واضح آرشیو وب فارسی:عکاسی: حالا هر روز هزاران هزار عکس در اینستاگرام چشم به چشم می شوند، در فیسبوک با دیگران قسمت می شوند و لایک می خورند و لایک می گیرند. حالا دیگر دستور زبان عکاسی سنتی، قطع مربع و تکنیک هایی که روزی برای یادگرفتنشان باید ماه ها خون دل می خوردی، به لطف گوشی های همراه، بی تعارف لوس شده اند. هر چند که خیلی وقت ها از عکس ها مهمتر اتفاقایست که قرار است درونشان بیفتد اما چشم هایمان دیگر عادت کرده اند که همان ها را هم به شکلی باحال ببینند. در این آوار عکس که از در و دیوار بر سرمان خراب می شود، آیا میلی برای دیدن عکس های تازه تر می ماند؟ عکس هایی که کاربران در این فضاها به اشتراک می گذارند دیگر واقعا همه ژانرها را شامل می شود. از ژانر «من اینجا بودم» و «ما چقدر کیوت هستیم» بگیرید تا کاربران دیگری که دچار امراض خود ویلیام اگلستون بینی یا خود سیندی شرمن پنداری شده اند. همه این ها یعنی که عکاسی به عنوان ضیافتی برای دیدن نادیده ها دیگر مرده است؟ نخستین روزهای آشناییم با عکاسی را به یاد دارم. روزگار شیرینی بود که با زنیت قدیمی پدرم عکاسی می کردم. دنیای پانزده سال پیش دنیای متفاوتی بود، که من در آن نوجوانی پانزده ساله بودم. آنروزها در خانه مان حتی کامپیوتر هم نداشتیم و گفتن ندارد که به سختی می توانستم به کتاب های عکاسی دسترسی پیدا کنم و تقریبا صحبت از برگزاری نمایشگاه یک عکاس جدی بین المللی در ایران به لطیفه ای می ماند، بگذریم از اینکه هنوز هم در تقریبا بر همان پاشنه می چرخد. اولین بار در مغازه ای که کتاب های لوکس خارجی را به قیمت گران می فروخت با کتابی از هری کالاهان آشنا شدم. او را نمی شناختم اما هر عکس کتابش برایم به جواهری می ماند. حیرت زده تنالیتههای خاکستری عکس ها را می دیدم، و البته یادم هست که ماژیک مشکی ای که دوستان روی بدن برهنه الینور، همسر کالاهان کشیده بودند، از آن کتاب، اثری متفاوت ساخته بود. بعد از ان همیشه به او فکر می کردم. عکس های او را تجسم می کردم. به این فکر می کردم که چگونه کالاهان همه ی زندگی اش و هر روزش را با عکاسی معنا کرده بود. برای کالاهان عکاسی یک روش زندگی بود. به رابطه ی او و الینور فکر می کردم و همه ی عکس هایی که کالاهان از الینور گرفته بود. او عاشق الینور بود و یا الینور تنها بهانه ای بود تا کالاهان به عشق واقعی اش یعنی عکاسی برسد؟ سالهای بعد بود که فهمیدم عکاسی دیگر یعنی امت گاوین هم زندگی ای را صرف عکاسی از زندگی اش کرده است. آرامش کم نظیری در عکس های او هست، گاوین همسرش را هربار در جلوی دوربین از نو کشف می کند. زودتر از گاوین، ادوارد وستون را شناخته بودم. پایین و بالاهای زندگی وستون و البته روابط عاشقانه اش بود که عکس هایش را برایم از نو معنی می کرد. مثلا پرتره هایی که از صورت پسرانه تینا مودوتی گرفته بود. آنها را باید می دیدی و می دانستی که وستون شیفته مودوتی بوده؟ و بعدتر گاهی به این فکر می کردم که لوییجی گیرری چقدر می توانست عاشق باشد تا روزی یکبار در سال از آسمان عکس بگیرد. یا در حالی که ساختمان روبروییمان مشغول ساخت و ساز و تخلیه مصالح بود به این فکر می کردم که چرا رابرت ادمز دلگیر از دست رفتن سکوت مطلق در منطقه ای به نام نبراسکا است و بعد به عکس های اوسالیوان برمی گشتم و به آن خلعی فکر می کردم که ادمز از آن حرف می زد، وقتی که صدای هیچ چیز شنیده نشود، وقتی تو هستی و تو و منظره پیش روی تو. دایدو موریاما را تجسم می کردم که در خیابان های شهری در ژاپن که حتی نامش را درست نمی دانستم، بدون اینکه به دوربینش نگاه کند تصاویر تازه شکار می کرد. من تاریخ عکاسی را جا به جا و نامنظم آموختم و بیش از صد بار صد یادداشت جان سارکوفسکی (با فارسی فرشید آذرنگ) را بر صد عکس موزه هنر مدرن خواندم و هر بار ایجاز و ذکاوتش را ستودم. آنروزها عکس ها به من فرصت این را می دادند که درونشان از نو زندگی کنم. عکس های مورد علاقه ام در عین حال که بعضا حاوی ارجاعات جغرافیایی بودند اما انگار مکان و چیزها را از نو می ساختند و به چیزی تازه تر تبدیل می کردند. عکاسان مورد علاقه ام همه شان زندگی عکاسانه داشتند. بیشترشان بی توجه به منتقدین و مجموعه داران، مانند یک آماتور تنها با اشتیاق زندگی شان را صرف عکاسی کردند و جالب اینکه بیشترشان در ابتدا مورد بی مهری تاریخ هنر و خریداران آثار هنری قرار گرفته بودند. به عکس های آن ها که برمی گردم، می بینم که هنوز به چشمم چیزی بهتر از خوب می آیند. آنها هنوز هم هستند، علیرغم اینکه این مواجهه تازه، لذت تجربه نخست را ندارد، اما آن ها هنوز هم تمام نشده اند. حالا عکاسی شرایط آرمانی ای دارد و دیگر حضورش در موز ها و دوسالانه های پر زرق و برق از واجبات است. هنر معاصر پر سر و صدا و یا حتی گاهی بانمک و از آن بدتر احمقانه است و این فضای تازه با عکاسانی که به لطف اقتضای روزگارشان در حاشیه سیر می کردند، منافات دارد. اما این دلیل نمی شود که همه عکاسان امروز همراه بازار و یا درخواست هایی باشند که بازار و گالری ها و جریان اصلی روزگارشان از آ ن ها می خواهد. هستند کسانی که هم می توانند مشهور و پولدار باشند و هم باهوش تر از آن چه که خریدارشان دوست دارد که باشند. حالا زندگی من عوض شده و در هر فرصتی که پیش می آید، در شهرهای مختلف از این گالری به آن گالری می روم و گاهی برای دیدن یک دوسالانه و یا یک آرتفر حتی مجبورم از شهر محل اقامتم، به شهر دیگری سفر کنم. و هر بار با خودم می گویم که ارزشش را داشته. یعنی اینکه کار یکی دو نفری را از نزدیک دیده ام که قدری بهتر از خوب بوده اند. و همین یعنی که ارزشش را داشته. در ستون «سی عکاسی که زندگی ام را تغییر دادند» می خواهم به این بهتر از خوب ها بپردازم که در این پانزده سال، من به شکلی در مواجهه با آثارشان غافلگیر شدم. آنهایی که انگار میل به تغییر چیزی داشتند و معاصر بودن را نه در پیروی آنچه که روزگارشان از آنها می خواست بلکه با تاکید بر آنگونه که خود و یا دوربین و یا پروسه عکسانه شان می خواستند دنیا را تاویل کنند، یافته بودند و شاید به این علت است که آنها می توانند هنوز هم عکاسانی جدی و تازه به شمار آیند. نویسنده نویسنده: محمدرضا میرزایی
دوشنبه ، ۱۲بهمن۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عکاسی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 24]