واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: بعضی آدمها متفاوت به دنیا میآیند. انگار آنها ژنی دارند که دربدن دیگران نیست یا شاید همت، آرزو یا انگیزهای منحصر بهفرد که آنها را از جا میکند و میرساند آنجایی که باید باشند. صفیه صفایی یکی ازاین آدمهاست؛ زنی که تا 33 سالگی بیسواد بوده، اما در دهه سوم زندگیاش دیگر نخواسته چنین باشد.
قرار ما با او در آپارتمانش در محله یافتآباد تهران بود؛ در خانهای که از برخی معادلات متعصبانه زندگیهای سنتی خبری نیست و آقای خانه کمک کار بیستوچهار ساعته خانم خانه است. صفیه میگوید، به دلگرمی همین رابطه دوستانه درون خانه است که سالها قبل توانست با چهار فرزند کوچک، دوره نهضت سوادآموزی را تمام کند، دوره راهنمایی را به اتمام برساند و در دبیرستان تحصیل کند و دیپلم بگیرد. خانواده بازهم پشت صفیه بود. وقتی تصمیم به ادامه تحصیل در دانشگاه گرفت، وارد دوره کاردانی شد و بعد هم دانشجوی کارشناسی ناپیوسته. این سبک زندگی درست، حالا از صفیه زنی ساخته بلندهمت و باانگیزه که داستان زندگی و موفقیتهایش در 57 سالگی خواندنی است. ماجرای بیسوادی شما چطور شروع شد؟ ما اهل همدان هستیم و پدرم که معلم بود، باید در شهرهای اطراف درس میداد. وقتی در سن تحصیل بودم، ساکن اسدآباد بودیم و آنجا مدرسه دخترانه کم بود و آنهایی هم که بود، معلم مرد داشتند. پدرم مخالف بود که ما زیر دست معلم مرد درس بخوانیم. برای همین مدرسه نرفتم. کمی عجیب است که پدری معلم، این طرز تفکر را داشته باشد. آن موقع این طور بود و خیلیهای دیگر مثل پدرم فکر میکردند. چرا پدر در خانه به شما درس نداد؟ چون دو شیفت درمدرسه کار میکرد و وقت نداشت. بقیه خواهر و برادرها سرنوشتشان مثل شما شد؟ نه خوشبختانه. فقط من که دختر بزرگ خانه بودم اینطور شدم. خواهرها و برادرهایم همه تا سطوح بالا درس خواندهاند. مادرتان سواد داشت؟ سواد قرآنی داشت، اما سواد فارسی نه. آن موقع برای باسوادشدن تلاش نکردید؟ خیلی دلم میخواست اما نمیشد، حتی مدتی کتابهایی را که در خانهمان بود، ورق میزدم و سعی میکردم چیزی یاد بگیرم، ولی فایدهای نداشت. بنابراین مشغول کارهای هنری شدم، خیاطی، قالیبافی. البته 15 سالم که بود حدود دو ماه دوره اکابر رفتم و یک چیزهایی از الفبا یاد گرفتم. پس ناراحت بودید که از تحصیل جاماندید؟ خیلی زیاد. عذاب میکشیدم و احساس عقبماندگی میکردم. یادم هست، همیشه به دوست صمیمیام میگفتم یعنی میشود روزی بیاید که من هم درس بخوانم. کی از اسدآباد به تهران کوچ کردید؟ 17 سالم بود که با پسرعمویم ازدواج کردم و با هم به تهران آمدیم. همسرتان سواد داشت؟ تا دیپلم خوانده بود. زندگی بدون سواد خوب پیش میرفت؟ بیسوادی اصلا خوب نبود، اما به هرحال در 19 سالگی بچهدار شدم و مشغول امور بچه و خانه شدم. از چه زمانی بهطور جدی تصمیم گرفتید درس بخوانید؟ سال 70 بود. آن موقع کلاسهای نهضت همه جای شهر در دسترس نبود و برای پیدا کردن کلاس نزدیک به خانه خیلی گشتم و بالاخره کلاسی پیدا کردم که بازهم مسیرش طولانی بود (شهرک ولیعصر، مسجد چهارده معصوم). واکنش اطرافیانتان چه بود؟ خیلیها مسخره میکردند و بعضیها میخندیدند و میگفتند سواد به چه درد تو میخورد. یکی از دوستان صمیمیام یک روز به همسرم گفت مثلا این درس بخواند، میخواهد به کجا برسد، ولی من به این حرفها اهمیت نمیدادم. همسرتان که مانع شما نمیشد؟ اصلا، حتی مشوق من بود. من که کلاس بودم، همسرم درس و مدرسه بچهها را پیگیری میکرد و امتحان که داشتم، گوشه کارها را میگرفت. الان هم وقتی درس و امتحان دارم، همسرم از من پذیرایی میکند و چای و میوه میآورد. درس خواندن در نهضت با بچههای کوچک سخت نبود؟ زیاد سختی کشیدم. سال دوم که بودم، پسر چهارمم به دنیا آمد، اما بازهم به درس خواندن ادامه دادم، بچه را بغل میگرفتم و پیاده میرفتم کلاس. دغدغه خانه را هم داشتید؟ چون همسرم کمک میکرد، خیالم راحت بود. با این حال حتی در طول زندگی مشترکم یک بارهم نشد که به خاطر درس، غذا درست نکنم یا کارهای خانه را انجام ندهم. صبحها غذایم را درست میکردم و میرفتم کلاس. روزهایی هم که یکی از بچهها مریض بود تا صبح بالای سرش مینشستم و وقتی میخوابید، شروع میکردم به درس خواندن. دوره نهضت که تمام شد، چرا بازهم تصمیم به ادامه تحصیل گرفتید؟ علاقه و انگیزهای قوی داشتم و فکر میکردم نباید تحصیلم به همین جا ختم شود. بنابراین برای کلاس اول راهنمایی معلمی گرفتم و همراه چند خانم دیگر در خانه درس خواندیم. برای کلاس دوم و سوم هم یک کلاس از یک مدرسه اجاره کردیم و با هزینه خودمان درس خواندیم. دبیرستان را اما شبانه خواندم و پسر چهارمم را که هنوز کوچک بود، به مهدکودک معلمها میفرستادم. دبیرستان چه رشتهای خواندید؟ کاردانش، چون خیاطی و قالیبافی بلد بودم. در حین تحصیل برای خیاطی و فرشبافی دورههای فنی حرفهای را نیز گذراندم و گواهینامه مربیگری گرفتم. البته من علاوهبر دیپلم کاردانش، دیپلم علوم انسانی هم گرفتم چون عاشق ادبیات هستم. با درسهای دبیرسـتان مشـکل نداشتید؟ کمی با ریاضی مشکل داشتم، اما پسر دومم که الان خارج از کشور دکتری مکانیک میخواند، کمکم میکرد. برای یاد گرفتن درسها تلاش زیادی میکردم و کوتاه نمیآمدم. یکبار یادم هست امتحان زبان انگلیسی داشتم و روز قبل امتحان لازم بود درمراسم ختم یکی از آشنایان شرکت کنم. برای همین لغتهای کتاب را روی یک کاغذ بلند بالا نوشتم و با خودم به مسجد بردم و آنجا شروع کردم به مطالعه. با این روحیه معلوم است چرا وارد دانشگاه شدید. وقتی دیپلم گرفتم، برایم قابل تصور نبود که دیگر درس نخوانم. برای همین دردانشگاه علمی ـ کاربردی رشته کاردانی مدیریت خانواده را شروع کردم. چرا این رشته؟ چون تاکید داشتم رشتهای بخوانم که به درد زندگیام بخورد، ضمن این که اصرار داشتم در تهران و پیش خانوادهام باشم. الان چه میکنید؟ دانشجوی کارشناسی مدیریت خانواده هستم. در کنار درس در شهرداری منطقه18، مربی دورههای کارآفرینی هستم و به خانمهای متقاضی، کارهای هنری آموزش میدهم. قصد ادامه تحصیل دارید؟ قصد کردهام تا زندهام درس بخوانم. دوست دارم این بار فوقلیسانس ادبیات بخوانم. به درس خواندن علاقه زیادی دارم و برایش حوصله، نشاط و هوش دارم. تا به حال نشده از کلاسهایم غیبت کنم. همیشه هم در میز جلو مینشینم تا مطالب را خوب یاد بگیرم. عالم بیسوادی را توصیف کنید. بیسوادی به قدری تلخ است که نمیشود آن را توصیف یا به چیزی تشبیه کرد. سواد را توصیف کنید. سواد انفجار نور است که تلالو آن در زندگی و رفتار انسان مشخص میشود. خیلیها به بهانه سن بالا قید درس خواندن و باسواد شدن را میزنند، با آنها چند کلمه حرف بزنید. آخر زندگی، مرگ است و همه از دنیا میروند، اما تا زندهایم باید زندگی کنیم و دست از تلاش برنداریم. کسی که سواد ندارد مهارتهای زندگی را بلد نیست و ناخواسته به خودش و خانواده آسیب میزند. علم و دانش، آدم را شکوفا میکند و از فکر و خیال باطل نجات میدهد. مریم خباز جامعه
دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 01:00
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 139]