واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: گزارشي از خودكشي سه كارگر ايراني
روزنامه «كارگزاران» در گزارشي با عنوان «چشمهاي بازمانده در گور»، به بررسي چندين مورد خودكشي در ميان كارگران پرداخته است.
اسماعيل محمدولي مينويسد: در اين گزارش خودكشي سه كارگر را روايت ميكنم. هر كدام از اين وقايع با فواصل زماني و در نقاط مختلف كشور رخ دادهاند و در زمان خود به صورت گزارشهاي مستقلي منتشر شدهاند. حالا پس از گذشت سالها با مدد گرفتن از حافظه و نوشتههاي قديمي سعي ميكنم آنها را در آلبومي كنار هم بچينم و از ميانشان تصويري مشترك نمايش بدهم. آنچه به عنوان «تصوير مشترك» براي روايت انتخاب كردهام نشان ميدهد كه اين سه كارگر (در حكم نمونه) ماهها بدون حقوق و در فقر كامل زندگي كردهاند، گرسنگي كشيدهاند و شاهد رنج عزيزانشان بودهاند، اما فقط وقتي تصميم به خودكشي گرفتهاند كه وجود انسانيشان را در خطر نابودي ديدهاند. شرم مثل عصب است. وقتي هنوز بدن را به واكنش واميدارد يعني بدن زنده است. شرم از مهمانان غريبه، شرم از دختربچه هفت سالهاي كه شوق خريدن روپوش مدرسه را دارد، شرم از ديدن پينههاي دست فرزند، شرم از پسر سربازي كه به خاطر كرايه ماشين هشت ماه به مرخصي نيامده و حتي حقوق ناچيز سربازياش را هم براي خانوادهاش ميفرستد. اينها نهايت طاقت انساني است كه شرم را ميشناسد. از اين مرز جلوتر رفتن، انكار جايگاه انساني است. اين مرز را بايد با معيار شرافت شناخت. در اين گزارش از خودكشي اين مردان شريف دفاع نميكنم، اما ميكوشم آن را درك كنم.
تصوير اول؛ وقتي به كارخانه نساجي رسيدم دو ساعتي ميشد كه جنازهاش را از طناب دار جدا كرده بودند. كسي، شايد يكي از همكارانش بالاخره او را به بيمارستان رساند. همه ميدانستيم كه مرده است. سرش تقريبا از بدنش جدا شده بود و تنها به نسوج گردنش وصل بود. اما همكارش اصرار داشت كه او را به بيمارستان برساند. من اطراف سولهاي خالي كه كارگر 40 ساله نساجي خود را حلقآويز كرده بود با معدود كارگراني كه از تعديل نيرو باقي مانده بودند صحبت ميكردم. اين كارگران را پس از تعطيلي كارخانه نگه داشته بودند تا از ابزار توليد محافظت كنند اما شش ماهي ميشد كه هيچ حقوقي به آنها پرداخت نكرده بودند.
ماجرا به ارديبهشت سال 83 باز ميگردد. دقيقا وقتي كه ته ماندههاي صنايع نساجي يكي پس از ديگري نابود ميشدند، اين صنايع قرار نبود توليد داشته باشند چون قيمت پارچههاي چيني كه از طريق قاچاق وارد كشور ميشدند از قيمت مواد اوليه توليد پارچه يعني نخ ارزانتر بودند. مشخص بود كه توليد سودي ندارد و اين كارخانهها بايد تعطيل شوند. اما دولت نميخواست هزينه اخراج هزاران كارگر نساجي را متحمل شود پس كارخانهها را به بخش خصوصي واگذار كرد تا آنها به ازاي مالكيت رايگان زمين و ابزار توليد، دولت را از شر هزينههاي سياسي و اجتماعي اخراج نيروي كار اين واحدها خلاص كنند. به ماجراي كارگري كه سرش هنوز به رگ و پي گردنش وصل بود بازگرديم. همكارش ميگفت وقتي از اتاق مدير كارخانه بازگشت من داشتم چاي درست ميكردم. صدايش زدم بيايد. گفت تا انبار ميروم و برميگردم. يك ساعت گذشت اما خبري نشد. رفتم دنبالش ديدم جنازهاش توي هوا تاب ميخورد. با نردبان شش متر بالا رفته بود و طناب را به حفاظ سقف بسته بود. از آن فاصله كه خودش را رها كرد، گردنش طاقت وزن بدنش را نياورد و كار تمام شد. كارگران هنوز نميدانستند چرا اينطور غيرمنتظره خودكشي كرده است.
مدير كارخانه بلافاصله پس از مطلع شدن از خودكشي كارگر، كارخانه را ترك كرده بود. يكي از كارمندان دفتري ميگفت به سراغ مدير آمده بوده تا بخشي از حقوق معوقهاش را بگيرد. حتي التماس ميكرد در حد 10 هزارتومان به او قرض بدهند. كارگري كه جنازهاش را پيدا كرده بود هم ميگفت چند ساعت قبل از اين اتفاق، همسرش تماس گرفته بود خبر بدهد كه در خانه مهمان دارند. دو روز بعد از حادثه با همسرش صحبت كردم. هنوز داغدار بود و انگار من بازجويي، چيزي باشم پاسخم را ميداد؛ «من بهش حرفي نزدم. فقط گفتم از شهرستان مهمان آمده. موقع برگشت يك چيزي بگير كه جلوي غريبهها آبروداري كنيم. توي خانه چيزي نداشتيم. نميشد غذايي كه خودمان ميخوريم را جلوي مهمان رودربايستيدار بگذاريم. نميدانستم ميخواهد چنين بلايي سر خودش بياورد وگرنه لال ميشدم اگر ميگفتم.»
تصوير دوم؛ روستاي فدشك يك جايي وسط كوير است. حدود 45 كيلومتر با بيرجند فاصله دارد؛ پرت و دورافتاده و متروك. فرداي روزي كه كارگر معدني در حياط خانهاش خودسوزي كرد به آنجا رفتم. توي حياط هنوز بوي گوشت سوخته ميآمد. شب قبل خانوادهاش هم نه از صداي فرياد مردي كه در آتش ميسوزد، بلكه از بوي سوختن گوشت آدم زنده از خواب پريده بودند. با دكتر كشيك بيمارستان امام رضا هم كه حرف ميزدم برايش عجيب بود كه چطور اين مرد در هشياري بيشتر از يك دقيقه سوختن بدنش را تاب آورده اما فرياد نزده است.
همسرش، پيرزني كه گريه صدايش را بريده بود، با كمك پسرش فهماند كه مرد كاملا نااميد شده بود. 17 ماه حقوقش را نداده بودند و او هيچ از دستش بر نميآمد. هربار كه به سراغ طلبش از معدن ميرفت او را به يكي از نهادها و سازمانهايي ميفرستادند كه او حتي نميتوانست تابلوي سردر ساختمانش را بخواند، چه رسد به كاغذبازيهاي بيهودهاي كه او را بيشتر از پيش گيج ميكردند و نااميد. درك نميكرد چرا بعد از 30 سال كاركردن در معدن بايد براي گرفتن حقش از اين اتاق به اتاق ديگر برود و حرفهاي عجيب و غريب بشنود و آخر سر هم جواب سربالا بگيرد.
پسر 16 ساله اين مرد هم كنار كورههاي آجرپزي كار ميكرد يا براي پيمانكاري از كوه سنگ ميكند و اين قبيل كارها. ميگفت: «دستهايم را از پدرم قايم ميكردم. حرص ميخورد وقتي پينههاي دستم را ميديد.» اين مرد روز آخر زندگياش به معدن رفته بود. همسرش كه او را همراهي كرده بود، ميگفت وقتي داشتيم ميرفتيم دخترم بهانه ميگرفت كه يك ماه ديگر بايد به مدرسه برود و روپوش ندارد. او به دخترم قول داد كه برايش روپوش مدرسه بخرد. به محل كارش كه رسيديم به مالك معدن التماس كرد كه لااقل 50 هزار تومان از طلبش را بدهند. گفتند فردا بيا. از اين فرداها زياد شنيده بود. موقع برگشتن ميگفت «خدا هم به اين جور زندگي كردن من رضا نيست.»
تصوير سوم؛ در خردادماه 86، كارگر كنفكار رشت پس از گذراندن يك نيم روز سرشار از تحقير و كتك، به اندازه پول تاكسي از همكارش قرض گرفت تا سريعتر خود را به كارخانه برساند، طنابي به لولههاي سقف گره بزند و باقي ماجرا. مالك خصوصي صبح آن روز با كمك نيروهاي انتظامي، كارخانه را از ابزار توليد خالي كرده بود. كارگران 11 ماه بدون هيچ حقوقي سركرده بودند و اينك تنها اميدشان با فروش ابزار توليد كارخانه نابود ميشد. همه ميدانستند كار تمام است اما تنها كسي كه به وضوح پايان كار را ديد، او بود. جنازه او را حوالي ساعت يك بعدازظهر پيدا كردند. در آن وقت كه خبر را به خانوادهاش رساندند همسرش در مزرعه همسايه كارگري ميكرد، پسرش سرباز بود و چون پول مسافرت نداشت هشت ماه به مرخصي نيامده بود و از پادگان خارج نشده بود. خانه نيز در اجاره نهضت سوادآموزي بود. درآمد اين خانواده از كارگري موقت زن، ماهي پنج شش هزار تومان حقوق سربازي پسر و ماهي 15 هزار تومان اجاره تنها اتاق خانه به نهضت سوادآموزي تامين ميشد.
دو روز پس از خودكشي كارگر كنفكار كه به سراغ خانوادهاش رفتم، همسرش وقتي اوضاع را شرح ميداد بيمقدمه از من پرسيد؛ «ميداني سيب زميني كيلويي 600 تومان است؟» با يك حساب سرانگشتي ميشد فهميد كه اين خانواده بعد از 25 سال كاركردن حتي از عهده سيركردن شكمشان هم بر نميآيند. اين كريهترين چهره فقر است.
همسرش ميگفت؛ «يك وقتهايي در را كه باز ميكردم ميديدم جلوي در ايستاده. خجالت ميكشيد در بزند و داخل شود. صبحها كه ميرفت دنبال حق و حقوقش ميگفت؛ انشاءالله امروز ميشود. بعدازظهر دست خالي برميگشت و جلوي در ميايستاد.» آنچه فهميدم اين بود كه از زمان واگذاري كارخانه كنفكار به بخش خصوصي، در حدود سه سال اين كارگران را در بلاتكليفي نگه داشته بودند. 16 ماه بيمه بيكاري و وعده و وعيد كه امروز و فردا كارخانه دوباره راه ميافتد، پس از آن هم اين كارگران 11 ماه بدون حقوق سپري كرده بودند تا اينكه متوجه شدند ابزار توليد كارخانه در حال فروش است.
من ميگويم ابزار توليد، شما هم ميخوانيد، اما ابزار توليد براي كارگري كه به اميد كاركردن با آن زنده است فقط «كلمه» نيست، همه زندگي است. شايد آخرين گفتوگوي تلفني كارگر كنفكار با پسرش، دو روز پيش از خودكشي براي درك «ابزار توليد» به ما كمك كند؛ «روز پنجشنبه از پادگان با پدرم صحبت كردم. از پشت تلفن معلوم بود كه حالش بد است. بريده بود انگار. ميگفت شنبه ميخواهند دستگاهها را ببرند. مادرت صبح تا غروب توي مزرعه مردم كار ميكند، من هم هر روز ميروم استانداري اما هيچ كس به ما جوابي نميدهد. ميگفت كار تمام است... هيچ كسي به داد ما نميرسد. گفت دفترچههاي تامين اجتماعي 11 ماه است كه تمديد نشده. اگر خواهرت مريض بشود كجا ببرمش؟ بعد گفت؛ من چه كار كنم با 48 سال سن؟ زمين دارم كه كشاورزي كنم؟ ديگر كجا كار كنم؟ به جوانها كار نميدهند، به من كار ميدهند؟ هي ميگفت من چه كار كنم از اين به بعد؟»
درست در همين لحظه عجيبترين واكنشي كه انتظارش را ميكشم به غليان افتادن احساسات لطيف مخاطبان اين گزارشها است. بيچارگي چاه بيته است. وقتي آدم بيپناهي در آن ميافتد، ميتواند سالها فرو برود و همچنان زنده باشد. آنكه تصميمي براي نجاتش ميگيرد، هر تصميمي، مستحق ترحم من و شما نيست. اين اوج ميانمايگي است كه علت خودكشي را تنها در فقر اين آدمها خلاصه كنيم و برايشان دل بسوزانيم. حتي برقراري ارتباطي ميان خودكشي يك كارگر و خودكشي متعارف يكي از ما (آدمهاي طبقه متوسط يا مرفه) ميتواند نوعي از بدفهمي رايج و البته عامدانه براي شانه خالي كردن از بار مسووليت باشد. نه. خودكشي اين كارگران از روي انفعال و شايد ملال نيست. آنها تا جايي كه مرز انسان بودنشان مخدوش نشود، هرگز تصميم به چنين اقدامي نميگيرند.
منبع خبر :
پنجشنبه 9 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 305]