واضح آرشیو وب فارسی:شبکه خبر: دو گرا مانده به نابودي...
به سمت ماشيني كه در حال سوختن بود، رفت. حلقه جمعيت را شكافت و جلوتر از بقيه ايستاد. زن و دختر سراسيمه از منزل بيرون آمده بودند. زن با سر برهنه و موهايي پريشان به اين سو و آن سو ميرفت. دختر گيج و مات بدون هيچ حركتي به دست بريدهاي كه پيش پايش افتاده بود نگاه ميكرد...
باشگاه جواني برنا/ محمد علي خدادوست- كيفش را زمين گذاشت. كفشهايش را پوشيد. بعد خم شد و آغوشش را باز كرد، دخترش، كه با مراسم خداحافظي آشنا بود، متقابلا دستهاي كوچكش را از هم باز كرد و خود را در آغوش او انداخت. چقدر اين لحظه را دوست داشت. دلش ميخواست زمان كش ميآمد و كش ميآمد و تا ابد ادامه مييافت. بر خلاف ميلش زير بغل دخترش را گرفت و او را از خودش جدا كرد، دو بوسه آبدار از لپهاي گردش گرفت و كنار همسرش، كه در چارچوب در ايستاده بود، روي زمين گذاشت. مثل هميشه هوس كرد همسرش را هم ببوسد و مثل هميشه شرم حضور دخترش مانع شد. با همسرش دست داد و خداحافظي كرد و طول حياط را به سمت در طي كرد. هنوز به در حياط نرسيده مثل هميشه برگشت و براي همسر و دخترش دست تكان داد، آنها هم براي او.
بدون آنكه حتي اندكي تعجب كند ديد مردي ديگر دارد با همسر و دخترش صحبت ميكند. مرد بعد از آنكه كفشهايش را پوشيد، خم شد، آغوشش را باز كرد و دخترش خود را در آغوش مرد انداخت. همانگونه كه داشت به آنها نگاه ميكرد متوجه شد آن زن و دختر، همسر و دختر او نيستند و اين خانه هم مال او نيست. او براي كار ديگري آنجا بود. حالا بيرون خانه ايستاده بود، بدون آنكه بينديشد چگونه و كي از خانه خارج شده است؛ گوشهاي منتظر ايستاده بود و چشم به درِحياط آن خانه دوخته بود. منتظر بود تا مرد از در حياط خارج شود. نگاهي به حلقه خوشرنگي كه در انگشتش بود كرد و بر روي نقش برجسته ستارهاي كه از فرو رفتن دو مثلث در هم ايجاد شده بود، دست كشيد. نگاهي به لباسش انداخت. از اينكه سر تا پا نظامي پوشيده بود هم هيچ تعجبي نكرد، همه چيز طبيعي و واضح بود. او اكنون آنجا بود تا گِراي ماشين آن مرد را وقتي از منزلش بيرون آمد و سوار شد به هليكوپتر ارتش اسرائيل بدهد.
در كه باز شد، موبايلش را در آورد و روشن كرد. آرم نوكيا بر روي مونيتور گوشي به او خوش آمد گفت. از ديدن آرم نوكيا چيزي خوشايند توي دلش جست و خيز كرد. يادش افتاد كه بالاخره نمايندگي فروش نوكيا را گرفته بود و از حالا ميتوانست به سود مغازهاش اطمينان داشته باشد. شمارهاي گرفت و مختصاتي را به عدد و رمز گفت، منتظر شد تا مردي كه حالا از حياط خارج شده بود سوار اتومبيلش شود. وقتي مرد سوار شد به كسي كه آنطرف خط موبايل بود گفت: «حالا!» و به سرعت از آنجا دور شد و در كوچهاي پناه گرفت. لحظهاي بعد صداي انفجاري مهيب آمد، دود و گرد و خاك همه جا را پر كرد.
