واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گفتوگو با والدین شهید میرهاشم رنجبر
از پنجمین گُل نذری امام رضا (ع) تا دلتنگیهای پدرانه
پدر شهید میگوید: با این که چند سالی هست که از شهادتش میگذرد، هنوز دلتنگش میشوم، میگویم اگر او زنده میبود تا به حال صاحب خانه و زندگی بود، ولی با خودم میگویم او راهی را رفت که آرزویش را داشت و به واقع آن راه بهترین و برترین راه بود.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزمهای دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگهای غیرخودی است، ایثارگری و شهادتطلبی نقش بهسزایی در حفظ دین و ارزشهای آن و استقلال کشور ایفا میکند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن بهمنظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است.
ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمانبر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریعکنندهای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشتهاند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و بهویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانوادههای شهدا نشسته و مشروح گفتههای آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاریها از نظرتان میگذرد. * هیچگاه با او مخالفت نکنید پدر شهید سیدمیرهاشم رنجبر میگوید: میرهاشم بچه بسیار زحمتکش و فهمیدهای بود که با مشکلات و نداریهای زندگی خیلی خوب کنار آمده بود، او همیشه و همواره همراه من بود و برای خانواده زحمات زیادی را متحمل شد. بهخاطر همین خیلی دوستش داشتم و همیشه از او راضی بودم، دائماً حرف از رفتن به جبهه را میزد اما دوستانش میگفتند: سنت تقاضا نمیکند، اما او میگفت به هر طریقی هست به هدفم خواهم رسید. یکبار وقتی مجروح شد برای مرخصی و درمان بیشتر به خانه آمد هنوز حالش کاملاً خوب نشده بود که قصد رفتن کرد، در جوابم که از او خواسته بودم بیشتر بماند و استراحت کند، گفت: «بابا اگر تو بیایی جبهه و آن همه خوبی و ایمان را ببینی، دیگر دلت نمیخواهد حتی یک لحظه هم که شده آنجا را ترک کنی.»
جوان مهربان و دلسوزی بود، هر وقت که از منطقه میآمد به سراغ خانوادههای شهید روستا میرفت و هر کاری از دستش برمیآمد مضایقه نمیکرد، آخرین باری که میخواست به جبهه برود از من خواست برایش دعا کنم تا به شهادت برسد. وقتی رفت چند روزی ناراحت بودم و دست و دلم به کار نمیرفت تا این که مدتی بعد در ماه مبارک رمضان بود که خبر شهادتش را برایم آوردند، به امام خمینی علاقه داشت بهطوری که در قسمتی از وصیتنامهاش خطاب به برادران و همرزمانش گفته: «از این انقلاب و امام دفاع کنید، به حرف امام گوش فرا دهید و هیچگاه با او مخالفت نکنید.» با این که چند سالی هست که از شهادتش میگذرد هنوز دلتنگش میشوم میگویم اگر او زنده میبود تا به حال صاحب خانه و زندگی بود ولی با خودم میگویم او راهی را رفت که آرزویش را داشت و به واقع آن راه بهترین و برترین راه بود. * امام بهعنوان پدر ماست مادر شهید سیدمیرهاشم رنجبر میگوید: من و پدر شهید هر دو 15 ساله بودیم که با هم ازدواج کردیم، سید کشاورز بود و روی زمینهای مردم کار میکرد، بهخاطر همین با سختی و مشکلات زیادی امرار معاش میکردیم، اما قانع و راضی به روزی خدا بودیم. میرهاشم پسر اولمان بود البته لازم است بگویم که قبل از میرهاشم چهار فرزندم فوت کردند و ما برای این که میرهاشم زنده بماند او را نذر امام رضا (ع) کردیم، میرهاشم پسر آرام و کمحرفی بود و بیشتر اهل کار کردن، عبادت و راز و نیاز بود و بیشتر وقتها سعی میکرد نمازش را در مسجد بخواند. اولین بار 14 ساله بود که تصمیم گرفت به جبهه برود که با مخالفت من روبهرو شد اما او خیلی آرام و بیسر و صدا و بدون اینکه از ما اجازه بگیرد به جبهه رفت، ابتدا به کردستان اعزام شد و 6 ماهی را در آنجا ماند و تا آنجایی که در خاطرم هست او هشت مرحله بهصورت بسیجی و داوطلبانه به منطقه رفت تا اینکه به سن خدمت رسید و بهعنوان پاسدار مشمول مشغول به خدمت شد.
در آن مدتی که بهعنوان بسیجی به جبهه میرفت یک بار به او گفتم: «پسرم! این بار بیشتر بمان.» گفت: «چطور راضی میشوید دوستانم آنجا باشند و من در کنار خانواده بمانم؟!» من هم شرمنده و سپس قانع شدم و دیگر چیزی نگفتم، به شهید رجایی و عملکردش خیلی علاقهمند بود وقتی خبر شهادت شهید رجایی و باهنر را شنید خیلی گریه کرد و دو روز تمام لب به غذا نزد. آخرین باری که میخواست به جبهه برود، گفتم: «پدرت نگران است و میخواهد از رفتن صرفنظر کنی.» گفت: «امام خمینی که مانند یک پدر برایم است امر کرده و ما باید لبیک بگوییم، بر من واجب است تا در جبهه درکنار دیگر همرزمانم با نیروهای کفار بجنگم.» این را گفت و عازم شد، من بهعنوان مادر شهید خدا را شکر میکنم که فرزندم این راه را انتخاب کرد و در این راه به آرزویش رسید، از خدا میخواهم رهبرمان را حفظ کند و به او سلامتی بدهد.
94/11/24 - 11:01
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 61]