واضح آرشیو وب فارسی:شهیدنیوز: شهیدخبر(شهیدنیوز): عصمت صباغی مادر شهید "رضا هدایتی" گفت: لحظه به لحظه در کنارش بودن برایم خاطره است. عکس قاب شده اش را بر دیوار دارم و او برایم همان رضای 27 سال پیش است.در مراسم "به یاد مادران سال های دفاع مقدس" که برای بزرگداشت مادران در دوران دفاع مقدس برگزار شد، پیرزنی را دیدم که قاب عکسی بر دست داشت. سنگینی نگاه فرد داخل قاب عکس مرا به سمت آن مادر کشاند ... نزدیک تر که شدم با مهربانی گفت "پسرم رضاست. دلخوشیم به همین قاب عکس است که در دست دارم." زیر هجوم نگاه فرد داخل قاب و سخنش خجالت کشیدم. برای او؛ رضا همان جوان 27 سال پیش بود اما دوری برای مادر سخت بود و چهره اش را هم کمی شکسته کرده بود. کنجکاو شده بود که بیشتر با این مادر و شهید آشنا شوم، شروع به پرسیدن سوالاتی کردم و او هم با مهربانی و لبخند جوابم را می داد. * نامتان چیست؟ عصمت صباغی * نام پسرتان چه بود؟ سرش را با افتخار بالا گرفت و گفت: شهید رضا هدایتی * چند ساله بود که به جبهه رفت؟ در دوران دفاع مقدس ما ساکن تهران بودیم. رضا پسرم اولم بود، 13 سال داشت که حال و هوای رفتن به جبهه به سرش زد. هر روز به من و پدرش اصرار می کرد که برگه رضایت اعزامش را امضا کنیم. هر چه می گفتم "رضا جان برای تو جبهه رفتن زوده. تو باید درست را ادامه بدهی." اما گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و باز هم حرف خودش را می زد. گفتم "اگر هم رضایت بدهیم، تو را اعزام نمی کنند." گفت "شما امضا کنید من می روم". می دانستم که اجازه نمی دهند برود برگه را امضا زدم و رفت. رضا فکر همه جا را کرده بود. قبلا فتوکپی شناسنامه اش را تغییر داده بود. چند روز بعد ساکش را جمع کرد و گفت از طرف بسیج ثبت نام کردم و به اردو می روم. بعد از رفتنش نگرانش شدم به نزد یکی از دوستانش به اسم محمود رفتم و سراغ رضا را گرفتم. گفت برای اردو به کرج رفته است. با پرس و جو پیدایش کردم با خوشحالی گفت "مامان دیدی بالاخره رفتم". مدتی بعد از بازگشتم، او هم آمد و این بار برای گذراندن دوره آموزشی به افسریه رفت. در آن زمان از خوشحالی بر پاهایش بند نبود. خود را برای رفتن به جبهه آماده کرده بود ولی به ما چیزی نمی گفت. این بار که رفت خبری از او نداشتم، یک هفته گذشت و نگرانی های مادرانه نمی گذاشت آرام و قرار داشته باشم باز هم به دنبالش رفتم. اعلام کردند این بار به جبهه اعزام شده است. دو روز بعد نامه ای از اهواز فرستاد. * از کجا اعزام شد؟ بسیج. در لشکر حمزه ابتدا نیروی پیاده بود و بعدها آرپی جی زن شد. * چند سال در جبهه ماند؟ مجروحیتی هم داشت؟ 6 سال در جبهه ماند. در این مدت 3 بار از ناحیه دست و پا ترکش خورد و در حلبچه هم شیمیایی شد. روزی که با پوتین های گلی به خانه آمد را به خاطر دارم. بسیار اوضاع نامناسبی داشت. او را به همراه دیگر مجروحین به تهران آورده بودند ولی می گفت حالم خوب است. پس از حمام کردن، لباس هایش را عوض کرد و برای کمک به دوستانش راهی شد. پس از بازگشتش برایمان تعریف کرد که دوستش مجروح و به بیمارستان مشهد منتقل شده بود. به همین دلیل سریعاً بازگشت تا خود را به او برساند. در زمان مرخصی یا مجروح بود و یا برای گذراندن دوره هلال احمر آمده بود در غیر این صورت ترجیح می داد در جبهه بماند. از راست به چپ: مصطفی خرسندی، علی شهبازی، حاج آقا شهبازی، شهریاری، مجتبی صبوری، شهید حاج کیانی، شهید رضا هدایتی، شهید کاشانی * از جبهه برایتان تعریف می کرد؟ من سوال می پرسیدم ولی هر بار از پاسخ دادن تفره می رفت و می گفت همه چیز خوب است. از سختی ها نمی گفت که ما نگران حالش شویم. * خاطره ای به خاطر دارید؟ لحظه به لحظه در کنارش بودن برایم خاطره است. عکس قاب شده اش را بر دیوار دارم و او برایم همان رضای 27 سال پیش است. * آخرین دیدارتان چه زمانی بود؟ در اوایل مرداد 67 به مرخصی آمد. فردای آن روز برای خواندن نماز جمعه از خانه خارج شد زمانی که بازگشت گفت "من باید به جبهه برگردم". گفتم "رضا جان تو که تازه آمدی کجا می خواهی بروی؟" پاسخ داد "عملیاتی در پیش است حتی اگر یک ساعتم بود که برگشته بودم، به جبهه بازمی گشتم." قبل از هر اعزامش وقتی سوال می کردم کی برمی گردی؟ می گفت "من در راه خدا رفتم هر وقت خدا بخواهد برمی گردم." در آخرین اعزامش، عکسی را آماده کرد و گفت "اگر شهید شدم نمی خواهم برای پیدا کردن عکس با مشکل روبرو شوید." او می دانست که این بار شهید می شود. قبل از رفتن به من سفارش کرد که اگر شهید شدم ناراحت نشوید و گریه نکنید زیرا در راه خدا شهید شدم. به خواهرانش هم به حفظ حجاب تاکید کرد. وصیت نامه اش را هم آماده کرده بود. صبح شنبه با دوستانش راهی شد. * در کدام عملیات به شهادت رسید؟ 5 مرداد 67 در عملیات مرصاد به شهادت رسید و پیکرش در 13 مرداد 67 بازگشت. چند روز قبل از آوردن پیکرش خواب شهادتش را دیدم. خواب دیدم "در یک میدانگاه بزرگی هستیم. رضا مرا صدا کرد و گفت "مامان مامان". به سمتش رفتم گفتم "کجا بودی؟" گفت "مامان من شهید شدم". گفتم "خوش به سعادتت مادر که به آرزویت رسیدی ولی من بدون تو چه کار کنم! و آرام به صورتش دست کشیدم". رضا ناگهان به زمین افتاد در همان حین امام راحل را دیدم که دستانش را زیر سر رضا گذاشت تا سرش بر زمین نیافتاد." چشم از رضا برنمی داشتم که از خواب بیدار شدم. از آن روز به مسجد می رفتم و گریه می کردم. هر بار که به سمت دوستان رضا می رفتم تا جویای حالش شوم از من روی برمی گرداندم. به دلم افتاده بود که رضا شهید شده ولی نمی خواستم این را باور کنم. * چه کسی خبر شهادتش را به شما داد؟ رضا به دوستانش سفارش کرده بود که مستقیما به من خبر شهادت را ندهند. دوستانش هم به وصیتش عمل کردند. کارهای پیش از تشییع را کرده بودند و پس از آن به برادرم که در شهرستان بود تماس گرفتند و خبر شهادت را دادند. او هم دیگر اقوام را خبردار کرده بود که فردای آن روز همه به خانه مان آمدند. مدتی بود که از برخی اقوامی که به منزلمان آمده بودند بی خبر بودم، آمدن ناگهانیشان نگرانیم را بیشتر کرد. به همسرم گفتم "رضا شهید شده که به منزلمان آمدند". همسرم گفت "نه حتما برای احوالپرسی آمدند." طاقت نیاوردم و رو به عمویم گفتم "اتفاقی افتاده؟" گفت "رضا مجروح شده و در بیمارستان است." نام بیمارستانی را آورد که می دانستم مجروحین را به آنجا نمی برند. گفتم "حقیقتش را بگویید رضا شهید شده؟" عمویم سرش را تکان داد و شروع به گریه کرد. با شنیدن این خبر از حال رفتم. * در وصیت نامه اش چه نوشته بود؟ وصیتی به من و پدرش کرده بود و توصیه های هم به برادر و خواهرانش. نوشته بود که تمام نماز و روزه هایش را به جا آورده و تنها در یکی از عملیات ها 5 روز نماز و روزه قضا دارد و خواسته بود آن را به جا آوریم. ** در حین گفت و گو این مادر مهربان به 27 سال پیش برگشته بود و با لبخند از فرزندش یاد می کرد. آن لبخندها را در ذهنم به خاطر سپردم و از او خداحافظی کردم. در دل شهید هدایتی را که در سن کم به آن چنان بلوغ فکری رسیده بود تحسین می کردم و از طرفی آن ایثار و فداکاری ها را مدیون این شیرزن می دانستم که با تربیت صحیح فرزندش را تقدیم راه حق کرد. منبع: دفاع پرس
یکشنبه ، ۱۵آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شهیدنیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 11]