واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: سايه مادر
فاطمه وثوقىراستى كه چه زود دوران كودكى و بى خيالى گذشت. وقتى به ۱۲ سالگى رسيدم، مادرم را بر اثر بيمارى از دست دادم. او تنها تكيه گاهم بود چون پدرم به دليل اعتياد شديد به مواد مخدر تن به كار نمى داد. بنابراين مادرم با سختى زياد و كارگرى در خانه هاى مردم خرج و مخارج زندگى مان را تأمين مى كرد. پدرم هم به تن پرورى عادت كرده بود، مادرم براى حفظ آبرويش سال ها كنار پدرم زندگى كرده و تمام سختى ها را به جان خريده بود. وقتى هم از كنارمان رفت، زندگى مان از هم پاشيد. پدرم پس از مرگ مادرم دائم با دوستان ناباب و لاابالى اش به خانه مى آمد و بساط ترياك را به راه مى انداخت.در جريان اين رفت وآمدها يكى از دوستان پدرم كه زن و بچه دار هم بود مرا از پدرم خواستگارى كرد. بعد هم با اجبار پدرم و مهريه ۱۵ ميليون تومانى به عقد مردى كه سال ها از خودم بزرگ تر بود درآمدم و به خانه مشتركى كه همسرم براى من و هوويم اجاره كرده بود، رفتم. زندگى مشترك را در يك اتاق نقلى آغاز كردم. هوويم چشم ديدن مرا نداشت. دائم به هر بهانه اى مى خواست برايم پاپوش درست كند تا مرا از چشم همسرم بيندازد. حتى يك بار هم دور از چشم همسرم «جمال» پول هايش را از جيبش برداشت و آن را در كمد من گذاشت. زمانى كه شوهرم سراغ پول هايش را گرفت او با قيافه حق به جانب گفت: من با چشمان خودم ديدم كه «مرضيه» زمانى كه خواب بودى پول ها را از جيبت برداشت و آن را در كمد لباس هايش مخفى كرد. با شنيدن تهمت هايش احساس كردم دنيا دور سرم خراب شد. «جمال» نسبت به من بى اعتماد شده بود اما من به سختى دندان روى جگر گذاشتم تا اين كه متوجه شدم باردارم. بنابراين سعى كردم كمى از آن هياهو فاصله بگيرم. اكثر اوقات خودم را در اتاق حبس مى كردم تا با هوويم درگير نشوم. اما در همان ايام هوويم «شهين» بشدت بيمار شد. به همين خاطر هم تقى كمتر به او توجه مى كرد. تا اين كه يك روز در حال استراحت «شهين» با كاسه آشى به اتاقم آمد و احوالم را پرسيد. رفتارش عجيب بود. اخلاقش هم تغيير كرده بود. با اين حال نمى دانستم او چه نقشه كثيفى در سرش دارد.چند روز پس از آن وقتى در حياط مشغول شستن لباس هايم بودم، «شهين» با مهربانى به طرفم آمد و يك ليوان چاى برايم آورد. وقتى چاى را نوشيدم ناگهان حالم بد شد، از درد به خودم مى پيچيدم. فريادزنان از او درخواست كمك كردم او با خنده فقط نگاهم مى كرد. با هر زحمتى بود خودم را جلوى در رساندم و از همسايه ها كمك خواستم. بعد هم با كمك همسايه ها به بيمارستان منتقل شدم. پزشكان پس از معاينه گفتند جنين سقط شده است. با شنيدن اين حرف به شدت دچار افسردگى شدم. «جمال» هم وقتى حقايق را فهميد تصميم گرفت زن اولش را طلاق دهد. اما او التماس كنان به ديدنم آمد و تقاضاى بخشش كرد. به هيچ عنوان نمى توانستم او را ببخشم، تا اين كه پس از مرخصى از بيمارستان به خانه يكى از فاميل ها رفتم. چند