واضح آرشیو وب فارسی:فارس: فارس گزارش میدهد
نازدانهای که با دستان مادر خاک شد / علیاصغر رخت دامادی به تن کرد
پیکر مطهرش را بعد از عید فطر آوردند، خبر شهادتش را داییاش برایمان آورد، به ما گفت: «دامادتان به آرزویش رسید، رخت دامادی به تن کرد.»
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان بابلسر، تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزمهای دفاعی اسلام برای اصلاح جامعه در برابر هجوم فرهنگهای غیرخودی است، ایثارگری و شهادتطلبی نقش بسزایی در حفظ دین و ارزشهای آن و استقلال کشور ایفا میکند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن بهمنظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است. ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمانبر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریعکنندهای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشتهاند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و بهویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانوادههای شهدا نشسته و مشروح گفتههای آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاریها از نظرتان میگذرد. * آخرین دیدار حسن تیربندپی میگوید: بعد از آموزشی ما را به سرپلذهاب بردند، یکی از خاطرات بهیادماندنی من بر میگردد به روز اول ورودمان به پادگان ابوذر، در حال قدم زدن در پادگان بودم که چشمم به تعدادی از بر و بچههای مقریکلای بابلسر افتاد، باورم نمیشد دارم هممحلیهایم را میبینم، تکتک آنها را به آغوش گرفتم. یک گروه 21 نفری بودند ولی در آن لحظه تعدادی از آنها نبودند، بعد از احوالپرسی علت حضورم را جویا شدند که به آنها گفتم یکسالی از خدمت سربازیام را باید در اینجا باشم، قرار گذاشتیم بعد از صرف شام به پیش آنها بروم که همین کار را کردم، خیلی خوشحال بودم که مدتی را هر چند کوتاه از تنهایی بیرون آمدم. صحبتهای زیادی بین ما رد و بدل شد در رابطه با مجروح شدن شمسعلی غلامیان و حالا این که او در بیمارستان بستری است، آنطور که من متوجه شدم از ناحیه پا مجروح سختی شده بود، هنگام خداحافظی، شهید فیضالله ذبیحنیا را دیدم، بچهها گفته بودند او هم با آنها اعزام شده ولی در آن لحظه در جمع آنها نبود. بعد از احوالپرسی و با بیان اینکه چه شد من هم سرپلذهاب هستم با هم خداحافظی کردیم، فردای صبح به بیمارستان رفتم تا سری به شمسعلی بزنم، وقتی مرا دید از خوشحالی نمیتوانست حرف بزند، از آنجا که در انجمن اسلامی با هم فعالیت داشتیم، صمیمی بودیم، وقتی قبولی تعدادی از بچهها را در کنکور به او گفتم، خیلی خوشحال شد، انگار خودش قبول شده باشد، تا دو سه روز من هر روز به ملاقاتش میرفتم تا این که در یک روز که به آنجا رفتم به من گفتند او را به کرمانشاه انتقال دادند، خیالم جمع شده بود که برای ادامه مداوا به تهران انتقال داده میشود ولی از قرار معلوم بهخاطر وضعیت بد سرویسدهی به مجروحان، او به شهادت رسید. البته باید این را بگویم که نباید شرایط آن وقت کشور را با الان مقایسه کنیم، آنوقت نه ماشین به این صورت فراوان و نه خطوط هواپیمایی این قدر مجهز بود، امیدوارم خداوند ما را در آن دنیا با شهدا محشور کند. * یا قلب بابا از اعزام من ناراضی است یا قلب تو گلچهره آقاجانپور مادر شهید علیاصغر رمضاننتاج میگوید: اولینبار که میخواست به جبهه برود، مسئول اعزام قبول نکرد و به او گفت: «سنت کم است.» خلاصه موفق شد به آموزش برود، وقتی از آموزش برگشت به پدرش گفتم: «برایش گوسفند قربانی کن.» پدرش رفت گوسفندی خرید و قربانی کرد.
علیاصغر که ما او را رحمان صدا میکردیم، ناراحت شد و گفت: «به جای اینکه پول گوسفند را به افراد بیبضاعت و مستضعف بدهید، رفتید گوسفند خریدید زیر پای من قربانی کردید؟!» یادم میآید یکبار که از بابلسر او را اعزام نکردند رو کرد به من و گفت: «یا قلب بابا از اعزام من ناراضی است یا قلب تو.» همان لحظه متوسل به حضرت فاطمه (س) شدم و او را قسم دادم تا جبهه را قسمت رحمان جانم بکند، آخرین رضایتنامه را وقتی داشتیم مهر میکردیم رو کردم به حاجی و گفتم: «داریم رضایتنامه فرزندمان را برای جنگ با کفار مهر میکنیم پس بهتر است بهجای مهر فلزی، انگشت مهر کنیم شاید همان دنیا، همین انگشت ما که زیر برگه رضایتنامه فرزندمان را با آن مهر کردیم شفاعت ما را بکند.»
* دامادتان به آرزویش رسید، رخت دامادی به تن کرد امامقلی رمضاننتاج پدر شهید علیاصغر رمضاننتاج میگوید: قبل از شهادت فرزندمان، روستای مقریکلا چهار شهید داده بود و علیاصغر پنجمین شهید محلهمان بود، در عملیات رمضان به شهادت رسید ـ منطقه شلمچه ـ پیکر مطهرش را بعد از عید فطر آوردند، خبر شهادتش را داییاش برایمان آورد، به ما گفت: «دامادتان به آرزویش رسید، رخت دامادی به تن کرد.»
وقتی او را آوردند مادرش شروع کرد به مویه و زاری ولی زود خودش را کنترل کرد و به حضرت فاطمه (س) متوسل شد و از او صبر خواست، بلند شد و نماز شکر خواند، من اصلاً باورم نمیشد حاجیه خانم این قدر صبور باشد. وقتی او را به داخل قبر میبرد از خیلیها شنیدم که میگفتند چه مادر شجاعی، یک قلکی داشت که هنگام اعزام به مادرش داد و گفت بعد از شهادتم پول قلک را به بیبضاعتها بدهید، اصلاً اهل اصراف نبود و در استفاده وسایل صرفهجویی میکرد، هفتهای 6 تومان به او پول توجیبی میدادم، نصف آن را خرج میکرد، نصف دیگر آن را پسانداز میکرد، دوستش به ما میگفت: «همه هم و غمش افراد محروم هستند.» به مسائل شرعی و احکام توجه وافری داشت، نماز جمعه و جماعت را از قلم نمیانداخت، یکبار به مادرش گفتم: «تو چرا به نماز جمعه میآیی؟ با آمدنت به نماز جمعه ناهار ما عقب میافتد.» در جوابم گفت: «چطور شما هر هفته به نماز جمعه میروید ولی حالا برای مادرم که میخواهد به نماز جمعه برود، شرط قائل میشوی.»
94/11/30 - 03:02
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 12]