واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها:
ضرب و شتم دانش آموزان افغان در مدرسه!
درست حوالی ساعت يك بعدازظهر حمید، روحالله، سعید، ابوالفضل، مهدی و یحیی * به همراه بقیه بچههای کلاس هفتم ب مدرسهای در دماوند، وقتی صدای زنگ تعطیلی مدرسه در حیاط و کلاسها پیچید، فریاد و همهمه کردند.
روزنامه شرق: درست حوالی ساعت يك بعدازظهر حمید، روحالله، سعید، ابوالفضل، مهدی و یحیی * به همراه بقیه بچههای کلاس هفتم ب مدرسهای در دماوند، وقتی صدای زنگ تعطیلی مدرسه در حیاط و کلاسها پیچید، فریاد و همهمه کردند. مثل تمام روزهای سرخوشانه مدرسه، قرارشان فوتبال دمظهر بعد از مدرسه بود. آنها با هم دوستهای صمیمیتری بودند. همه آنها بچههای افغانستانی مدرسه دماوند بودند. بچههایی با خندههای سرخوشانه و نگاه بیخیال روزهای نوجوانی. کلاس بچههای هفتم ب طبقه دوم بود.
این پنج نفر با هشت نفر دیگر از همکلاسیهایشان تصمیم میگیرند کیفهایشان را از پنجره کلاس به پایین پرت کنند تا دو طبقه تمام سنگینی کیفها را روی دوششان حس نکنند. بچهها کیفشان را از پنجره به پایین پرت میکنند و یکی از کیفها به ناظم مدرسه میخورد. آقای ناظم از این اتفاق عصبانی میشود، خیلی هم عصبانی میشود. اما این عصبانیت را روی همان پنج پسربچه خالی میکند؛ حمید، روحالله، سعید، ابوالفضل، مهدی و یحیی. بچهها را از هم جدا میکند و این پنج نفر را به دفتر میبرد. توی دفتر ردیفشان میکند و میگوید: شما افغانیها اینجا زیادی هستید. شما افغانیهای اضافی باید از اینجا بروید. بعد شیلنگ را بر میدارد، شیلنگ در پهلوی حمید و یحیی فرود میآید و روحالله صورتش را ناغافل برمیگرداند و شیلنگ به صورتش میخورد و صورتش کبود میشود... .
این گزارشی بود که رقیقه نجفی، مدیرعامل انجمن یاری کودکان در معرض خطر، در اختیار روزنامه «شرق» قرار داد و درخواست کرد این مسئله پیگیری شود.
اینجا روستای مشای دماوند است. پدر روحالله، کارگر ساختمانی و ١٢ سال است با زیور ازدواج کرده. زیور ایرانی است و اهل رودهن. همینجا عاشق هم شده و زندگیشان را سروسامان دادهاند. همین زیور پای حق روحالله ایستاده. زیور آنقدر رفتوآمد کرده تا ناظم و مدیر در خانهشان آمده و معذرت خواستهاند و زیور میگوید: «برای همین نمیخواهم اسمورسم مدرسه بیاید. نمیخواهم فکر کنند معذرتخواهی را نمیفهمم. اما میخواهم یادشان باشد که بچه را نباید زد. من خودم به بچههایم از گل نازکتر نمیگویم. اما صورت پسرم سرتاسر کبود بود...».
بابای روحالله ماجرا را جور دیگری تعریف میکند؛ او میگوید: «بچهها را توی مدرسه به خاطر شیطانیکردن کتک زده بودند. شیطانیکردن مال پسربچه است و فقط هم بچههای ما شیطنت نکرده بودند. اما بچههای ما را جدا کرده بودند و گوششان را پیچانده بودند و برده بودند توی دفتر. انگار مدیر مدرسه هم کربلا بوده. ناظم با شیلنگ به جان بچههایمان افتاده بود. صورت بچهام کبود شده بود. ناظم بعد از اینکه بچهها کبود شده بودند، پروندهها را به دست آنها داده و گفته بود میروید خانه و چیزی به خانوادههایتان نمیگویید. اگر حرفی به خانه بزنید، از ایران بیرونتان میکنیم و دیگر مدرسه هم راهتان نمیدهیم. فردا نفری ٢٠٠ هزار تومان میآورید و بدون اینکه خانوادههایتان بفهمند، با پروندهها به مدرسه میآیید تا ببینم میتوانم دوباره ثبتنامتان کنم یا نه...». پدر روحالله عرقهای درشت پیشانیاش را پاک میکند و میگوید: خانم میبینی؟ میبینی به جای درستی و راستی، دزدی یاد بچهها دادند؟»
بابای روحالله ادامه میدهد: «شب که آمدم خانه، دیدم صورت روحالله سیاه شده، علت را جویا شدم و بچه گفت زمین خورده، گفتم این چه زمینخوردنی است که دست و پایت سالم است، هرچه گفتم باز هم گفت زمین خوردم و با بچهها دعوا کردم. من هم دیگر پاپیاش نشدم. صبح تا نزدیک مدرسه بردمش. یکی از دوستانش، همین یحیی، مشکل جسمانی دارد و تشنج میکند، انگار از درد دوباره تشنج کرده بود و مجبور میشود ماجرا را برای خانوادهاش بگوید. در راه مدرسه بابای یحیی را دیدم و او گفت مدرسه نمیروی؟ گفتم ماجرا چیست و او برای من داستان را تعریف کرد... با هم رفتیم مدرسه».
پدر این دانشآموز برخورد ناظم مدرسه را جالب توصیف کرده و میگوید: «ناظم به جای معذرتخواهی به من گفت من سالی یک بار عصبانی میشوم و این سالی یک بار پرم به پر بچههای شما گرفت. حالا هم اتفاقی نیفتاده؛ بچههای شما شیطانی کردهاند و بچه با کتکخوردن بزرگ میشود. من گفتم شما به بچههای ما دزدیکردن یاد دادید، شما باعث شدید آنها از ما دردشان را پنهان کنند، ما خودمان به بچههایمان از گل نازکتر نمیگوییم و ناظم حتی نگاهمان نمیکرد. ما به اداره آموزشوپرورش رفتیم و شکایتمان را آنجا بردیم و آنجا هم به داد ما رسیدگی کردند و بازرس به مدرسه فرستادند. اما نتیجه فرستادن بازرس هم بعد از بازگشت مدیر مدرسه از کربلا، واکنش جالب مدیر مدرسه بود. او به ما گفت دیگر از این جلوتر نروید و ماجرا را کش ندهید.
بچههای شما مقصر بودهاند. آنها شیطانی کردهاند، ناظم مدرسه را عصبانی کردهاند و بهتر است آنقدر ماجرا را کش ندهید...». زیور هنوز عصبانی است. میگوید: «غرور بچههایم را لگدمال کردهاند. پسرم حرفهای خیلی زشتی از ناظم مدرسه شنیده و حالا باید هر روز توی صورتش نگاه کند. اما چارهای هم نیست. چند وقت پیش ناظم و مدیر نشانی خانهمان را از روحالله گرفته بودند و روحالله خیلی ترسیده بود. مدیر و ناظم شب به خانهمان آمدند و معذرتخواهی کردند. ناظم گفت عذابوجدان دارد و حلالیت طلبید. حالا من میترسم شما اگر این گزارش را بنویسید، فکر کنند ما آدمهای نمکنشناسی هستیم. من دوست ندارم فکر کنند من و بچههایم معذرتخواهی نمیشناسیم. اما یحیی به خدا هنوز تشنجهایش قطع نشده. چشم روحالله هم هنوز درد میکند.
شما که اسم مدرسه را نمیآورید؟ اخراجشان نکنند یکوقت؟» آنها هنوز هم پنج نفرند، پنج تا بچههای افغانستانی کلاس هفتم ب مدرسهای در دماوند که در روستای مشا زندگی میکنند و احتمالا دیگر هیچوقت کیفهایشان را از طبقه دوم پایین نمیاندازند، در راهرو نمیدوند و به فوتبال دم ظهر فکر نمیکنند. خاطرههای این پنج نفر با آن بعدازظهر سرد زمستانی در دفتر مدرسه و ناظم عصبانی و شیلنگ قرمزی که روی سروصورتشان فرود میآمد، گره خواهد خورد. حمید، روحالله، سعید، ابوالفضل، مهدی و یحیی... .
پینوشت:
*نام این دانشآموزان به علت درخواست خانوادهها مستعار انتخاب شده و همچنین مستندات این اتفاق نزد خبرنگار محفوظ است.
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۹۴ - ۰۹:۱۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 34]