روز پس از آن هم از شوهرم خواستم طلاقم دهد تا او به راحتى با همسر اول و فرزندانش زندگى كند اما او مخالفت كرد. تا اين كه با پافشارى و حتى تهديد توانستم رضايتش را بگيرم. بعد هم تصميم گرفتم هر چه زودتر كار مناسب و خانه مستقلى اجاره كنم. با ديدن يك آگهى در روزنامه خودم را به يك شركت خدماتى كه نياز به پرستار خانم براى نگهدارى سالمندان داشت معرفى كردم. چند روز بعد هم از شركت تماس گرفتند تا براى نگهدارى پيرمرد ۷۰ ساله اى به طور شبانه روزى به خانه اش بروم. از خوشحالى در پوست خودم نمى گنجيدم، بالاخره كار مناسبى پيدا كرده بودم. از فرداى آن روز به خانه اشرافى پيرمرد سالخورده رفتم، مرد بازنشسته بيمارى فراموشى داشت. همه فرزندانش هم خارج از كشور بودند. او مثل پدر به من محبت مى كرد، اما بعضى اوقات هم به دليل بيمارى اش مرا به جاى دزد اشتباهى مى گرفت. با اين حال در خانه اش احساس امنيت و آرامش مى كردم، وقتى پسر بزرگش، به ايران بازگشت آسايش از زندگى ام رفت. نگاه هاى معنادار او آزارم مى داد. دائم سعى مى كردم خودم را دور از چشم او نگه دارم تا اين كه بالاخره يك روز پيشنهاد بى شرمانه اش را داد. من هم بدون هيچ درنگى از خانه خارج شدم. بى هدف در خيابان ها پرسه مى زدم كه به پاركى رسيدم و روى يكى از نيمكت ها نشستم. همان موقع هم دختر جوانى كنارم نشست. بدون مقدمه سر صحبت را باز كرد و با او هم كلام شدم و پس از چند دقيقه به او اعتماد كردم.وقتى حرف هايم را شنيد از من خواست شب را در خانه آنها بگذرانم. اما اى كاش هيچ وقت به آنجا نمى رفتم. آن شب به اتاق محقر دختر جوان در جنوب شهر رفتم. او از من پذيرايى كرد. به او گفتم به محض پيدا كردن كار آنجا را ترك مى كنم او هم پذيرفت.از صبح تا شب به دنبال كار مى رفتم اما بى فايده بود تا اين كه او پيشنهاد سرقت از يك طلافروشى را داد. با شنيدن پيشنهادش جا خوردم. چون تا آن روز نان حرام نخورده بودم. اما وقتى با جيب خالى و بى پولى روبه رو شدم ناچار پيشنهادش را پذيرفتم. طبق نقشه من و او به عنوان خريدارى به طلافروشى رفتيم. من فروشنده را سرگرم كردم و «هما» در يك فرصت مناسب دو النگو و يك انگشتر دزديد.عصر همان روز هما آنها را به يك مالخر فروخت و پول خوبى هم به من داد.حدود يك سال به همين شيوه سرقت مى كرديم تا اين كه در جريان هجدهمين سرقت دستمان رو شد و مغازه دار فوراً مأموران پليس را در جريان گذاشت و آنها هم ما را دستگير كردند.پرونده مان براى رسيدگى به دادگاه رفت و من كه زير ۱۸ سال بودم به ۴ سال حبس محكوم شدم. هما هم به ۸ سال زندان محكوم شد.حالا چهار سال از بهترين روزهاى عمرم را پشت ميله هاى كانون اصلاح و تربيت گذرانده ام و امروز كه ۱۸ ساله شدم تصميم گرفتم تا پس از آزادى با تحصيلاتى كه در كانون انجام دادم و كارهايى كه ياد گرفته ام به دنبال يك زندگى و شغل آبرومند و آينده اى روشن بروم.
چهارشنبه 22 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 224]