تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 27 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):حقّ نصيحت خواه اين است كه به راه صحيحى كه مى دانى مى پذيرد، راهنمائيش كنى و سخن در حدّ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816284828




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خاطره جدید محسن رضایی از دوران کودکی اش


واضح آرشیو وب فارسی:مهر:
خاطره جدید محسن رضایی از دوران کودکی اش

IMG17074222.jpg


شناسهٔ خبر: 3036986 - شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۱:۰۲
مجله مهر > شبکه های اجتماعی

محسن رضایی در کانال تلگرام خود از نقطه عطف کودکی خود گفته است. رضایی نوشته است: یک روز درحالی‌که کنار جاده ایستاده و به چوب‌دستی چوپانی‌ام تکیه داده بودم، ماشینی ایستاد و یک نفر از آن بیرون آمد و گفت: پسر بیا جلو ببینم. بعد پرسید: شما برای چه اینجا هستی؟ الآن تمام بچه‌های هم سن و سال تو در مدرسه سر کلاس درس هستند؟ گفتم: دارم گوسفندها را می‌چرانم. گفت: اشتباه می‌کنی تو باید به مدرسه بروی. گفتم: آقا نمی‌شود، پدر و مادرم ناراحت می‌شوند. گفت: نخیر! تو باید به سر کلاس بروی وگرنه با پدر و مادرت برخورد می‌کنم! من خیلی از رفتار او تعجب کردم که چرا این‌قدر سمج شده و می‌خواهد مرا حتماً به مدرسه بفرستد. گفتم: آقا نمی‌شود، من خودم قبول نمی‌کنم. من اگر چوپانی نکنم، پدر و مادرم نمی‌توانند زندگی کنند. من باید کمکشان ‌کنم. گفت: خیلی خب! پس شما به کلاس شبانه و اکابر برو. از او پرسیدم: کلاس اکابر چطوری است؟ گفت: روزها گوسفندهایت را به چرا ببر، شب که شد، من خودم با ماشین به مدرسه اکابر می‌روم، شما کنار جاده بایست، تو را با خودم می‌برم و وقتی کلاس تمام شد، همین‌جا پیاده‌ات می‌کنم. [با خنده]روز بعد نزدیک غروب بعد از اینکه گوسفندها را به خانه برده و داخل آغل کردم، به آنجا برگشته و با همان چوب و کلاه چوپانی کنار جاده ایستادم تا ماشین آمد. ماشین از اتوبوس‌های شرکت نفت بود که حدود بیست صندلی داشت. ماشین که ایستاد، همان آقا آمد و به من گفت: مرد حسابی، کسی که می‌خواهد سر کلاس برود که کلاه چوپانی سرش نمی‌گذارد! کلاهت را نباید کلاس ببری. من هم کنار جاده سنگی پیدا کرده کلاه و چوب‌دستی‌ام را زیر سنگ گذاشته و به مدرسه رفتم. وارد کلاس که شدم دیدم ده دوازده نفر آدم مسن سر کلاس نشسته‌اند. برایم عجیب بود. تا حالا چنین جایی ندیده بودم که در آن تعدادی صندلی باشد و ده دوازده نفر منظم روی آن صندلی‌ها نشسته و یک نفر هم به‌عنوان معلم آن جلو ایستاده باشد.او را اصلاً نتوانستم پیدا کنم. بعدها هم هر چه در شهر مسجدسلیمان دنبال او گشتم، پیدایش نکردم. گویی آب شده و به زمین رفته بود. خیلی دلم می‌خواست از او تشکر کنم که مسیر زندگی مرا عوض کرد.









این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 31]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن