واضح آرشیو وب فارسی:دولت بهار: دولت بهار: به مناسبت شهادت جانگدازامام رئوف، ثامن الحجج، امام رضا علیه السلام، مثنوی «سوگ خورشید» تقدیم به جوان ترین شهید مدافع حرم ،شهید سید مصطفی موسوی.سوگ خورشید نوحۀ نوح آید از، ارض و سماء، گوش را – دوشِ مَلَک می کشد، عرشِ سیه پوش را شعله بیفکنده غم، گلشن فیروزه را - قامتِ دل گشته خَم، ماتمِ هر روزه را می شِکند ظلمِ شب، فاطمه را چلچراغ - زلفِ غزل را غَمَش، کرده پریشانِ داغ دستِ بلا کِی کُند، دامنِ شیعه رَها - داغِ رضا کرده خون، سینۀِ آیینه ها فاضلِ آلِ علی، ساقیِ صَهبایِ نور - غافله سالارِ دل، آینه دار ظُهور ضامنِ آهویِ جان، والی و سلطانِ عشق – ماهِ شب افروزِ در، شامِ غریبانِ عشق قبله گهِ عاشقی، یوسف زهرا رضا - سجده به درگاه او، انس و ملک را سِزا پادشه ملکِ دل، ثامن قوم وَلا - او که دل ِ عاشقان، بر غمِ او مُبتلا آتش و آب و عَطَش، خونِ جگر بَر لَبَش - جان به خدا می دهد، عشق و وفا مذهبش ژاله هم آغوشِ با ؛ نرگسِ چشمانِ تر - داغِ رضا می کُند ، فاطمه را خون جگر رگ زِ سَحَر می زند، نِشتَر غمناکِ او - نَفخه صبا آوَرَد، از دلِ صد چاکِ او خُفته به بستر رضا ،خون جگر از کینه ها - پُر زِ خَراش از غمش، صورتِ آیینه ها شمس و قمر کرده بَر ، رختِ عزایِ رضا - غرقه به خونش جگر، پاره تنِ مرتضی قومِ علی مُزدِ او، وَه چه رَذیلانه توخت - باغِ گلِ لاله را ، آتشی از کینه سوخت بارِ دگر لاله ها ، پَرپَرِ از ظلمِ داس - خونِ جگر جوشد از، زمزمِ چشمانِ یاس قومِ قَمَر بَستۀِ در غُل و زنجیرِ شب - غافله ای تا اَبَد ، رَهرُوِ رنج و تَعَب کرب و بلا هرسَحَر، نو به سیاقی شود - فاطمه را رنج و غم، تازه به داغی شود غافلۀِ کربلا تا به ابد راهی است - بر سر نِی ها جَلی، جلوۀِ اَلهی است بسته به محمل سَحَر، بارِ غمِ عشقِ یار - شمس و مه از عاشقی، بر سَرِ نِی، سربِدار یاسِ کمان قامتی ، نوحه گرِ داغِ عشق - بر سر و رو می زند، خفتۀِ خاکِ دمشق آینه ها خون جگر، از غمِ اربابشان گَشته روان قُلزم از، نرگسِ پُرآبِشان ضَجه ملک می زند، در غم عُظمایِ حق کرب و بلایی دِگَر، گشته به پا در شَفَق تشنه لبی خون جگر، صاحبِ سر فَدَک مانده غریبانه او ، بی کَس و تنها و تَک ماه شبستانِ حق ، خسته دل و جان به لب - زهرِ جفا خورده از، دستِ مریدانِ شب بیرقِ آزادگی، کرده عَلَم ،دوش را - کرده به رسمِ سَحَر، زهرِ جفا، نوش را شمسِ شُموسِ وَلا ، کرده به پا کربلا - آن به غمِ عاشقی، فاطمه را مبتلا داغِ عطش بر لبش، یادِ علمدارِ عشق - بویِ بلا می دهد، سینۀِ سردارِ عشق قَتلِگه و درد و داغ ، کرب و بلایِ فراق - شعله درافکنده بَر، خِرمنِ گل هایِ باغ همچو علی عاشقی ، فاطمه را خون جگر - غافلۀِ شیعه را ،گشته به جانش سپر خون چکد از دیدۀِ، قُدسیِ قُدوسیان - قامتِ غم گشته خم ، مِحنتِ او را بَیان ثامنِ آل وَلا ، با جگری گشته چاک - جهل و هوس می کند، آلِ علی را هلاک تخمِ سقیفه دهد، بهر علی، بارِ کین - فاطمه با رو خورَد، بارِ دگر بر زمین زهرِ جفا می کند، پاره جگر حیدری - غرقه به خون می فِتَد، فاطمه پُشتِ دَری غرقه به خون پیکری، بر سر نیزه سَری - کُشتۀِ جهل و هوس، وارثِ پِیغَمبَری وَه که چه ها می کند ،جهل و هوس با علی - رفتنِ موری به شب، بر قَدَحی صِیقَلی جهل و عناد و هوس، قلب علی کرده خون - با که بگوید علی، این همه جهل و جنون کوبه کُجا مَحرمی ، تا که کند دردِ دل - آن زِ سِرِشکَش خدا ،خاک بشر کرده گِل شأنِ نُزولش به حق، آیۀِ لو لاک را - بوسه ملک میزند، در قدمش، خاک را با که توان گفتنش، این همه جهل و عِناد - داده به یک بارگی، خرمنِ حق را به باد مهرۀِ پشتِ علی، بار جهالت شکست - پشت درِ بی کَسی، فاطمه از پا نِشَست تا به ابد شد روان ،غافلۀِ اشک و آه - دست عدو تا که زد، فاطمه را بی گناه ضجه زند یا علی، پشتِ در افتاده ای - بارِ بلا می کشد، دل به علی داده ای غافلۀِ غم روان، سویِ اَبَد تا دمشق - آلِ علی را گُنه، بی گُنهی بود و عشق شب همه در تاب وتب ، تا بِکُشد آفِتاب - هرچه که او می دَوَد، دورتر از او سراب شب به تَقلا سحر، بندیِ خود آورد - تیغۀِ نورِ سَحَر، سینۀ شب را دَرَد مژده دهد شیعه را ، حالِ دمشق و حَلَب - می رسد آخر به سَر ، در سحری ظلمِ شب دور نباشد که آن ، قبلۀِ جان و جهان – در سحری خوش دَهَد، بر سَرِ کعبه اَذان شانه از او فاطمه ، زُلف ِچلیپا کند - بانگ اَنَالمَهدیَ اش غُلغُله بَر پا کُند می رسد آن دم که او، تیغِ دو دَم بَرِکِشَد - ناب ترین جُرعۀِ جامِ وَلا سَرکِشَد کرب و بلا را به خون ، پردۀِ آخر کِشَد -- نعرۀِ اِنی اَنَا المَهدیِ حیدر کِشَد نعره قَبَس میزند، شام و یمن را به طور - «در سحری غرقه نور، او کُند آخر ظُهور » منتظران مژده را، عَصرِ ظهورِ وَلی ست - پیرِ خراسانی ام، حضرتِ سید علی ست او که به سرداری َاش، صد چو سلیمان به پیش - سِر نهان دیده در ، خَلوَت ِ پنهانِ خویش بی خبر از سِر حق، دشمنِ غَمازِ او - اشک و سَحَر داند و، دیدۀ تَر ، رازِ او منتظران را بگو ، هان خبری می رسد - یوسفِ گُم گشتۀِ، ما ،سَحَری می رسد دور نباشد که او ،نعره زند یا حسین - زیر و زبر عالمی، آورد از شور و شین گشته صبا نعره زَن، بر سَرِ دشت و دَمَن - بویِ خوشِ آمدن، می رسدش از یمن حال برآشفتۀِ، شام و عراق و حجاز - آمدنش را دهد ، مژده به صد رمز و راز عِطر ظهورانه اش، جان و جهان کرده مست - غافله سالارِ دل ،عزمِ وطن کرده است ای به قدمگاهِ تو، آمده قربان، دَمِشق - وعدۀِ دیدار ما ،با تو سَحَرگاهِ عشق درد دلی با پیر خراسانی ام : کرده مرا سر به دار، خواهشِ دیدارِ یار - ظُلمتِ اسکندری، رانده مرا از دیار کاوۀِ آهنگرم، در پِیِ ضَحاک ها – تا که به آتش کشم، کاخِ هوسناک ها آمده ام تا کُنم فِسقِ، نمک را جَلی -عاشق عماری ام، در پِیِ سِید علی پیرِ خراسانی ام در پِیِ عَمارها - از گُنهِ یاری َاش، ما به سَرِ دارها ؟! سِید خوبان چرا ، بی خبر از یارها؟! - ما به غمِ عشقِ تو گشته گرفتارها وعده وفا کن بیا ، یاریِ عَمارها - قامتِ حق کرده خَم، ظُلمِ ستمکارها فسق و فسادِ نمک، کرده نگون کارها – شهوت و حرص و هوس، ارزش و معیارها؟!! ظلم و فسادِ نمک، جان به لب آورده ما - پیر خراسانی ام چارۀِ کاری نَما تا به کجا وحشت از، ظلمتِ اسکندری ؟ - تابه کجا تا به کِی رشوه و ناداوری؟... به امید ظهور حضرت یار ... سحرگاه 30 صفر 1437 - منصور نظری
شنبه ، ۲۱آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: دولت بهار]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]