واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها:
طنز؛ گالینالابلانکاهای رها شده!
مهرداد نعیمی در روزنامه قانون نوشت:
رامین زمینخوار بود... نه از آن زمینخوارهای پولدار... طفلک هی زمین میخورد... دست به هر کاری میزد، با شکست روبهرو میشد. یعنی از بانه هم که جنس میآورد، میآمد میدید توی مولوی همان جنس را نصف قیمت میفروشند... 30 سال زندگی کرده بود و برای تنوع، یکبار هم خوششانسی نیاورده بود.
در مدرسه بچهها جلوی پایش جفتک میانداختند و او زمین میخورد. بعد از نمره انضباطش هم کم میکردند! پدرش، سیروس هم بدشانس بود. کارگر ساختمان بود و مثل هر ایرانی دیگری همیشه تعریف میکرد که خانواده آنها روزگاری خان بودند، ولی عمویش سر پدرش گول مالیده و زمینها را بالا کشیده و تنها زمین باقیمانده را هم مثل بقیه ایرانیها مفت فروخته و به محض فروش زمین، ناگهان قیمت ملک 63 برابر شده بود و خر بیار اشکارو پاک کن! سیروس معتقد بود: «همه ایرانیها خان بودن قدیما... رعیت رو از کشورای دیگه وارد میکردن... همین تایوان و سنگاپور و مالزی که الان اینهمه گُنده شدن، یه موقعی رعیت ما بودن!» یعنی یکجوری اینها را میگفت که حتی اگر تایوانی هم بودی باورت میشد. در منزل سیروساینها هیچ وسیلهای تحت هیچ شرایطی بیرون ریخته نمیشد.
سیروس میگفت: «همین روزها چنان بحرانی مملکت رو فرا میگیره که همین پلاستیکها زندگی ما رو نجات میده.» آن روزی که هدفمندی یارانهها آغاز شد، سیروس رفت 40 کارتن سوپ گالینالابلانكا خرید و گفت: «اینو میگن خوشعقلی..... چند وقت دیگه همینم گیرمون نمیاد.... وقتی ملت دارن از گرسنگی میمیرن، ما برای شام و ناهارمون سوپ داریم که بخوریم!» واکنش همسرش نساء به کارهای سیروس چیزی جز اشک ریختن نبود. با همه این احوالات، سیروس خیلی به همسرش میرسید... همیشه میگفت: «آقا شما به چایی هم کممحلی کنی سرد میشه چه برسه به زن! زن مثل گلی میمونه که اگه بهش نرسي، زارت پژمرده میشه میافته!» نساء این عشقورزیهای سیروس را خوب درک میکرد. آن دو ابتدا صاحب یک دختر شدند که اسمش را گذاشتند بیتا، چون عین اسکناس لای کتاب میماند... نه تا خورده بود، نه گوشهاش پاره بود. بعد رامین به دنیا آمد. یعنی سیروس سرویس شد تا این بچهها بزرگ شدند! تا اینکه یک روز ناگهان سیروس و رامین خانواده را رها کردند. همه چیز را... آن پلاستیکها را... آن گالینالابلانکاها را.... اصلا رفتند و مخفیانه مقیم شهر دیگری شدند.
درواقع تمام اندوخته مالی خودشان را جمع کرده بودند بروند بانکوک تا چیزهایی بخرند، بلکه بتوانند خرج جهیزیه بیتا را فراهم کنند. منتها محض محکمکاری به خانواده گفتند به مالزی میرویم. از قضا زد و همان هواپیمای مالزیایی سرنگون شد و همه مسافرانش کشته شدند. سیروس و رامین بانکوک بودند که خبر واژگونی هواپیما را شنیدند... نمیدانستند خوشحال باشند یا ناراحت. اگر سوار آن هواپیما میشدند که کشته میشدند. حالا هم که ظاهرا به دست نساء کشته میشدند!
اولین کاری که سیروس کرد، این بود که هراسان و پراسترس به دوستش در هواپیمایی زنگ زد تا یکجوری نام آن دو به عنوان مسافران هواپیمای مالزی، در لیست کشتهشدگان ثبت شود. بعد اندوخته مالیاش را به دست بیتا رساند و بعد غیبشان زد. پنداری دوووود شدند رفتند توی هوا. نساء اما اولین کاری که کرد این بود که جعبههای گالینالابلانکا را بگذارد سر کوچه آشغالی ببرد! یعنی میخواهم بگویم ایرانیها حتی در چنین شرایطی خانوادهدوست هستند و اینجاست که آدم به ایرانی بودن خودش افتخار میکند!
تاریخ انتشار: ۰۱ دی ۱۳۹۴ - ۱۲:۵۸
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 109]