واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای دلتنگی
هیچوقت نمیگذاریم سلاح فرزندان شهیدمان روی زمین بماند
یادم میآید هر وقت یحیی از جبهه میآمد، میرفت تو اتاق و با عکس علی صحبت میکرد و میگفت: «برادر! نمیگذارم سلاحت روی زمین بماند.» حالا من هم میگویم هیچوقت نمیگذاریم سلاح فرزندان شهیدمان روی زمین بماند.
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. در مکتب سرخ شهادت قلم سلاح است و جبهه کلاس درس و حسین(ع) آموزگار شهادت و آنانی که در مدرسه عشق غیبت ندارند، درک میکنند که در آنجا همه قلمها، جز قلم عشق از کار میافتد، شهیدان معلمانی هستند که توانستهاند با ایثار و حماسهآفرینی خود به ما درس انسان بودن و انسان زیستن بدهند و با عملشان به ما نشان دادند که باید روح زنگارگرفتهمان را که در هیاهوی پرزرق و برق دنیا غرق شده است، صیقل دهیم، شهدا اگرچه به ظاهر در دوردستها هستند، اما یاد و نامشان برای همیشه تاریخ بر سرلوحه قلبمان جاویدان میماند. خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و بهویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * نمیگذاریم سلاح فرزندان شهیدمان روی زمین بماند محمد ریاحی پدر شهیدان علی و یحیی ریاحی میگوید: سال 61 که پسرم علی به شهادت رسید ما در جنگل دامداری میکردیم، یک روز یادم میآید که علی آمد از ما رضایت بگیرد و به جبهه برود، من در حال دوشیدن بزها بودم، مادرش رضایت نداد او به جبهه برود، میگفت: «هر وقت موقع سربازیات شد، برو.» یادم میآید در جواب گفت: «معلوم نیست تا موقع سربازیام شود، جنگ ادامه داشته باشد، میترسم جنگ تمام شده باشد و من به جبهه نرفته باشم.» هر چه اصرار کرد مادرش قبول نکرد، با ناراحتی گفت: «مگر خون من رنگینتر از خون دیگران است.»
یک روز آمد و گفت: «منافقین آیتالله دستغیب را شهید کردند.» ما که شهید دستغیب را نمیشناختیم، گفتیم: «دستغیب کی هست؟!» گفت: «مجتهد است، آیتالله است، امام جمعه شیراز بود که منافقین او را به شهادت رساندند.» بعد گفت: «من دیگر باید به جبهه بروم، نمیتوانم شاهد این اتفاقات باشم و منتظر بمانم تا موقع خدمت سربازیام شود.» مادرش گفت: «من که امضا نمیکنم.» گفت: «نکن، من هم آن دنیا شکایت تو را پیش حضرت فاطمه زهرا (س) میکنم.» وقتی این حرف را زد، مادرش دیگر چیزی نگفت، او رفت برای آموزش، او را به منجیل استان گیلان بردند. بعد از 45 روز آموزش آمد و دوباره به جبهه رفت، درست 9 فروردین سال 62 توسط ضدانقلاب در کردستان به شهادت رسید. علی فردی مومن و خداترس بود، با اینکه در روستا زندگی میکردیم و از فضای سیاسی بهدور بودیم ولی او تمام رویداد کشور را رصد میکرد. شهید یحیی هم مثل علی بود، اسم یحیی را پدر و مادرم انتخاب کردند، وقتی موقع سربازیاش شد گفتم میروم برایت معافی میگیرم، یک برادرت شهید شده است، لبخند تلخی زد و گفت: «آنهایی که پولدار هستند، میروند پول میدهند و برای بچههایشان معافی میگیرند تا به خدمت سربازی نروند، شما هم که میگویید میروم برایت معافی میگیرم، پس چه کسی باید به جبهه برود؟!» هر چه گفتم قبول نکرد، بعد از 2 سال، یکبار موقع اعزام به او گفتم: «مادرت مریض است، نرو.» گفت: «خدا هست و او را شفا میدهد، من میروم.» یحیی در عملیات کربلای 5 شلمچه به شهادت رسید. از این که فرزندانم راه درست و اسلامی را برگزیدند به خود میبالم، از اینکه پدر دو شهید هستم که برای اعتلای دین اسلام به جبهههای حق علیه باطل رفتند، افتخار میکنم. یادم میآید هر وقت یحیی از جبهه میآمد میرفت تو اتاق و با عکس علی صحبت میکرد و میگفت: «برادر! نمیگذارم سلاحت روی زمین بماند.» حالا من هم میگویم هیچوقت نمیگذاریم سلاح فرزندان شهیدمان روی زمین بماند. * خدایا! این قربانی را قبول کن خدیجه یخکشی مادر شهید سیدموسی حسینی میگوید: سیدموسی فرزند دوممان بود، همسرم بهخاطر ناتوانی که در بینایی داشت، قادر به کار کردن نبود، از همین رو وضع اقتصادیمان اصلاً خوب نبود و فرزندانم بهویژه سیدموسی در آن شرایط با سختی و مشکلات زیادی پرورش یافتند. خیلی قانع بود بهطوری که هیچوقت نسبت به آن اوضاع اعتراض نداشت و با آن کنار آمده بود، آنقدر وضع زندگیمان نامساعد بود که قادر به پرداخت هزینه تحصیلش نبودیم، از این جهت او با چیدن و فروش میوههای جنگلی برای خودش کتاب و لوازمالتحریر میخرید و درس میخواند.
به من میگفت: «نسبت به این شرایط معترض نباش و هیچوقت نگو که نداریم، همیشه بگو راضیام تا خداوند هم به کسب و کارت برکت دهد.» پس از پایان دوره ابتدایی بهخاطر استعداد و علاقهای که به تحصیل علوم دینی و حوزوی داشت، وارد حوزه علمیه کوهستان شد و بعد از مدتی تصمیم گرفت که به جبهه برود و در جنگ شرکت کند اما با مخالفت من روبهرو شد. به او گفتم: «تو همه زندگی و همه هم و غم من هستی و کمکحال خانواده، اگر شهید شوی من لحظه ای بدون تو دوام نمیآورم.» در جوابم گفت: «این را قبول داری که مردن حق است، پس اجازه بده مرگم شهادت در راه خدا و کشور باشد تا این که بر اثر سانحهای از دنیا بروم.» من هم گفتم: «خدایا! این قربانی را قبول کن و انشاءالله در آن دنیا همنشین امام خمینی (ره) و حضرت علی اکبر (ع) شود.» خبر شهادتش را نیز در خوابی که از ائمه (ع) دیدم مطلع شدم، هر گاه که بر سرمزارش میروم بهیاد شهدای کربلا و ائمه اطهار (ع) و امام خمینی (ره) گریه میکنم و آرام میشوم.
94/10/16 - 12:44
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 27]