تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مسلمان آينه برادر خويش است، هرگاه خطايى از برادر خود ديديد همگى او را مورد حمله قرار ند...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845900790




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

رونق بازار افغان‌ ها در دل پایتخت ایران


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها:
رونق بازار افغان‌ ها در دل پایتخت ایران




دختر، دست می‌کشد روی زنجیر طلایی و خیلی نرم آن را با دو تا انگشتش بالا می‌آورد. یک زنجیر طلایی ساده است؛ نه اینکه طلا باشد. از همان‌هاست که 50-40 تایش را جلوی پیشخوان، کنار هم آویزان کرده‌اند.





روزنامه ایران: دختر، دست می‌کشد روی زنجیر طلایی و خیلی نرم آن را با دو تا انگشتش بالا می‌آورد. یک زنجیر طلایی ساده است؛ نه اینکه طلا باشد. از همان‌هاست که 50-40 تایش را جلوی پیشخوان، کنار هم آویزان کرده‌اند.

«این چند؟» جواب می‌شنود: «8 هزار تومن.» انگشت‌های دختر، زنجیر را ول می‌کنند، چشمش اما نه. پسر حواسش هست. «6 تومن هم می‌دم.» دختر دست می‌کند توی کیفش و یک 5 هزار تومانی مچاله درمی‌آورد. «راضی باش...»؛ پسر پول را می‌گیرد و زنجیر را، همان که چشم دختر دنبالش بود، باز می‌کند و به دستش می‌دهد. چشم‌های دختر می‌خندد.

«همه‌شون کارگری می‌کنن اینجا. دلم می‌سوزه.» این‌ها حرف‌های پسر فروشنده است. یک دکه دارد جلوی مغازه‌ای حوالی بازار حضرتی. خیابان مولوی. از آن راسته‌هایی که همه‌چیز در آن پیدا می‌شود. بستگی دارد دنبال کدام متاع آمده باشی. «پاساژ افغانی‌ها اینجاست؟» این را من می‌پرسم. پسر پوزخند می‌زند: «پاساژ کجا بود؟! اینجا بازاره. اونم نه بازار افغانی‌ها. البته یه راسته‌ش معروفه به این اسم. اونم به خاطر چند تا پارچه‌فروشیه که پارچه‌های افغانی می‌فروشن.»

مردی که کنارش ایستاده، وارد بحث می‌شود: «البته یه مدتی حالا که نه، قبلاً افغانی‌ها میومدن اینجا بساط می‌کردن. جنس دست دوم می‌فروختن. شاید به خاطر همینه که می‌گن بازار افغانی‌ها.»

حالا دست کم می‌فهمم که آدرس را درست آمده‌ام. چشمم دنبال دستفروش‌ها می‌گردد؛ همان‌ها که جلوی مغازه‌ها بساط می‌کنند. یاد حرف مرد می‌افتم که گفت قبلاً! حالا انگار تعداد دستفروش‌ها زیاد نیست. اما هستند. یکی‌شان پیرمردی است هفتاد و چند ساله. روی یک چهارپایه پلاستیکی کوچک نشسته و چند جفت کفش مردانه جلویش گذاشته است. یکی دو جفتشان سالم و نسبتاً نو به نظر می‌رسند. بقیه بدجوری زهوار دررفته‌اند. یک کفش کالج سرمه‌ای را نشان می‌دهم. «این چند؟» سرش را بالا می‌گیرد: «20 هزار تومن!» می‌آیم بگویم: «کمتر نمی‌دی؟!» ولی به جایش می‌پرسم: «اینا دست دوم هستن دیگه؟!» نگاهش یکهو مهربان می‌شود: «آره بابا جون، ولی خوب‌ها! قرصه. کمترم می‌دم. 15 ببر.»

دلم برایش می‌سوزد. یک طوری که بهش برنخورد، می‌پرسم: «‌اینا رو از کجا میارین، یعنی از کجا می‌خرین؟» با دست امتداد بازار سرپوشیده را نشان می‌دهد: «باغچه.» باغچه رفته‌ام. یک حیاط درندشت ته یک کوچه بن‌بست. دری که همیشه باز است و به محض عبور از آن، بوی کهنگی توی دماغ آدم می‌زند. گونی گونی لباس و کفش کهنه ریخته‌اند کف حیاط.

پیرمرد را همانجا رها می‌کنم. سوژه‌ام اصلاً چیز دیگری است. یکی از دوستان که طراح لباس است، آدرس بازار افغانی‌ها را داده. می‌گفت پارچه‌های زیبایی دارند با قیمت ارزان. همان دوست بود که می‌گفت پارچه لباس‌های سریال قهوه تلخ را از اینجا خریده‌اند.

وارد یکی از پارچه‌فروشی‌ها می‌شوم. حجره‌ای است با چراغ‌های نئون. طاقه‌های رنگی و براق، تصویر دشت‌های رنگارنگ را در ذهن تداعی می‌کند. حاشیه و گلدوزی پارچه‌ها، آدم را انگار وسط یک میهمانی می‌نشاند. از آنهایی که زن‌ها با لباس‌های محلی پرچین، بالای سر دیگ‌های بزرگ این‌ور و آن‌ور می‌روند و ریز ریز در گوش هم می‌خندند.

فروشنده، افغان نیست؛ پارچه‌ها چرا. همه جور مشتری دارد. طراح لباس تئاتر و دکوراتور صحنه. پای مزون‌دارها هم به «پارچه‌فروشی‌های افغانی» باز شده. پارچه‌های زربفت و نقشدار، جان می‌دهد برای خرج کار. دست روی یکی از طاقه‌ها می‌گذارد. سبزآبی و طلایی. گل‌هایش انگار برجسته است. «از این برای مانتو زیاد می‌برن. لب آستین و حاشیه. قشنگ می‌شه.» سربندهای سکه دوزی شده بالای سرش نظرم را جلب می‌کند. همان موقع یک زن و مرد افغان با یک دختر بچه 10 - 11 ساله وارد مغازه می‌شوند. زن پارچه پیراهنی می‌خواهد. عروسی دارند. یک پارچه گلدار انتخاب می‌کند. متری 18 هزار تومان. یک سربند قرمز هم برای دختر بچه می‌خرند.

زیاد معطل نمی‌کنند. زود انتخاب می‌کنند و پارچه را می‌خرند و می‌روند.

فروشنده می‌گوید: «معمولاً برای جشن‌ها و عروسی‌هاشون می‌آن پارچه می‌خرن. بعضی از پارچه‌ها فقط به درد لباس‌های خودشون می‌خوره. مثل این مخمل‌های طرحدار. این‌ها رو قبا می‌کنن. برای مانتو و لباس مجلسی خیلی خوب نیست. زیادی ضخیمه.»

پارچه‌ها را از افغانستان می‌آورند؛ البته بعضی‌هایشان هم چینی و کره‌ای هستند؛ ساده‌ترها. آن بیرون یکی دارد داد می‌زند: «پیرهن مردونه 4 هزار تومن!» از آن دستفروش‌های دوره‌گرد است. دو تا پیراهن چهارخانه روی دستش انداخته. نو به نظر می‌رسند با نخ‌های آویزان. انگار تازه از زیر دست خیاط بیرون آمده‌اند. پیراهن 4 هزار تومانی، پول پارچه و مزد خیاطش چطور درمی‌آید؟! این سؤال را از پارچه‌فروش می‌پرسم. نیشخند می‌زند: «دزدیه دیگه!»

یاد نگاه پیرمرد می‌افتم و کفش کالج سرمه‌ای مردانه که انگار تازه واکس خورده بود.







تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۲:۳۹





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 78]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن