تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 23 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سخن گفتن درباره حق، از سكوتى بر باطل بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806337860




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

پرونده : اینتر استلار، مریخی یا جاذبه؟ کدام یک فیلم بهتری است


واضح آرشیو وب فارسی:پردیس گیم: نکته : این مقاله به شکل مستقل در یک مرجع دیگر با عنوان "اختصاصی پردیس گیم" قرار گرفته است . سينما خلاصه فرم و محتواست ... ابتداي اين مقاله اي که قراره بنويسم و شما احتمالا بخونيد، در واقع اولين پاراگراف توضيحي تفاوت فرم و محتوا در يک استاندارد مطلوب و به زبان کاملا ساده است ... اگر مخاطبي تفاوت فرم و محتوا را متوجه باشد، انها را از هم تفکيک کرده و به سليقه خود دست پيدا بکند ... توان منتقد شدن هم خواهد داشت ... به همين راحتي! به زبان محاورانه، اگر يک ليوان خالي را فرم در نظر بگيريم، چاي، قهوه يا آب ميوه اي که داخلش ميريزيم محتواست ... فرم در واقع محل وقوع محتواست، بدون فرم ما محتوا نخواهيم داشت، براي همين فرم مهمتر از محتواست، و به تعبير دقيقتر فرم و محتوا از هم جدا نيست، اگر ما ليوان نداشته باشيم، چاي هم نخواهيم نوشيد! اما ميتوانيم ليوان خالي هم داشته باشيم! مثل تمام فيلم فارسي هايي که هر ساله ساخته ميشود ... اين قانون سينماست ... يعني نوع، شکل و روش بيان ما فرم است و هر آنچه در پس اين روش به بيننده خواهيم گفت محتواي آن خواهد بود ... در واقع به تعبير درست اين قانون زندگي ـست، هر آنچه ما در اطراف خود ميبينيم، از پدر و مادر گرفته تا ميز و صندلي، تبلت و درخت داراي يک فرم (شکل) و يک محتوا (معني) به تعبير عاميانه است ...

در سينما گروه ها، ايدئولوژي ها و انواع خواستگاه هاي متفاوت در طول تاريخ شکل گرفته است، مثلا آقاي کيارستمي ليوانش يک ليوان فانتزي بلور است، که شکل عجيب و غريبي دارد و آنچه درون اين ليوان براي مشتري سرو ميکند اکثر اسپرسوست که مشتري خاص خودش را هم دارد و بايد حتما اسپرسو را دوست داشته باشيم که فيلم هاي کيارستمي هم به شما بچسبد! اين فضيلت يا نقطه ضعفي محسوب نمي شود، اسپرسو را من دوست ندارم اما کساني را ميشناسم که عاشقش هستند ... نه انها خونشان از من رنگين تر است نه من از آنها ... خب بگذريم از اين چيزها ... چون قراره از منظر ديدگاه و در قالبي که براتون ترسيم کردم، سه فيلم مهم سه سال اخير سينماي هاليوود که بر پايه سفرهاي فضايي بنا شده را نقد و تفسير کنيم ... معرفی فیلمسازها : آلفونسو کارون، کريستوفر نولان و ريدلي اسکات ... تفاوت اين سه نفر در چيست؟! کارون يک مکزيکي مقيم آمريکاست، و نولان و اسکات هر دو انگليسي هستند، هيچ کدام براي آمريکا نبوده و نيستند، اما شباهت عجيبي به سربازان سينه چاک آمريکايي در خط مقدم جبهه دارند، اسکات يک فيلمساز مولف کلاسيک محسوب ميشود با فيلم هايي بسيار محبوب و مهم ..." آلين" و "بليد رانر" او را به يک فيلمساز بزرگ در گونه ساينس فيکشن بدل کرد ... اما افت چند سال اخير او کم و بيش محسوس به نظر مي آيد، به تعبير ظالمانه ميتوان گفت، اسکات پس از گلادياتور و تا حدودي هانيبال دگر در اين تقريبا دو دهه فيلم تاثيرگذاري نساخته است... ! مريخي را بايد سکوي پرتاب دوباره پيرمرد چريک دانست ... فيلمي قابل تامل، بحث برانگيز و مهم که مباحث پيچيده و ايده هاي نويني در رابطه با آينده بشريت ارائه ميدهد ...

رقيب ديگر او در اين مقاله، کارون، ديوانه دهاتي، با فيلم جاذبه است، دقيقا کارون را ميتوان کوچکترين فيلمساز در اين مقايسه غول آسا دانست، کارگردان پر حرفي که شايد اوج افتخاراتش ايستادن در کنار دل تورو و ايناريتو در عکس هاي چند نفره بود ... اما با جاه طلبانه ترين فيلم ممکن، يعني "فرزند انسان" به همه دنيا نشان داد، زمان تغيير است، به شکلي اگر جاذبه را فاکتور بگيريم، "فرزند انسان" به تنهايي ميتوانست کارنامه کارون را سنگين تر از همه آن فيلمسازان پر مدعاي لاتين ديگر کند ... نفر سوم هم که احتمالا آشناست ... آقاي کريستوفر نولان ... تا همين امروز تمام فيلم هايش از تعقيب گرفته تا اينتراستلار فيلم هاي ستاره داري محسوب ميشوند ... فيلم هايي که مخاطب خودشان را پيدا خواهند کرد، از طرفي او مانند تمام فيلمسازان ديگري ـست که در سينماي هاليوود مشغول به کار هستند، و از سويي هم شبيه به هيچ کدام نيست ... يک سينه فيل بزرگ که به فکر کردن هم علاقه دارد ... تدوین: درباره فرم تدويني اين سه فيلم باهم کنکاشي کوتاه خواهيم داشت و پس از آن به جزئيات بيشتر خواهيم پرداخت ... جاذبه، فيلمي با اتمسفر به جا مانده از "فرزند انسان" است، عموم سکانس هاي فيلم مخصوصا در يک سوم ابتدايي آن  با تک سکانس پلانهاي طولاني فيلمبرداري شده که جاذبه را رئال تر و دوربين را به يکي از شخصيت ها بدل ساخته که او هم مانند تمام شخصيتهاي داستان بخشي از اين فاجعه عظيم است ... پس از آيزنشتاين فيلمساز فقيد روسي که معناي متفاوتي به تدوين در سينما بخشيد، نظريه آندره بازن، منتقد برجسته کايه دو سينما و رهبر موج نوي فرانسه را ميتوان دومين انقلاب در  اهميت تدوين دانست ... او تک شاتهاي بلند را فضيلتي براي فيلم ها ميدانست و اعتقاد داشت، شاتهاي بلند باعث ايجاد فضاي باورپذير و زندگي گونه مي شود ... فيلمسازان موج نو اما نظريه بازن را به نفع خود مصادره کرده و از اين شاتهاي بلند براي نشان دادن بلدي خود در فيلمسازي و نوع خاص بيان فرمي آن دوران استفاده کردند ... در واقع خيلي زود سکانس پلان از حربه اي براي باورپذير کردن فيلم ها، بدل به دست آويز فيلمسازان براي خودنمايي شد ... فرم روايي مريخي را ميتوان شاکله اي سنتي، دموده و اما تحسين شده هاليوودي دانست، يعني روايت خطي دو يا چند داستان موازي که به يکديگر وابسته و در تکاپوي هم هستند ... تقريبا تمام آثار هاليوود نوين از اين حربه قديمي و جواب داده استفاده ميکنند، تدوين سريع، پلانهاي توضيحي کوتاه به سبک تمام دنباله دارهايي مانند هري پاتر، هانگر گيمز و به قول خودش مرد آهني ... سکانس ابتدايي اين فيلم ها عموما صحنه يک اکشن نفس گير است تا بيننده را به صندلي ميخ کوب کنند، داستان خيلي زود شروع مي شود، روايت در ادامه جزئي تر شده و در نقطه عطف هاي پاياني کم کم گره گشايي ها وابسته به درام هايي ـست که در نيمه ابتدايي داستان مي ديديم ... اينجا ميتوان وابستگي شخصيت اصلي را با گروه همسفرش نوع مطلوبي از اين شاکله روايي در انتهاي فيلم دانست ... و دوباره ملاقات دو سوژه مهم فيلم در فضا با يکديگر پس از تقريبا يک سال مريخي ...

اينتراستلار اما به دليل داشتن فيلمساز کاربلدي به مانند نولان خود را از آن فرم دموده هاليوودي جدا و به نوعي بيان فردي و اورجينال نزديک شده است ... تدوين فيلم بيش از هر  اثر ديگري به پرستيژ نزديک است ... فيلمي که آغازگر سينماي فردي نولان بود و اينسپشن را ميتوان نمونه ارتقاع يافته تدوين ريتميک فيلمساز انگليسي در پرستيژ دانست ... در اين شکل روايي انتها و ابتداي داستان دژاوو ميشود، تا بيننده احساس مطلوبي نسبت به سکانس هاي پايان فيلم داشته باشد ... در واقع ما در آخر فيلم ميگوييم، آه فريب خورديم اين سکانس را ابتداي فيلم هم ديده بوديم ... چطور نفهميدم که چه خواهد شد؟! نولان يک روانشناس است، يک نخبه متفکر که سينمايش را وابسته به جرياني نميداند ... اما او را ميتوان بيش از هر فرد ديگري تحت تاثير استنلي کوبريک بزرگ دانست، کوبريک فيلم هايش را بر پايه احساسات مخاطب بنا ميکرد، ميدانست که مخاطبانش چه دوست دارند و در کدام لحظه از فيلم نياز به چه چيزي خواهند داشت و با احساسات آنها بازي ميکرد ... تدوين در اين چونين نوع نگرشي متغير است، ميتوان تلفيقي از نظريه آندره بازن و شاکله دموده هاليوود باشد ... لحظاتي نوآر گونه شده و در جاهايي گريفيثي شود ... تدوين، اينتراستلار در اين رقابت رتبه اول را از آن خود ميکند ... اما نميتوان به راحتي از کنار تدوين هوشمندانه جاذبه هم گذشت . تصویربرداری: هر سه فيلم دچار يک چالش بزرگ در تصويربرداري خود بودند ... چالش بسيار سخت و طاقت فرساي زندگي در جو ... شريان طبيعي در خارج از اتمسفر و بي وزني، محاسبات دقيق فيزيکي را ميطلبد، اينجاست که کمترين اشتباهي باعث تنبيه شدن از سوي دانش آموخته هاي کوانتوم مي شد ... پيش توليد هر سه فيلم را ميتوان سخت ترين بخش کار روي پروژه ها دانست، جلسات پي در پي با عوامل ناسا، تحقيق درباره انواع متغيرهاي فضايي و پژوهشهاي پيچيده در باب اشکال تصويربرداري کم از اختراع سبکي جديد در دنياي تصويربرداري براي هيچ کدام از سه تصويربردار قدر ما نداشت ... الفونسو کارون با کمک گرفتن از لوبزکي، تصويربردار بي باک "فرزند انسان" گريبان خود را تا حد زيادي از اين منجلاب خارج کرد ... لوبزکي، استاد دوربين روي دست است، شايد بهترين تصويربردار روي دست تاريخ سينما ... او با بهره گيري از استاپلايزرهاي پيشرفته (دستگاهي براي گرفتن لرزش دست در حين فيلمبرداري) و لنز وايد نوعي خاص از تصويربرداري را ابداع کرده که به امضاء شخصي اين نابغه بدل شده ... در جاذبه اما چالش بعدي همان سکانس پلانهاي بلندي بود که قبلتر اشاره کرديم ... لوبزکي ميبايست، سکانس ها را تک به تک براي خود روي استوريبرد ميکشيد و در حين فيلمبرداري در ذهنش طراحي ميکرد تا هم شريان داستان را تغيير ندهد و هم به فرم مد نظر کارون نزديک بماند ... در سکانس ابتدايي داستان، جايي که موج انفجار با ماهواره ناسا برخورد ميکند تا جدا شدن ساندرا بولاک، ميتوان اوج هنرنمايي لوبزکي را ديد، او بدون کات، هيجان مي آفريند، البته نميتوان از قدرت موسيقي در اين سکانس هم به راحتي گذر کنيم .

لوبزکي بازيگر ها را تنها ميگذارد، بولاک در انتهاي ان سکانس از دوربين دور شده و در تاريکي آسمان به يک ستاره چشمک زن بدل ميشود، حس ترس در مخاطب با همين تک قاب فوران کرده و پس از اين افت فشار  بولاک، باور پذير جلوه ميکند، نفس نفس زدن هايش انگار با بيننده يکي شده و ما بخشي از بازيگر ميشويم ... دوربين هم به داخل کلاهکش ميرود و خود را براي چند ثانيه جاي او ميگذارد ... هنر لوبزکي تنها همين نيست ... در سکانس پاياني فيلم هم ميتوان اوج بزرگي اين تصويربردار را حس کرد، جايي که بولاک در تکاپو براي فرار از رودخانه است، دوربين يک قورباغه آزاد را دنبال کرده، قورباغه اي که در حال گشت و گذار عصرانه است، و انگار انسان را با تمام قدرتش در برابر طبيعت  از يک موجود دوزيست کمتر ميداند، بولاک از رودخانه بيرون مي آيد، دوربين دگر آي لول نيست و براي نشان دادن عظمت اين زندگي روي زمين نشسته و طبيعتي را مناظره ميکند که از ابتداي داستان روي شيشه کلاه فضانوردان طراحي کرده بود ... گويي لوبزکي و کارون از طبيعت لذت ميبرند، ناتوراليستي خشن اما عاشق ... در اينتراستلار و مريخي، چالش حضور در جو به دليل ضرورت داستان کم رنگ تر است، و تصويربرداران دستانشان براي دوربين ايستا بازتر بوده ... اما بازهم اين باعث نميشد دوربين اين دو فيلم به کيفيت و استانداردهاي جاذبه نزديک شود ..اينتراستلار را با کيفيت آيمکس ديدم و جاي هيچ شکي نيست که دوربينش الکن است ... با اين حال دوربين فيلم نولان وقار بيشتري نسبت به مريخي دارد، ميزانسن و حرکات قدرت مضاعفي داشته و در درام جا ميوفتد ... هويتما که در سکانس ابتدايي فيلم "شبح" يکي از بهترين تصويربرداري هاي سال را رقم زده در اينتراستلار به دليل حضور نولان کمتر خلاقيت به خرج ميدهد، و گويا کارها به دوش خود نولان است ... عبور از سياه چاله زمان، در آيمکس شگفت انگيز و خيره کننده بود، جايي که دوربين در تاثيرگذاري اين پلانها نقش ويژه اي بازي ميکند، نورها دنباله دار و نقاشي گونه شده و تجربه عبور از سرعت نور در خلاء بي نظير است ...

تک شاتهاي تحسين برانگيز ديگري هم فيلم نولان داشت، به طور مثال پايان داستان و خم شدن فيزيکي زمين، به سبک اينسپشن يا حرکت دوربين بالاي سر ماشين مک کانهي در گورستان ذرتها ... ميتوان تمام اينها را نتيجه هوش هويتماي هلندي دانست اما با اين حال او رقابت را به لوبزکي ميبازد ... داريوش وولسکي در فيلم "مريخي" تقريبا هيچ کاري نکرده است، او به مانند اکثر فيلم هاي ديگرش تعداد زيادي ديتيل گرفته و ان را ميان راش ها به تدوين گر ميدهد تا از آنها براي سريعتر  کردن ريتم فيلم کمک بگيرد ... مريخي اصولا هيچ تفاوتي در تدوين و تصوير با دزدان دريايي کارائيب ندارد، پلانهاي بيرون از جو و در بي وزني،  در قياس با اينتراستلار و مخصوصا جاذبه مسخره است ... و حتي در جاهايي احساس ميکنيم، همه چيز در يک قوطي سبزرنگ فيلمبرداري شده، و همه داستان کروماکي ـست ... با پايين ترين کيفيت جلوه هاي ويژه هاليوود ... ابتداي فيلم و طوفان مريخ، خيلي نزديک به بي حسي و گاهن پس زننده است، آدم ها را نمي شناسيم، طوفان غير قابل باور ميشود، حتي خشن هم نيست و دوربين هيچ کمکي به درام نميکند ... وولسکي آدم بزرگي نيست اما نميتوان دوربين مريخي را يک بي ارزش به تمام عيار دانست ... چند شات از بالاي خوب دارد، يکي دوتا شات از داخل قرارگاه مريخ و گشت و گذار مت ديمون ... تصويربرداري لوبزکي در فيلم جاذبه با اختلاف رتبه اول اين رقابت است. موسیقی: از همين ابتدا ميتوان گفت موسيقي هري ويليامز در فيلم مريخي رقابت را به دو فيلم ديگر ميبازد، موسيقي مريخي بي درام است،  بيشتر شبهه حماسي شده و تلفيق الات در ان گهگاه زجر آور ميشود ... مانند سکانس هاي هيجان انگيز پاياني ... ويولون هري ويليامز در سکانس هاي فضا يک دزدي به تمام معنا از موسيقي هانس زمير بزرگ در اينتر استلار است، همان رمزآلودي و اميد واهي که زيمر ميسازد را بدون کمترين دانشي از موسيقي ارائه ميدهد ... از سويي مريخي با بهره گيري از ترک آهنگهاي معروف موسيقي، شباهت عجيبي به گاردين گلکسي پيدا کرده تا يک فيلم زميني ... پس خيلي زود از موسيقي مريخي عبور کرده و به شاهکارهاي هانس زيمر و استيون پرايس ميرسيم ... زيمر در اينتراستلار مانند تمام شاهکارهاي ديگري که از او سراغ داريم بيش از عقل ريسمان حس را به دست ميگيرد، با اينکه موسيقي فيلم نولان بسيار رازگونه، مخوف و نفس گير شده اما احساس زوال به مخاطب دست نداده و ما را تنها نميگذارد، البته جز يکي دوتا سکانس که من تقصير را گردن نولان مي اندازم تا زيمر، سکانس هاي پاياني فيلم، مثلا جايي که مک کانهي خود را از ان هاتوي جدا کرده و به برزخ ميرود، موسيقي تقريبا عذاب آور  شده و گوش خراش نواخته ميشود ...

گويي نولان ميخواسته، چيزي شبيه به شخصيت جوکر در شواليه تاريکي را براي فضاي تاريک و خلاء آسمان بسازد ... مرموز و شک برانگيز اما اينچنين نميشود و سوت هاي ممتد ويولون سر درد آور و متاسفانه در جاهايي تهوع زا ميشود ... از طرفي در اين مقايسه ما موسيقي اعجاب انگيز   استيون پرايس در جاذبه را داريم ... يک شاهکار به تمام عيار، که برخلاف مريخي حس مخاطب را بلوکه نکرده و باعث شکوفايي کيف مخاطبانش ميشود ... ترک بي نظير پاياني، که نام "جاذبه" هم دارد، واقعا جذاب، حماسي، اشک انگيز و طبيعي ـست ... زيمر در فيلم نولان تحت تاثير موسيقي اسکار گرفته استيون پرايس هم تا حدودي بوده اما نميتواند به کانسپت مد نظر خود در آن دست يابد ...  پرايس خلاء را در شکل بياني موسيقي ساخته و روانکاوي ميکند ... سکانس ورود بولاک به سفينه نجاتش در پايان کار، با موسيقي ريتميک و نفس گير تاثير دوچنداني روي مخاطبانش ميگذارد ... دوباره آنها را مشاهده کنيدف متوجه تاثير موسيقي در فيلمي با سکانس پلانهاي بلند خواهيد شد ... با اينکه موسيقي اين دو فيلم جاي ماه ها بحث و جدل دارد اما در يک نگاه عبوري به اين سه فيلم ميتوان موسيقي جاذبه را هوشمندانه، احساسي و رئال تر دانست ... پرايس در اين رقابت گويا استاد زيمر و هري ويليامز را پشت سر گذاشته و فيلم کارون داراي موسيقي بهتري ـست ... بازی ها: ما با سه شخصيت طرفيم؟ اين سوال اصلي ـست ... يعني آيا بولاک در جاذبه، مک کانهي در اينتراستلار و ديمون در مريخي تبديل به شخصيت ميشوند يا تيپ باقي ميمانند، و يا حتي در نگاه بدبينانه تيپ هم نميشوند ... در ابتدا بايد تعريفي از شخصيت و تيپ داشته باشيم ... تيپ در سينما به فصل مشترک آدم ها در درام گفته ميشود ... يعني بتوانيم مثالي شبيه به آنها پيدا کنيم ... مثلا فيلم هاي نوآر عموما تيپ سازي ميکردند، آدمکش هاي گنگستر که باراني پوشيده و هفت تير به دست ميگيرند، ادم هاي زرنگي هستند و تفکراتشان عموما خاکستري ـست ... اما چگونه يک تيپ تبديل به شخصيت ميشود؟ زماني که ما بيش از فصل مشترک هاي آنها به ابعاد شخصي زندگيف نوع برخورد فرد با جامعه، نوع زندگي، خوراک و آمال و آرزو هاي آن فرد به طور مشخص بپردازيم ... مثلا در فيلم گنگستري، سامورايي، آقاي ملويل کارگردان آن فيلم الن دلون را از يک آدمکش صرف نوآري بدل به شخصيت منحصربه فردي کرده که ما او را از بقيه ادم هاي اين تيپي ميشناسيم، از نوع راه رفتنش، با دستهاي درون جيب تا به قول فراستي دستي که به کلاهش ميکشد و رابطه اش با کبوتر درون قفس، تختي که دارد، نوع چيدمان منزلش ... سکوت و غروري که پشت همه اين زنجيره شخصيتي خوابيده ... متاسفانه در هر سه فيلم حاضر ما شخصيت نداريم ...

مک کانهي در اينتراستلار يک تيپ است، مرد خانواده و کار، عاشق دختر، سخت کوش، کمي باهوش و احساسي، بولاک در جاذبه هم شبيه به تمام زنان کارمند ديگري ـست که ميشناسيم، هيچ تفاوتي با معلم علوم دبيرستان شما ندارد، تنها فضيلت او قرار گرفتن در يک درام بي نظير است ... شيرزني که بلد است گليم خود را از آب بيرون بکشد، احساساتي ـست شبيه به تمام زن هاي ديگر اما نميگذارد صورتش خيس شود، و جايي که اين اتفاق خواهد افتاد شما هم با او احساسي ميشويد، مانند جايي که با زمين ارتباط برقرار ميکند ...خوشبختانه در اين مقايسه مت ديمون چيزي از دو همتاي خود ندارد، بازي ديمون نه غلو بي تاثير مک کانهي را دارد و نه بي روحي بازي بولاک را ... او تقريبا کمي به شخصيت نزديکتر است تا دو همتاي خود، تبديل به فرد الايتي شده که اتفاقا پرخور بوده، شوخ طبع و احساساتي ـست، با خودش حرف ميزند، اميدش به زندگي را از دست نميدهد و براي بقا يک جنگجوي حسابي ـست ... نوع برخوردش با اتفاقات باورپذير و نرم است، بازي اندازه و بي آزاري دارد، به زور قرار نيست کارهاي بزرگتر از خودش انجام دهد، اندازه شرايط و خودش مانده و بيش از اينکه ابر انسان باشد، يک آدم عادي ـست ... مک کانهي و بولاک رقابت را به ديمون در اين مقايسه احتمالا ميبازند اما در گروه کست، نميتوان گفت مريخي بهترين است، چرا که گروه بازيگران اينتراستلار و همبازي شاهکار بولاک در جاذبه يعني جرج کلوني رقباي بزرگي محسوب ميشوند ... . محتوای سه فیلم همانطور که اشاره شد، محتوا در پس فرم است، با توجه به فرم سه فيلم ميتوان گفت از نظر بياني، محتواي جاذبه بدون توجه به آنچه قرار است گفته شود، روان تر و دقيقتر است ... جاذبه درباره چيست؟ اين سوال را ميتوان نقطه شروع بحث محتوايي درباره فيلم دانست ... جاذبه يک پديده علمي ــست که البته از علم فراتر رفته و به فلسفه نيز راه يافته است، به تعبيري همه هستي داراي جاروب است، به شکلي يک اهن ربا ميتواند، آهن رت جذب کند، و ليلي هم ميتواند مجنون را جذب خود کند، يعني هم به صورت فيزيکي و هم به صورت متافيزيکي جاذبه معناي خاص خود را دارد، در فيلم کارون به هر دو تعبير اشاره ميشود ... اگر دقت کرده باشيد از ابتداي فيلم تا انتها، روي صفحه شيشه اي کلاهک فضانوردان، تصويري از کره زمين نقش بسته است، در ابتداي فيلم طي يک گپ کوتاه بولاک و جرج کلوني، آنها از زيبايي هاي زندگي در زمين ميگويند و هنگام پگاه فرا ميرسد که اوج زيبايي تلالو و انعکاس نور خورشيد در اتمسفر و رودخانه زمين را ميسازد، کم کم دل مخاطب براي زمين تنگ ميشود، فضا از همان سکانس ابتدايي جايي بدون اطمينانف سياه، تنها و خشن جلوه داده ميشود و جاذبه زمين هم به نظر فيزيکي آن و هم متافيزيکي معني پيدا ميکند، يعني حالا پس از تمام بدبختي هاي بولاک در جو احساس ميکنيم زمين که جاي جذابي ـست، در اين تعبير جاه طلبانه، نبودن هيچ فرد ديگري جز اين دو نفر انزواي بي نظيري از شخصيت اصلي ميسازد، و البته سکانسي که بولاک با زمين ارتباط برقرار ميکند ...

صداي سگها، نوزاد و زندگي روي زمين، در تفکر مخاطبان ايميجينه ميشود و موسيقي آشنايي که به تعبير فيلسوفانه ابن سينا، زبان خداست ... نواخته ميشود، جاذبه درباره فيزيک و متافيزيک است، درباره هستي، خدا، مرگ و زندگي ... به زندگي شانيت ميبخشد، بالا در آسمان با نگاهي سياه ميپردازد اما به جايگاه خدا لطمه اي در آن وارد نيست ... زماني که بولاک به زمين بازگشته، از رودخانه بيرون ميشود و روي شکم در کنار ساحل دراز ميکشد، آنجا در جمله اي زيبا به زبان ساده ميگويد: متشکرم ... اين تشکر او از کيست؟ بي شک خدا ...  او از زنده بودن، زندگي، طبيعت و زمين تشکر ميکند، و انگار دليل زندگي خويش را متوجه ميشود ... سوالي که او در ذهن داشت، از زندگي پوچ اطرافش را به طرز جالبي در اشکي که از گونه هايش سرازير ميشود خلاصه ميکنيم، اشکي که شبيه به کره زميني معلق در آسمان پرواز ميکند، و انگار تمام زمين خلاصه اي از درون بولاک است ... او دوباره زائيده ميشود اين بار در رهم يک اتاقک فضايي، و درون آب هاي يک رودخانه محلي ... شبيه به يک نوزاد خود را جمع کرده و متولد ميشود ... زندگي براي او اغازي دوباره دارد، دوباره راه رفتن را مي آموزد، دوباره بلند شدن را ... دوباره موزون بودن را، در انتهاي داستان جاذبه معنا ميابد هم در فلسفه فيزيکي و هم متافيزيکي، او تلاش ميکند خود را از زمين جدا کرده و بلند شود، اما جاذبه او را به سمت خود ميکشد، اينجا فيلم معنا شده و فرم روايي بسته ميشود، بولاک خرسند لبخند زده و موسيقي زيباي  پرايس درام را تکميل ميکند ... مریخی از منظر فرمی و محتوایی در سطح پایینتری نسبت به دو فیلم دیگر است، سوال کوچک این فیلم درباره زندگی آینده انسان در مریخ است؟ آیا میتوانیم یا نه؟ جواب هم میدهد، یک پسر نابغه آمریکایی در مریخ مبحوس شده و حالا بنا به جبر شرایط باید برای زندگی بجنگد، از این رو میتواند با دانش خود زندگی اش را برای یک سال تضمین کرده و بر مریخ فائق شود ... محتوای مریخی بیش از اینکه فلسفی باشد علمی سیاسی ــست، سوالاتش بنیادی نیست و جوابهای بنیادی هم نمیدهد، از این رو منتقدانی مانند مسعود فراستی شاید دریچه کوچک نگاه مریخی را بیشتر از دو همتای خود بداند ... اما برای من اینطور نیست و من این فیلم را از نظر سیاسی با نمایش همکاری چین و آمریکا و نوع خروج دیمون از این منجلاب در سطح نازلی از سینما میبینیم، اینکه مانند اکثر فیلم های هالیوودی بد، آخر تمام دنیا در کوچه پس کوچه ها جمع شده و در حال دعا برای زنده ماندن یک آدم هستند، مضحک است، و دگر کسی این چیزها را باور نمیکند، اخر سر هم امریکا پیروز میشود و دیمون انگار دنیا را نجات میدهد، از سویی در این قیاس، فیلم اسکات باید دو غول جاذبه و اینتراستلار را هم پشت سر بگذارد که این هم در نوع خودش خنده آور است، پس بدون پرداخت کامل به محتوای نیمچه علمی ای سراغ فیلم نولان میرویم ...

اینتراستلار نقد زمان است ... میتوان برای محتوای این فیلم ساعت ها حرف زد، مانند خود نولان و رفقایش در ناسا که جلسات پی در پی خود را بعد از فیلم ادامه دادند و به جایی هم نرسیدند، بگذارید بی پرده بگویم فیلم درباره هستی، و خداست ... درباره نیرویی که بشر در طول تاریخ آن را اطراف خود احساس میکند، و آیا این همان خدای ادیان است یا خیر؟ مک کانهی به بهانه پیدا کردن سیاره ای برای سکونت بشر به سفری ماجرایی در سیاه چاله زمان میرود ... اما احتمالا چیز با ارزش تری نسیبش میشود ... همانطور که میدانید، بشر امروزی تنها به سه بعد از زندگی فیزیکی دست یافته و ابعاد چهارم و پنجم دست نیافتنی ـست اما با توجه به نظریات انشیتین و کوانتوم هواکینز، انسان احتمالا میتواند بعد چهارم که زمان است را خم کرده و در آن سفر کند ...  در پایان فیلم مک کانهی، وارد مکعب زمان شده و به بعد چهارم میرود، این مکعب چیست و از کجا آمده؟! این مکعب را آینده نسل انسان که به بعد چهارم دست یافته است در آنجا گذاشته تا مک کانهی بتواند با کمک آن به مشکل بشریت پیروز شود ... در این معادله میتوان حضور خدا را نفی کرد چرا که اینگونه انسان خود میتواند خالق خویش نیز باشد ... یعنی انسانها در آینده آنقدر پیشرفت میکنند، که با سفر در زمان به گذشته رفته و خود را در گذشته خلق خواهند کرد، حالا دلیل تمام احساسات متافیزیکی بشر در طول تاریخ هم روشن میشود ... اما آیا این نظریه پیچیده نما و بسیار عظیم نولان شدنی ـست؟! یا خیر؟! در جواب ساده، بنده به شما میگویم این تنها یک نظریه بر پایه یک نظریه دیگر است، اگر نظریه هاوکینز درست باشد و انسان روزی در گذشته خود را ببیند، این سفر در زمان نیست این سفر در وقت است ... تفاوت وقت و زمان اینجاست که نمایان میشود، زمان هرگز نخواهد ایستاد، شما به هر مکان خیالی در ذهنتان هم فکر کنید زمان به ضرورت در آنجا خواهد گذشت و ما هیچ عدم بدون زمانی نداریم ... حتی در تخیل خودمان .... نمیخواهم بحث ها را پیچیده کنم تا کسی متوجه نشود اما در بیان محاورانه، وقت چیزی است که ساعت به ما نشان میدهد، شاید ما بتوانیم به ساعت 9 دیشب بازگردیم اما هرگز نمیتوانیم زمان را بازگردانیم، چرا که زمان همیشه در شدن است، پس ما خالق زمان نیستیم، و انسان تنها میتواند خالق اتفاقات اطرافش باشد حتی با توجه به تمام کاستی های این نظریه اما بازهم اگر قبولش کنیم، خدا ضروری ـست ... چرا که ما زمان و مکان را توان خلق نداریم ... .

بزرگترین سوتی فیلم ها: در اینتراستلار، داستان این است که مک کانهی رفته و جایی برای نجات بشر پیدا کند! اما جای مناسبی پیدا نمیکند، در همان زمان زمین هم در حال فروپاشی اـست، مک کانهی در این سفر جای مناسبی پیدا نکرده و انسانها احتمالا نسلشان به پایان خواهد رسید! بععد از آن مرد فضانورد ما به یک مکعب میرود، به دخترش میفهماند که من زنده ام، و بعد چشم باز کرده روی تخت بیمارستان یک کمپ فضایی ... جایی که انسانها در صلح و آرامش زندگی میکنند!چطور یهویی بدون اینکه جای مناسبی برای دختر مک کانهی و تمام انسانها پیدا کنند، آنها از آن طوفان جان سالم به در برده و اینجا در حقیقت کجاست؟! سوال اصلی فیلم و بهانه رفتن مک کانهی به این سفر به کلی فراموش شده و فیلم به طرز ناشیانه ای پاسخ نمیدهد این خراب شده از کجا امده و چطور دخترش از آن زمین نکبتی فرار کرده!!! در  جاذبه ابتدای فیلم خورشید جلوی چشمان کلونی و بولاک غروب کرده و به پشت کرانه های زمین میرود ... و انها میگویند چقدر زیباست این اتفاق که هر روز مشاهده میکنیم ... سوالی که اینجا پیش می آید؟! آیا خورشید در حال چرخیدن دور زمین است که میرود پشت آن!!! این زمین است که میچرخد و و طلوع و غروب را برای هر کشوری پدید می اورد، این پدیده طبیعی در فضا غیر ممکن است و خورشید همیشه در جایی ثابت خواهد بود، در فضا یا شما همیشه در  طلوع هستید، یا همیشه پشت زمین در غروب ... در مریخی سوتی بزرگ را ناسا داده، نه خود فیلم، چرا باید نوع ارتباط مریخ و زمین از راه صوتی باشد؟ بعد هم برای مخابره هر پیام نیاز به سه ماه وقت داشته باشیم!!! دوستان ناسا به همان شکلی که در فیلم دیدید! به راحتی خواهید توانست از راه ارتباط نوری با تصاویر کانکت شوید (عکس هایی که ناسا از فعالیت های مت دیمون میبینید)، و این راه سنتی قطعا در روابط شما سهولت خواهد بخشید ... از این به بعد به سقف پایگاه های خود در کرات مختلف یک صفحه الکترونیکی بزرگ چسبانده و روی این سقف به سبک سوپر مارکت ها برای ماهواره های تصویری خود پیام بنویسید ... خیلی راحت و شیک ...

جمع بندی: در کل هر سه فیلم را میتوان فیلم های دارای ارزش دانست، فیلم هایی که مخاطب خود را در طول تاریخ پیدا خواهند کرد ... اما در این مقایسه با توجه به تمام معیارها میتوان جاذبه را بالاتر از اینتراستلار دانست و باید مریخی را هم رتبه سوم این رقابت انتخاب کرد ... از سویی برای بلند بالا نشدن مقاله، سعی کردم از نکات بسیاری دست کشیده و اکثرا عینیات این فیلم ها بررسی کنم ... با این حال انتخاب اصلی با شماست ... شما کدام فیلم را بیشتر میپسندید؟ نویسنده : عادل سبحانی






20 دي 1394





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پردیس گیم]
[مشاهده در: www.pardisgame.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 37]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


علم و فناوری

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن