج اسم نوشت. یک سال بسیجی بود و بعد از یک سال به جبهه رفت. هر کدام دوبار به جبهه رفتند و باز گشتند اما بار سومی برای بازگشت در کار نبود. سیدداود سپاهی و سید قاسم مکانیک بود. سیدکاظم باتری سازی داشت، حاج آقا هم کارش کشاورزی بود. ـ کدام فرزندتان اول به شهادت رسیدند؟ سید داود و سید کاظم روز 10 اردیبهشت سال 61 در یک روز ودر عملیات بیت المقدس یعنی آزادی خرمشهر به شهادت رسیدند. بعد آنان پسرم سید کریم در همان سال در منطقه فکه به شهادت رسید. سیدابوالقاسم دیگر پسرم نیز در سال 62 در منطقه فکه به شهادت رسید. بعد از شهادت فرزندانم همسرم به جبهه رفت و او نیز در سال 65 در منطقه شلمچه و در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.من برای پیکر عزیزانم سید قاسم و سید کریم که مفقود الاثر بودند 11 سال انتظار کشیدم و صبر کردم تا با آمدنشان آرام بگیرم. وقتی پیکرهای عزیزانم را آوردند دل یک مادر بعد از سال ها دوری و انتظار آرام گرفت. به حاج آقا هم که بعد از بچه ها شهید شد، گفتم: بچه ها همه رفته اند و شهید شده اند، تو هم می خواهی بروی؟ گفت: چهار فرزندم برای خودشان رفتند، من هم برای خودم می روم. نمی توانم در خانه بنشینم، نباید جبهه را خالی گذاشت. همسرم سید حمزه همیشه بچه ها را تشویق می کرد ومی گفت: وقتی امام فرمان داده است باید برویم. او رفت و در سال 65 در منطقه شلمچه در ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﮐﺮﺑﻼﯼ 5 ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ. ـ خبر شهادت دوتن از فرزندانتان در یک روز قطعاً داغ بزرگی برای یک مادر است؛ از دیگر فرزندانتان نخواستید که به جبهه نروند؟ اصلاً من اجازه نداشتم که بگویم دیگر نروید. می آمدند خداحافظی می کردند و تمام. من هم قبول می کردم. فقط یک بار به سید قاسم گفتم: تو سه فرزند داری، چرا می خواهی به جبهه بروی؟ می گفت: شما چرا این را می گویی؟ پشت امام را خالی کنیم؟ باید جلوی دشمن را بگیریم. صدام گفته است سه روزه پایتخت را می گیرد، باید جلویش را بگیریم. تمام مدتی که فرزندانم در جبهه بودند من چشم به راه بودم و با خودم می گفتم؛ الان یکی در می زند و خبر شهادت آنان را می آورد. ـ چطور از شهادت آنان با خبر شدید؟ آن زمان در روستاها از تلفن و نامه و... خبری نبود. اگر خبری می شد، از تهران به رودهن می آمدند و به دامادمان خبر می دادند و او به ما خبر می داد. روزی که خبر شهادت سیدکاظم و سیدداود را به من دادند من در حال دوشیدن شیر گاو بودم که صدای پایی به گوشم رسید، انگار به دلم افتاده بود هرکسی که هست و صبح به این زودی آمده خبری از فرزندانم آورده است. همه اش چشمم به راه بود که خبر شهادتشان را بیاورند. دلم همیشه پیش بچه ها بود. دهات بود و زندگی سخت. اما ماشین که می آمد و می رفت به هوای بچه ها می رفتم رودهن تا خبری از آنان بگیرم، تلفن که نبود مجبور بودم به خانه دامادم بروم تا خبری بگیرم. یک وقت هایی سوار ماشین می شدم به تهران می رفتم تا از خانه پسر بزرگم خبر بگیرم. از وقتی بچه ها رفتند من یکسره در این راه بودم. ـ وقتی خبر شهادت آمد چه حالی داشتید؟ پاره تنم بودند. گریه و زاری هم کردم اما شکر کردم که بچه هایم با خدا و با ایمان بودند، برای اسلام به جبهه رفتند. هرکدام که می خواستند بروند از من خداحافظی می کردند، می گفتم: چون به خاطر خدا و برای جنگ با دشمن و دفاع از آب و خاک می روید ناراحت نیستم. بیشتراز 30سال است که شهید شده اند و طی این سال ها همیشه به یادشان هستم و دلتنگشان می شوم اما برای این که آرام بگیرم قرآن می خوانم یا خودم را سرگرم می کنم. خیلی سختی کشیدیم اما همیشه خدا را شکر می کنم که بچه های خوبی داشتم و به آنان افتخار می کنم. ـ شنیدن خبر شهادت کدامشان سخت تر بود؟ برای یک مادر فرق نمی کند، همه فرزندانم برایم عزیز بودند و خبر هر چهار نفرشان برایم به یک اندازه سخت و دشوار بود. همه آنان پاره تنم بودند، اما از آنجایی که دو پسرم، زن و فرزند داشتند همیشه نگرانی ام در موردشان بیشتر و خبر شهادتشان سخت تر بود. حتی به آنان می گفتم شما که بچه دارید بهتر است کنار آنان باشید چون به شما نیاز دارند.در مورد دو فرزندم که مفقود الاثر شدند هم اول فکر می کردم اسیر شده اند، به خودم دلداری می دادم و می گفتم شاید بیایند. تمام مدت از همه جا و همه کس پیگیری می کردم. یکی می گفت: دیدیم شهید شدند. یکی می گفت: خبر ندارم. یکی می گفت: باهم جلو رفتیم اما او برنگشت. اما بعد از 10 سال چشم انتظاری پیکر نازنینشان را آوردند. ـ بیشتر چه خصوصیات اخلاقی بارزی داشتند؟ همیشه سعی می کردند به دیگران خوبی کنند چون همیشه این خصلت را به آنان گوشزد می کردم. باایمان و باخدا بودند. کسانی که در میان اقوام و آشنایان پسر نداشتند، پسران من را پسران خود می دانستند و از آنان کمک می خواستند و آنان هم هرگز از کمک کردن دریغ نمی کردند. همسرم نیز به کمک کردن به دیگران بسیار تأکید داشت و فرزندانم هم اطاعت می کردند. خرج زندگی ما از راه پرورش گوسفند و گاو و کشاورزی می گذشت و با وجود این که مشکلات کم نبود اما صمیمیت و وجود فرزندان صالح گرمی به زندگیمان می بخشید. ـ پسران و همسرتان مثل خیلی از همرزمان خود قبل از شهادتشان حرفی زدند که برایتان همیشه تداعی یک خاطره خوب باشد؟ بله، می گفتند: اگر شهید شدیم گریه نکن. دشمنان را شاد نکن. اگر شما گریه کنی دشمنان شاد می شوند. صبور باش. همسرم نیز روز قبل از رفتن به جبهه گفت: بیا برویم دماوند و هرچه می خواهی برای خود خرید کن. من گفتم: من هیچ چیز نمی خواهم. او دائم اصرار می کرد: بیا برویم یک چیزی بخر و من هم می گفتم چیزی نمی خواهم. با اصرار او آخر گفتم: یک کفش برای من بخر. رفتیم خرید اما هرکفشی را انتخاب و امتحان می کردم پاهایم را اذیت می کرد. او مرد مهربانی بود و یاد حرف های او و پسرانم که می افتم در خلوت خودم هم لبخندی روی لبانم می نشیند و هم اشک از چشمانم سرازیر می شود.
پنجشنبه ، ۶اسفند۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شهیدنیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 14]