تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 11 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس به خاطر خداى سبحان از چيزى بگذرد، خداوند بهتر از آن را به او عوض خواهد داد. ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1847215900




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

چگونه با پدرت آشنا شدم؟!/ قصه ها!


واضح آرشیو وب فارسی:پویش: نامه شماره ۲۵ با این که چند وقتی هست از ایران رفتی ولی می دانم چقدر سنت ها و آیین ایرانی برایت ارزش دارند؛ اما بی انصافی است که برای این آیین ذوق زده شوی؛ «ختنه سورون!» این که اولین بار کدام آدم بیکار فکر کرده برای این اتفاق باید شام بدهد، بماند اما درد آنجاست که هنوز آدم هایی در قرن ۲۱ باقالی پلو با گوشت و سالادالویه و ژله به خورد فامیل و همکار و همسایه می دهند و تا صبح خودشان را می لرزانند که پسرشان اولین جراحی زیبایی اش را با موفقیت پشت سر گذاشته. آن شب هم پشت در خانه عمو شوکت با یک سبد گل ایستاده بودیم و نعره های عمو که می گفت «آماشالا! بیا وسط» خانه را می لرزاند. مامان از ته کیفش کاغذی بیرون آورد و به دیوار راهرو چسباند و رویش نوشت «امین جان، آراستگی ات مبارک. از طرف عمو منصور و خانواده» و چسباند روی سبد گل که عمو در را باز کرد و طبق معمول همیشگی اش که در خانه اش را روی هرکس و ناکسی باز می کند فقط بلد است بکوبد پشت کمرت و بگوید «بههه» خودش را کنار کشید تا وارد خانه شویم. اما بدترین اتفاق این است که وقتی وارد یک میهمانی می شوی، یک مشت آدمی که قرار بوده روزی شوهرت شوند سرت هوار شوند. عمو اسداللهِ زن مرده داشت وسط میهمانی لزگی می زد و پسرش بهروز تلاش می کرد با قوس و خیز خاصی بخاطر رقص پدرش طوری ریسه برود که هربار بیفتد روی شانه های نامزد جدیدش، تا آن نامزد دماغ عقابی اش لپش را بکشد. خانوادگی مستهجن بودند! داشتم زیر لب فحش نثارشان می کردم که من باید جای آن دخترک پاچه دریده با آن شال پلنگی اش نشسته بودم و لپ آن بی لیاقت را می کشیدم که یک کیف دستی کوبیده شد توی صورتم. کله ام داغ شد و خون زیر پوستم قُل قُل کرد. دستم را روی دماغم فشار دادم. چشم هایم را باز کردم که دیدم خلبان کامران با دختری مو طلایی که پروتز لب هایش، دهانش را شبیه دونات کرده بود، روبرویم ایستاده بودند و هردو با چشم های گشادشان تلاش می کردند دماغم را معاینه کنند و دخترک با صدایی که شبیه ناله بود، گفت: «کامی دماغش چیزی نشده باشه!» وقتی حرف می زد با آب دهانی که گوشه لب هایش جمع می شد حباب درست می کرد. کامران بدبخت هم که نمی دانم یک مشت تف حباب شده چه جذابیتی می توانست برایش داشته باشد درحالی که انگار یک اثر هنری را دید می زد، گفت: «تو حالا حرص نخور. استرس واسه پروتزت خوب نیست ماهی کوچولو. واسه کامی ماهی شو» دستم را از روی دماغم برنداشتم و سرم را چرخاندم تا شاهد ماهی شدن خانوم نباشم و به سمت آشپزخانه رفتم بلکه کیسه یخ پیدا کنم که زنی درحالی که به کابینت تکیه داده بود و آلبالو در دهانش پرت می کرد، جیغ زد«سینااا داره تکون میخوره!» ژاله غولی بود. بعد از این که تخم اژدهای سینا را ترکانده بودم، تصمیم گرفته بود ژاله را بگیرد تا برایش به جای تخم اژدها پسر به دنیا بیاورد. سینا هم با آن قد و قواره زپرتی اش زیر شکم ژاله را گرفته بود و فکر می کرد این غول هم به اندازه تخم اژدها شکننده است. زن گنده هم از هیکلش خجالت نمی کشید و هر تکانی را توی بوق می کرد. یک تکه یخ از یخچال بیرون آوردم و به دماغم چسباندم و روی مبل گوشه خانه نشستم. داشتم دانه دانه آدم ها را می شمردم که مجردهایشان را سوا کنم و رویشان طرح و برنامه بچینم که پسرعمو فرهاد دیپلمات با یک زن خارجی چشم بادامی روبرویم نشستند. بیشتر از این که ختنه سوران باشد نمایشگاه زوجین بود. زنش از آن ژاپنی هایی بود که دمپایی لاانگشتی با جوراب می پوشد و از قیافه اش معلوم بود از آن اوشین های بدبخت روزگار است که هر روز زمین های خانه را حوله خیس می کشد و با آستین کیمونویش عرق پیشانی اش را پاک می کند. از پشت کله جفتشان می شد فهمید که شب ها کف زمین، روی بالشت آجری می خوابند. کف دست هایش را بهم چسباند و یک احترامی نثارم کرد. زورکی لبخندی تحویلش دادم. عمو اسدالله درحالی که همچنان داشت زیر و زبرش را می لرزاند، داد زد «به افتخار امین جان بزن کف قشنگه رو» انگار نه انگار زنش ترکیده! سرم را برگرداندم تا پسرعموی کوچولوی درد کشیده ام را ببینم که سیمین با معلم خصوصی اش وارد خانه شدند. سیمین روی ویلچر بود و نیمی از موهایش کنده شده بود و فک پایینش با یک دستگاه مکانیکی جابه جا می شد تا بتواند حرف بزند. معلوم بود مادرشوهرش نمی گذارد آب در دل سیم سیم تکان بخورد! دماغم تا روده ام تیر می کشید. پیرزنی که کنارم نشسته بود و تا منتهی علیه حلقش شیرینی فرو کرده بود با آرنجش کوبید به پهلویم و با دهان پر گفت: «شما مجردی؟» گرد های شیرینی که از دهانش روی صورتم پاشیده شده بود را پاک کردم و گفتم «شما پسر داری؟» شیرینی اش را قورت داد و کوبید روی شانه ام و گفت: «یکی داشتم توی تلفن گویای شهرداری صحبت می کرد. دیروز با پاسخگوی هفتاد و سه ۱۱۸ قول و قراراشونو گذاشتن. حیف شد.» دماغم یخ زده بود و احساس می کردم هر لحظه ممکن است که از جا کنده شود که یک نفر سینی کیک را جلویم گرفت. واقعا کیک این مراسم خوردن ندارد. سینی را با دستم عقب زدم. کیسه یخ را روی مغزم گذاشتم و از روی مبل بلند شدم که صدای مردی از پشت سرم آمد «با من ازدواج می کنی؟» سرم را برگرداندم. پسری با کت قهوه ای که یک کیسه آب گرم در دستش بود پشت سرم ایستاده بود. حیف مچ دستم درد گرفت تا بقیه اش را برایت بنویسم و مجبوری تا هفته بعد و نامه بعد صبر کنی.... فعلا - مادرت روزنامه شهروند/ در سرویس طنز سایت پویش، هر روز جدید ترین مطالب طنز و کاریکاتور را ببینید.


جمعه ، ۱۳آذر۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پویش]
[مشاهده در: www.puyesh.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن