تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):آن که در کاری که نافرمانی خداست بکوشد امیدش را از دست می دهد و ن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826575603




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

آهای بیایید من سه نفر را کشتم


واضح آرشیو وب فارسی:اعتماد: هدیه کیمیایی/میثم معتاد به شیشه بود. هنوز 20 روز از تولد آرتینای کوچکش نمی گذشت. غزاله تازه فارغ شده، دوباره حرف از بی پولی و گرسنگی و اجاره خانه عقب مانده زد. شیشه تحمل میثم را ازبین برده بود. فریادهای غزاله که بالا گرفت چاقوی آشپزخانه را آورد و او را همراه با بچه ها برای همیشه خلاص کرد. بعد از چند دقیقه داد و بیداد ناگهان همه چیز ساکت شد. رفت توی کوچه فریاد زد و گفت: آهای بیایید من سه نفرو کشتم. مردم دیدند و به حساب دود شیشه گذاشتند... اما داستان از قرار دیگری بود. خانه میثم وسط کوچه است. در آهنی کوچک زردرنگی که به حیاطی کوچک و نقلی باز می شود. صاحبخانه بی آنکه از هویت آدم پشت در مطلع شود بعد از شنیدن صدای زنگ دکمه آیفن را می زند و در باز می شود. عروس صاحبخانه تازه بچه هایش را از مدرسه به خانه آورده. لباس سیاه به تن دارد. از شوک اتفاق دیروز چیزی در صورتش دیده نمی شود، بارها و بارها حادثه را تعریف کرده و می داند چه باید بگوید. «به خدا هیچ کی باور نمی کنه! من و شوهر و بچه هام خونه نبودیم». مردمک چشم هایش تند تند می چرخد و ضربان قلبش بالا می رود. «راستش من هم داستان رو از در و همسایه شنیدم. این زن و شوهر همیشه با هم دعوا داشتن. ما تو اون لحظه نمی تونستیم حدس بزنیم چه اتفاقی داره می افته؟ اونا چهارماهه که تو این خونه زندگی می کن؛ ولی حتی یک بار هم کرایه ندادن. دیروز که برادرزنش آمده بود وسایلشون رو ببره رختخواب ها رو ریخته بود بیرون و دیده بود یه عالمه پشه جمع شده تو اتاق... بعد دیده بودن زیر رختخوابا جسده... زن و بچه هاشو کشته و گذاشته بود تو کمد...؛ شیشه مصرف می کرد، ما هم نمی دونستیم، ما که نمی تونیم واسه هر مستاجری یه سوءسابقه دربیاریم.» پیرزن صاحبخانه همین که صدای سلام و علیک ما را با عروسش می شنود با مقنعه و چادرنماز سفیدرنگ از سر نماز برمی خیزد و به سراغ مان می آید. دالان کوچک ورودی به خانه پیرزن و پیرمردی می رسد که چهارطبقه ساختمان را اجاره داده اند. پیرزن فهمیده موضوع حرف هایمان چیست و از همان داخل اتاق می گوید: «کاش خودش رو می کشت راحت می شد.» عروس حرفش را تایید می کند: «اتفاقا می خواسته خودش رو بکشه؛ تو خونه اش طناب دار پیدا کردن!» پیرزن پلک هایش را به هم فشار می دهد: «آرتینا رو خیلی دوست داشت.» آرتینا همان دختری است که اگر کشته نشده بود امروز تولد یک ماهگی اش بود. «اسم آن یکی پسر دوساله اش آرین بود. زنش رو غزاله صدا می کردن، اسم شناسنامه ایش نسرین بود، تازه زایمان کرده بود و از ساوه اومده بودن تهران. مرده کار نمی کرد، هر روز دعوا داشتن که چرا سر کار نمی ره. زنه می گفت: من باید روزی یک دونه نون بخورم، اون وقت تو نری سرکار؟ چهارماه اینجا زندگی کردن، مرده از صبح تا شب تو خونه بود اصلا بیرون نمی رفت. تا اون شب ندیده بودیم بیاد تو کوچه داد و بیداد راه بندازه. زن و شوهر با هم دعوا می کردند اما مثل هر مرد دیگه ای خانواده اش رو دوست داشت؛ دست بچه اش رو می گرفت با هم می رفتن بیرون. وقتی کلانتری آمد و میثم را با خودش برد ما گفتیم شاید بچه ها و زنش را برده خانه مادرزنش... نمی دانستیم هر سه تا را کشته و تو کمد دیواری گذاشته...» تو آدم کشتی در خانه باز می شود و پیرمرد صاحبخانه از راه می رسد. صورتش آفتاب سوخته است و لهجه ای جنوبی دارد. زود می رود سر اصل مطلب: «وقتی خواست خانه را از ما اجاره کنه گفت مبل سازم. کارت ویزیت یک تولیدی مبل تو یافت آباد رو هم به ما داد و گفت محل کارم آنجاست. قیافه ا ش اصلا نشان نمی داد خلافکار یا معتاد باشه، قدبلند و پوست سفیدی داشت. سه ماه به ما کرایه نداد. دو میلیون پول پیش داده بود و قرار بود ماهی 400 هزارتومان هم اجاره بده که هیچ وقت نداد. آن روز در ورودی خانه را زده و شکسته بود و با دست های خونی و چاقو به دست فریاد می زد و می گفت: «آهای بیایید من آدم کشتم.» همسایه کناری مان زنگ زد 110 تا بیایند ببرندش. یکی دیگه از همسایه ها هم بهش با تعجب گفت: «آهای تو آدم کشتی؟» یکی دیگه گفت: «نه این زیاد کشیده داره اینجور می گه...» چاقوی