واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: مشكل شماست!
نویسنده : مريم كمالينژاد
ـ خانم جان، شما اين موارد رو بايد قبل از ثبتنام بررسي ميكرديد، من كه مسئول رفت و آمد شما نيستم.
اين را ميگويد و دوباره سرش را فرو ميكند توي مانيتور روبهرويش و قهقهه كمصدايي سر ميدهد. من و دو نفر ديگر، متعجب نگاهش ميكنيم. زن ريزنقش پشت ميز كناري كه بالاي سر او هم تابلوي «كارشناس آموزش» نصب شده است، سرك ميكشد تا ببينيد روي مانيتور اين يكي كارشناس چه خبر است، اما چيزي عايدش نميشود.
ـ آخه كدوم دانشگاه تا ساعت 8 شب كلاس برگزار ميكنه؟
خانم كارشناس هنوز سرش توي مانيتور است و ادامه قهقههاش، لبخندي شده و گوشه لبهايش نشسته و رسالتش درآوردن حرص من است. زيرلب و بيتفاوت با لحن كشداري ميگويد:
ـ يه بار گفتم، ديگه تكرار نميكنم.
نااميدي و استرس بغض ميشود و چنگ مياندازد توي گلويم. گوشه چشمهايم ميسوزد.
ـ پس من چيكار كنم؟ شما اصلاً ميدونيد هفته گذشته چه اتفاقي براي من افتاده؟ من كه الكي نميگم ساعت برگزاري اين كلاس ديره. تا برسم خونه ساعت از 10 شب هم گذشته.
ـ مشكل شماست، يه كاريش كن ديگه، در رو هم پشت سرت ببند.
در را ميبندم، ساعتم را نگاه ميكنم، سه ساعت مانده تا زمان شروع آخرين كلاس امروز. ميروم سمت كتابخانه، كارت دانشجوييام را تحويل ميدهم و كليدي كه برچسب 14 رويش خورده، تحويل ميگيرم. كيفم را ميچپانم توي كمد. كتابي را كه هفته پيش به امانت گرفتهام باز ميكنم؛ «فصل شش، صفحه 292، بالاي صفحه نوشتهام از اينجا امتحان ميگيرد. وسط صفحه پررنگ نوشته شده: درد و ناراحتي: درد و ناراحتي از پيشدرآمدهاي پرخاشگري هستند. اگر موجودي درد و رنج احساس كند و نتواند از صحنه فرار كند، تقريباً ناگزير دست به حمله ميزند.»
چيزي توي سرم جابهجا ميشود، رعشه ميگيرم. ناخودآگاه خودم را جمع ميكنم.
صداي موتورسيكلت ميپيچد توي سرم، از آن روز هر وقت اين صدا را ميشنوم تكتك سلولهايم تير ميكشد و ميلرزد. صداي موتورسيكلت با صداي قهقهه مسئول آموزش قاطي شدهاند و مدام توي سرم ميچرخند، تمركز ندارم. كتاب را ميبندم و سرم را ميگذارم روي ميز.
پسرك از پشت سر صدايم ميكند: ببخشيد خانم!
چطور توانسته مرا از توي پيادهرو كم عرض و تاريك گوشه خيابان ببيند. برنميگردم، قدمهايم را تند ميكنم. صداي موتورسيكلت بلند ميشود، پابهپايم ميآيد: «با شما هستما»
نگاهش نميكنم. ميدوم، پيادهرو تمام ميشود. ميپيچم توي كوچه باريك منتهي به خانه، كسي توي كوچه نيست. خلوت و ساكت است. وحشت ميكنم. صداي پسر كه دارد توهينآميز مرا صدا ميكند ميان صداي گاز موتورسيكلت گم ميشود. ميدوم. باد سرد به صورتم ميخورد. مقابل خانه زهرا خانم ميايستم و دستم را ميگذارم روي زنگ و برنميدارم. موتورسوار رسيده است كنار دستم، چنگ مياندازد توي مقنعهام، جيغ ميكشم. كيفم را ميكشد و فرار ميكند...
از جا ميپرم. همه آدمهاي تو كتابخانه زل زدهاند به من...
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۳ اسفند ۱۳۹۴ - ۲۱:۴۸
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 77]