واضح آرشیو وب فارسی:ابتکار: مهتاب مجابی-دی ماه بود و برف سنگینی آمده بود. زخم عشق اولم هنوز خوب نشده بود. عکس بریده شده به شکل قلب را گذاشته بودم توی یک جعبه کفش و توی باغچه حیاط طی مراسم باشکوهی با حضور برادر کوچکم و گربه های محل دفن کرده بودم. هنوز پنجره های طبقه دوم همسایه پرده نداشت و جای خالی عشق گمشده ام بین قاب های آهنی پنجره پیدا بود. مدتی سر کوچه ایستادم و نگاه عاشقانه ام را دوختم به پنجره اش و «آه» ی کشیدم و راهم را از وسط پارک شهرآرا پیاده ادامه دادم. روی برف دست نخورده قدم می زدم و جوری که یک عاشق دلشکسته باید راه برود دستهام را پشت سرم قلاب کرده بودم. آن طرف پارک برفهایی که از پشت بام خانه ها ریخته شده بود در پیاده رو سطح نا همواری داشت که راه رفتن با ژست عاشقانه ام را مشکل می کرد. مجبور شده بودم دستهام را مثل طناب باز توی سیرک از هم باز نگه دارم و وقتی خواستم از آخرین تپه برف کوبیده شده بپرم پایین زیر پایم خالی شد و با صورت روی زمین پخش شدم و پاهام با زاویه 180 درجه از هم دو طرفم باز ماند. صورتم را که آوردم بالا از پشت مژه های سنگین شده از برف، دیدمش. با قد بلند و موهای خرمایی رنگ و چشمهای عسلی از ماشین پیاده شد و آمد برای نجات من. با صدای ملکوتی پرسید «طوری تون که نشده؟» تمام اغواگری که یک دختر دبیرستانی می توانست داشته باشد را یکجا جمع کردم توی یک کلمه و گفتم «پام». همزمان دهانم را هم از برفی که تا توی حلقم رفته بود خالی کردم. وقتی کمکم کرد از جایم بلند شوم از یقه و آستین و تمام منافذ لباسم برف می ریخت بیرون. ولی من گرمم بود و با وجود پای راستم که از زانو کاملا برگشته بود نیشم تا بناگوش باز مانده بود. در راه بیمارستان بخاری ماشین را که روشن کرد من مثل یک آدم برفی آب می شدم و چکه می کردم کف ماشین. نگاه کردم به کاغذهای لوله شده ای که موقع سوار کردن من از روی صندلی جلو برداشته و پرت کرده بود عقب. نگاه فضولم را دید و با خنده گفت « آرشیتکت هستم» آن موقع من نمی دانستم آرشیتکت چه جور موجود یا جانوری است ولی از سکنات و وجنات اسمش معلوم بود هرچه هست چیز باکلاسی است. توی اورژانس بیمارستان وقتی چهار قلچماق سعی داشتند به زور روی تخت نگهم دارند تا زانوی دررفته پایم را سر جایش برگردانند و من عربده های بنفش و ماوراء بنفش می کشیدم، درست قبل از اینکه از حال بروم می دانستم که اتفاق مهمی در مسیر زندگیم افتاده است. روزی که روی گچ پام با خودنویس یادگاری مى نوشت،گفت عاشق نگاه فضولم شده. من هم فکر کردم حالا که این خصلت فضول بودن انقدر برایش جذابیت دارد باید برای تداوم عشقمان، فتیله اش را کمی تا قسمتی بالا بکشم و همین شد که رسیدم به اینکه آرشیتکت قد بلند و چشم عسلی قبلا تشکیل کانون گرم خانواده داده و بعد عاشق نگاه فضول آدم برفی پاشکسته شده! و من از روی برفها درست وسط «لاو استوری» یکی دیگه سقوط کرده بودم. و صد البته اونطور که می گفت هم این خصیصه فضولی برایش جذاب نبود و حتی وقتی زنش ازش مى پرسیده «کجا بودی تا حالا؟» جواب میداده «مگه تو فضولی؟» فتیله فضولی چیزی نیست که وقتی بالایش کشیدی دیگر به این راحتی ها پایین بیاید ولی خانه نشینی من به خاطر برف و زانوی گچ گرفته ام، به دادش رسید و وقت کرد فلنگ را زودتر از اینکه فضولی های من کار دست کانون گرم خانواده اش بدهد، ببندد. اما تصویر کاغذهای لوله شده عقب ماشینش از ذهن من پاک نشد و من دو سال بعد دانشجوی معماری شدم.. ادامه دارد
دوشنبه ، ۲۳آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ابتکار]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 14]