توی دستش را من ندیدم چون کلانتری او را با خودش همان موقع برد. کسی باور نکرد ممکن است جسدی توی خانه باشد یا میثم کسی را کشته باشد. پیرمرد سرراست و روان ادامه می دهد: «الان همسایه طبقه سوم مشغول شستن ملافه های خونی است که از خونه میثم بیرون اومده. این همسایه طبقه سوم ما پنج ساله که اینجاست خیلی آدم خوبیه. دیروز شوهر خواهرش با مادربزرگش آمدن اینجا رضایت بگیرن و خانه تخلیه کنن و برن. با هم رفتیم کلانتری و رییس کلانتری گفت باید بین خودتون نامه بنویسین و شما رضایت رو اعلام کنی و همسایه ها هم امضا کنن. من زود رضایت دادم و گفتم اصلا کرایه هم نمی خوام شرش کم شود و برود تا ما راحت شویم. اومدیم خونه با برادر خانمش رفتیم بالا که در رو باز کنیم دیدیم بوی خیلی عجیب و غریبی می یاد. اصلا افتضاح... . در کمد را که باز کردیم دیدیم بوی تعفن غیرقابل تحمله... جسدها را زیر رختخواب ها گذاشته بود. رختخواب ها را که یکی یکی برداشتیم دیدیم بو دارد شدیدتر می شود، آخرین تشک را که برداشت رسیدیم به جسدها، ساعت 12 ظهر بود. زنش را با چاقو کشته بود و بچه هایش را با ضربه یک جسم سنگین به سرشان از بین برده بود. ناگهان برادر زنش محکم با دو دست زد تو سرش و گفت: یا ابوالفضل یه مرده دیدم... یه مرده دیدم.... همان موقع زنگ زدیم به کلانتری آمد و تا ساعت 2 نصف شب اینجا بودند.» پیرزن می گوید: «مادر دختره موقع اسباب کشی آمده بود، اما تو این هفته هیچ کی خبری نگرفته. حتی یه زنگ هم نزدن.» کسی متوجه نشد داخل کوچه آرام است و خبری از هیاهوی دیروز نیست، انگار نه انگار که در این کوچه سه نفر کشته شده اند، سوپری سر کوچه شان درباره اتفاق روز پنجشنبه 28 آبان ماه می گوید: «خانم میثم معمولا می آمد از ما خرید می کرد. وضع مالی خوبی نداشتند. یک بار که میثم دیر کرده بود زنش آمد درمغازه و شروع کرد به گریه و زاری که شوهرش دیر کرده. فکر کنم برای همین هر روز با زنش دعوا می کرد. پنجشنبه عصر با دست های خونی از خانه بیرون آمد و گفت: «دونفر را کشتم...» یک تکه شیشه هم دستش بود. دیروز که آمدند اثاث هایش را از خانه ببرند جنازه ها را از توی کمد پیدا کردند. همه می گفتند که چون احتمال دارد مصرف کرده باشد این حرف را می زند کسی باور نکرد که ممکن است کسی را کشته باشد. زن های نعمت آباد که چادررنگی های شان را سر کرده و برای خرید آمده اند یکی یکی . دیده ها و شنیده های شان را می گویند: - «سر زنش داد و بیداد راه می انداخت. من چندان نمی شناختمش اما همیشه صدای درگیری های شان . می آمد. صاحبخانه اش هم همیشه شاکی بود که هیچ وقت کرایه نمی دهد و اذیت می کند. پنجشنبه هم که گفتند عربده کشی کرده و شیشه ها را شکسته. دیروز هم دوباره مامورها از ظهر ریختند و تا شب در خانه شان بودند.» «یعنی کسی متوجه نشده بود که تو این خونه جسده؟ صاحبخانه هم متوجه نشده؟» «چون خونشون طبقه چهارم بود کسی متوجه نشده.» «بچه اش 15، 16 روز بود که به دنیا آمده بود. آن یکی پسرش هم 3 تا 4 سالش بود.» زن ها شروع می کنند به صحبت کردن. یکی دیگر از زن های چادری هم از ته کوچه می رسد. «این زن مادر و پدر نداشته که بعد از یک هفته بهش زنگ بزنه و بگه دخترم کجاست؟ خبر بگیره ببینه زنده است یا نه؟ نگفته برم به بچم سر بزنم ببینم داره چیکار میکنه؟ این مادر چرا تو این 5 روزه زنگ نزده؟» «انگار پسره خودش از تو زندان زنگ می زنه به برادرزنش می گه برو آبجیتو و بچه ها رو از تو خونه ببر بیرون و کرایه صاحبخونه رو هم بده.» «صاحبخونه بدبختش آدم خیلی خوبیه، اصلا اهل زورگویی نیست. چهارماه تو این خونه زندگی کردن، یک بار ما ندیدیم سر کرایه خونه با همدیگه درگیر بشن. صاحبخونه پول دستش داشته اصلا نمی تونسته کاری کنه؛ خدا نصیب گرگ بیابون نکنه این جور چیزا رو...» زن ها تند تند با صدای نامفهوم صحبت می کنند و می روند. یکی شان که نسبت به بقیه پوست تیره تری دارد هیچ نمی گوید و تنها گوشه چادرش را به دندان گرفته است. شاید روزی روزگاری در خانه غزاله کشته شده نشسته و استکانی چای خورده و باهم از زمین و زمان گفته اند و گریه کرده اند و خندیده اند. شاید هنوز صدای خنده های آرتینای 19 روزه در گوشش است.


پنجشنبه ، ۵آذر۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اعتماد]
[مشاهده در: www.etemadnewspaper.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 14]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن