واضح آرشیو وب فارسی:آرمان خبر: کوچه ها را یکی یکی پشت سر می گذاریم تا به خانه ای برسیم که قرار است تا لحظاتی دیگر، نوید آمدن مسافرش را بعد از ۳۲ سال، به اهالی آن بدهند. تسنیم برای مادری که روزها و شب های زیادی را به امید رسیدن این لحظه، پشت سر گذاشته، بدون شک این دقایق حس و حالی دیگر دارد و سختی اش بیشتر است، چقدر جای پدر خالیست... مردی که فراق یوسف، پیمانه عمر او را زود پر کرد! وارد خانه که می شوی هر کس حس و حال خاص خودش را دارد. سعید؛ برادر کوچک تر -جانبازی که یکی از چشمانش را در خیبر جا گذاشته است- تازه عمل قلب کرده و روی تختی در حال استراحت است و البته شاید شنیدن این خبر برای او شوک بزرگی باشد. مادرِ نگرانی که انگار بو برده چه خبر شده و ملتهب و آشفته است و پسری که می گویند شش ماه بیشتر نداشته که داغ پدر بر سینه اش نقش می بندد. حال بقیه اهالی هم، هرکدام قصه خاص خودش را دارد... اما در این میان حس و حال مادر از همه متفاوت تر است. با بغضی که رو به گریه است به استقبال میهمانانش می آید و با حالتی ملتمسانه که انگار خواسته ای مهم داشته باشد، روبروی شان نشسته و شروع به روایت روزهای پّر از التهابش می کند. روزهایی که به گفته خودش تنها به مدد خداوند و اهل بیت توانسته آن ها را سپری کند و زندگی را زندگی...! او از خواب امروزش می گوید؛ خوابی که در اولین ساعات صبح دیده و انگار بیشتر دلش را قرص کرده که خبرهایی در راه است. او خوابش را اینگونه تعریف می کند: «امروز حدود ساعت 4 صبح بود که خواب مسعودم را دیدم. خواب دیدم در یکی از کوچه های آبادان در حال بازی بود که ناگهان دوید و در لجن زاری که روبروی ما بود افتاد و شروع کرد دست و پا بزند. من با بی تابی زیاد، به سمتش دویدم و به هر سختی که بود او را از زیر گل و لای های فراوان بیرون کشیدم. آنقدر به پشتش زدم تا هرچه از آن کثافت ها به دهانش رفته را بیرون بریزد. بعد هم او را شستم و تمیزش کردم. اما به لحظه ای نکشید که باز مسعود دوید و خود را در آن لجن زار انداخت و من هم دومرتبه کار قبل را تکرار کردم. خلاصه این اتفاق 5 مرتبه رخ داد تا اینکه بار آخر و بعد از تمیز کردن او، مسعودم کوچک و کوچک شد و به اندازه به کودک 5-4 ساله درآمد و ناگهان از جلوی چشمان من محو شد.» و حالا این خواب، نشانه ای برای آمدن مسعود شده و مادر را برای رسیدن به او، بی تاب تر کرده است. اشک پهنای صورت پر چین و چروکش را گرفته و با بغضی که پر از حرف ناگفته است، التماس می کند اگر خبری از پسرم آورده اید، زودتر بگویید چراکه من سالهاست به امید چنین روزی نشسته ام... «به حمدالله پیکر فرزند شما مسعود پیدا شده است...» بغض مادر می شکند و چشمانش بارانی! باورش سخت است اما همین چند کلمه انگار بهشت را به دنیای مادر می آورد؛ جایی در چندقدمی پسرش! مادر قصه صبوری هایش را در جمع روایت می کند. قصه روزهایی که مهدی تنها فرزند مسعود همه زندگی اش می شود و با جان و دل او را بزرگ می کند. حتی حالا که خود مهدی نیز صاحب فرزند شده و امیرحسین اش را در بغل دارد، حس مادربزرگ نسبت به او تغییری نکرده و حتی به فرزند او نیز سرایت کرده است. مهدی از نسل دهه شصتی هاست. او در خاطرات کودکی اش، خاطره ای که در آن بابا حضور داشته باشد، ندارد؛ وقتی که تنها شش ماه از عمرش را با او سپری کرده است. با اویی که می گوییم یعنی در زمان حیات او وگرنه آنطور که شنیده ایم، مهدی از همان ابتدای تولدش، زیاد روی ماه پدر را ندیده است. او از همان نخستین روزهای زندگی اش، رفته رفته یاد می گیرد، مفهوم پدر و معنای شهادت را آمیخته با هم به ذهن بسپارد. چهره اش، او را صبورتر و مقاوم تر از دیگر اعضای خانواده نشان می دهد. شاید هم نمی خواهد زیاد بروز دهد که 32 سال دوری از پدر، چقدر برایش سخت و نفس گیر بوده است. «مهدی وحید دستجردی» متولد شهریور 62 است و پدر 22 ساله اش در اسفند همان سال در عملیات خیبر به شهادت می رسد. او معتقد است این سال ها حضور پدر را همیشه در زندگی اش داشته اگرچه دستان او را لمس نکرده و سایه ای از پدر را کم داشته است. هوش و استعداد فوق العاده مسعود هم حرف های زیادی برای شنیدن دارد. محمد؛ برادر بزرگ ترش، از نبوغ خاص او در چهارسالگی و مسلط بودنش به زبان انگلیسی و عربی می گوید و عنوان می کند: «مسعود در ابتدایی ترین سنین زندگی اش، تسلط ویژه ای بر زبان عربی و انگلیسی داشت به طوری که توجه همگان را به خود جلب کرده بود. حتی یک زمانی قرار شد امتحانی از او گرفته شود و بدون این که نیاز به گذراندن دوره دبستان و راهنمایی باشد، وارد دوره دبیرستان شود.» و البته داستان این استعداد به جایی می رسد که مهدی در بُحبوحه جنگ در رشته پزشکی دانشگاه تبریز پذیرفته می شود! مادر می گوید: «زمانی که متوجه خبر قبولی اش در رشته پزشکی دانشگاه تبریز شد به من گفت عملیات خیبر نزدیک است، اول می روم آنجا و بعد از اتمام عملیات برای کارهای ثبت نامم اقدام می کنم که متاسفانه به جایی نکشید شهید و در دانشگاه شهادت پذیرفته شد.» از او می پرسم چقدر به داشتن فرزندی همچون مسعود افتخار می کنید و او در پاسخم می گوید: «خوشحالم که خدا چنین فرزندی به من داد. البته خداراشکر من همه فرزندانم سالم و صالح هستند ولی مسعود از کودکی خاص بود. شش سالش بود اما نمازش ترک نمی شد! همه چیزش به جا بود و اعتقادات محکم و راسخی داشت. او برای من فرزندی نمونه بود.» مهدی از حس و حال امروزش تعریف می کند، وقتی خبر آمدن بابا را شنید. او می گوید: حسی که امروز از شنیدن خبر پیدا شدن پدرم دارم، حسی است که همه این سالها به همراه داشته ام. من هر لحظه و هر دقیقه این سال ها، به آمدن او فکر می کردم. مهدی که شهدا را حی و حاضر و زنده می داند، ادامه می دهد: اگر من این سال ها حضور پدرم را در زندگی ام حس کرده و او را کنار خود دیده ام به خاطر زنده بودن شهدا است. من همیشه این حضور را لمس کرده ام و او هر لحظه با من بوده است. او آمدن جسد پدرش را یک پیام برای افرادی می داند که منتظر شنیدن آن هستند و می گوید: این جسدی که امروز برای ما آورده شده است، یک نماد است و شاید رسالت های فراوان دیگری داشته باشد که ما نباید از آن غفلت کنیم. مهدی معتقد است پدرش در مراحل مختلف زندگی و هر موقعی که به او نیاز داشته، به نحوی خاص، پیامش را به او رسانده است؛ یک روز با آمد پیکرش، یک روز با خبر پیداشدن پیکر دوستش و یک روز...! و حالا مادر از وصیت پسرش سخن می گوید، از خواسته ای که دلش می خواهد جامه عمل بپوشد و با بغض و گریه آن را به زبان می آورد. مادر می گوید: «پسرم وصیت کرده بود اگر شهید شد او را آبادان خاک کنند که گرد پای زوار کربلا روی قبر او بنشیند.» مادر دلش می خواهد جنازه مسعودش را در شلمچه و کنار شهدای گمنام دفن کنند تا گرد و غبار کربلا به مزار او برسد و این تنها خواسته او از خداوند بعد از 32 سال چشم انتظاری است ...!
جمعه ، ۲۰آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آرمان خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]