بايد براي بررسي نتيجه عمليات و گزارش نهايي به محل انفجار بر ميگشت. به سمت ماشيني كه در حال سوختن بود رفت. حلقه جمعيت را شكافت و جلوتر از بقيه ايستاد. زن و دختر سراسيمه از منزل بيرون آمده بودند. زن با سر برهنه و موهايي پريشان به اين سو و آن سو ميرفت. دختر گيج و مات بدون هيچ حركتي به دست بريدهاي كه پيش پايش افتاده بود نگاه ميكرد. دستي كه لحظاتي قبل او را در آغوش فشرده بود. دلش ميخواست فرياد بزند و به زنش بگويد برود داخل روسري بپوشد. جلوي مردم موهاي بلند زيبايش را بپوشاند. دخترش را صدا بزند و در آغوش بگيرد. نگذارد تا به آن صحنههاي وحشت انگيز نگاه كند. اما ديد آنها زن و دختر او نيستند. آنها زن و دختر آن مرداند كه او مامور ترورش بود و با موفقيت اجرايش كرد. غمي بزرگ بر دلش افتاد. نه! آن زن و دختر، همسر و دختر زيباي او بودند. آن مرد! آن مرد خود او بود! گيج شده بود و اشك از چشمانش سرازير. گريه امانش نميداد. جلوي سيل گريهاش را رها كرد، با صداي بلند شروع به گريه كرد و دويد تا همسر و دخترش را در آغوش بگيرد...
با صداي گوشي موبايلش كم كم از محيط اطرافش آگاه شد. گوشي را بر داشت و زنگ آنرا غير فعال كرد. صبح شده بود. رفت توي حياط. نسيم صبح ته مانده خواب را از وجودش جارو كرد. وضو گرفت، نمازش را خواند، بساط چايي و صبحانه را روبراه كرد و همسرش را صدا زد تا نماز بخواند.
بعد از صبحانه هنوز دخترش خواب بود كه لباس پوشيد و آماده رفتن سر كار شد. خواب ديشب تمام ذهنش را پر كرده بود. فضاي گريه هنوز درونش جريان داشت. نميتوانست خوابش را براي همسرش تعريف كند. همسرش با كوچكترين چيزي نگران مي شد. با خودش انديشيد: «خواب خواب است ديگر» و تصميم گرفت صدقه بدهد.
صورت ملكوتي دخترش را، كه هنوز خواب بود، بوسيد و از خانه خارج شد. كفشهايش را كه پوشيد، با همسرش براي خداحافظي دست داد. دست همسرش را بالا آورد، بوسيد و گفت: «هر دو تون رو بي نهايت دوست دارم». همسرش با تعجب نگاهي كرد و گفت:« ما هم تو رو بي نهايت دوست داريم».
توي مغازه چند كليد واژه مرتب توي مغزش زنگ ميزد: موبايل، نوكيا، نمايندگي فروش، اسرائيل، ترور. ظهر بود كه يكي از دوستانش آمد. بعد از صحبتهاي مختلف دوستش گفت: «شنيدهام نمايندگي فروش نوكيا رو گرفتي؟»
او گفت: «آره فروشش از همه ماركهاي ديگه بيشتره، فروش مغازهام خيلي خوب ميشه»
دوستش گفت: «خوبه، ولي مي دونستي نوكيا از شركتهاي حامي صهيونيسم و اسرائيله و به اسرائيل كمك مالي ميكنه؟»
چيزي درون سرش تركيد. لبهاي دوستش انگار دهان لوله تير بار بود و كلمات گلولههايي كه مستقيما وسط پيشانياش مينشستند. خواب ديشب از مونيتور چشمش مثل فيلم پخش ميشد و صداي دوستش را در زمينه آن ميشنيد...
شب كه مغازه را ميبست، صدقه خواب ديشبش چند ميليون برايش آب خورده بود. از نمايندگي نوكيا انصراف داده بود. همه گوشيهاي نوكيا را جمع كرده بود تا بعدا معدوم كند. كاغذي پشت ويترين گذاشته بود كه رويش نوشته بود: «بعلت حمايت مالي شركت نوكيا از كشتار انسانهاي بي گناه گوشي نوكيا نداريم!»
***
در باشگاه جواني برنا ثبت نام كنيد. [email protected]
سه شنبه 21 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شبکه خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2279]