واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها:
طنز؛ راهی که باید داد!
شکوفه موسوی در وبسایت چیزنا نوشت:
چیزهایی که اینجا میخوانید چیز خاصی نیست. چند روایت نسبتا معتبر است از روزمرگیهایی که همگی با یک هدف تکراری اتفاق میافتد…
رانندگی در شهرهای بزرگ نه تنها کار چندان راحتی نیست، بلکه از مجموعه کارهای اعصاب خردکن هم میباشد. البته من به فعل رانندگی علاقهمندم و حتی در سفرهای چندهفتهای بیشتر از هر چیز دلتنگ رانندگی میشوم! جدا از ترافیک که در سراسر جهان سختیها و آسیبهای خودش را دارد، یکی دیگر از معضلات رانندگی «راه گرفتن» است! راه گرفتن همان عملی است که راننده سر تقاطع ها باید انجام دهد. عمل بس خطیری است که گاهی طرفین مقابل کوتاهبیا نیستند و معطلی زیادی دارد. یکی از همین روزهای گذشته در یکی از مسیرهایی که باید راه میگرفتم پسری با وجود آنکه راه برای او بود اما راه را به من داد و ضمن دادن راه، دستی هم تکان داد و ضمن تکان دادن دست، لبخندی هم حواله کرد، و ضمن حواله کردن لبخند، حرکاتی هم با چشمهایش انجام داد، و ضمن انجام حرکات با چشمهایش، چیزی هم زیرلب گفت که البته تمام این پکیجِ راهی، در کسری از ثانیه اتفاق افتاد و من هم همه پکیج را با لبخندی خشک و خالی پاسخ داده و پیچیدم و رفتم. کمی جلوتر پارک کردم تا از بقالی آن خیابان یک بطری آب معدنی بخرم. به داخل بقالی رفتم، خودم را به یخچال در انتهای فروشگاه رساندم و آب معدنی رو برداشتم. خواستم حساب کنم که یک نفر گفت: اگه اجازه بدین من حساب کنم. سرم را گرداندم و دیدم فرد ناشناسی است که چهرهاش آشنا میزند. از آنجایی که حافظهام هنوز کمی تا قسمتی یاریام میکند، به خاطرم آمد که ایشان همان پسر راهبدهایست که دقایقی پیش راه را داد و در ضمنِ دادن راه، حرکات دیگری هم حواله کرد. این شد که همان لبخند خشک و خالی را تکرار کردم و گفتم: نه بابا شما چرا حساب کنید! پانصد تومانی آب معدنی را دادم و از بقالی خارج شدم. چند قدم نرفته بودم که پسر راهبده صدایم کرد. برگشتم و دیدم ایشان با لبخند و دلبری مردانهطوری به سمتم دواندوان میآید و تقاضایی دارد. با همان لبخند گفت که خیلی از من خوشش آمده و خوشحال میشود بتوانیم با هم بیشتر آشنا شویم… جملههایی اینچنینی میگفت و من ذهنم را به چند دقیقه قبل برگردانده بودم، همانجا که سر کوچه نیاز به راه داشتم و با خودم تصویرسازی می کردم که ای کاش راه را نگرفته بودم و الان هم در این موقعیت نبودم. اما صدحیف که زمان به عقب بازنخواهد گشت… خلاصه در مقابل اصرارها از موضع خود کوتاه نیامدم و ضمن تشکر از راهی که دقایقی پیش به من داده بود برای ایشان توضیح دادم که راه زندگی من جور دیگری است و اساسا اینگونه با کسی آشنا نمیشود. ایشان هم با همان لبخند و دلبری مردانهطور با هر زوری بود شماره اش را به من داد و همانطور که دور میشد فریاد زد که منتظر تماستان هستم.
خلاصه اش اینکه سعی کنید تا جایی که میتوانید به راه دادن دیگران دل نبندید و همواره از خانهتان با خودتان آب بیاورید. و البته فراموش نکنیم که آب هست اما کم است.
تاریخ انتشار: ۲۰ دی ۱۳۹۴ - ۱۱:۰۶
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 39]