واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطراتی از سالهای حماسه و عشق
راز گلهایی که مینهای جهنده را مهربان کرده بودند/ طاقت دوری 2 نسیم به 17 روز هم نکشید
برای استراحت در دشت وسیعی که پوشیده از علف و گلهای شقایق و لاله بود نشستیم، یکی از بچههای گروه تخریب که برای گذراندن وقت مشغول کندن علفها بود، همین کار او موجب شد مینهای جهنده سر از خاک بیرون بیاورند.
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * امدادهای غیبی سرالله دولتخواه میگوید: تخریبچی میدان مین بودم، برای شناسایی، عازم منطقه مورد نظر شدیم، دشمن برخلاف تصور ما عقبنشینی کرده بود، اگرچه این انفعال، کار ما را برای شناسایی راحتتر میکرد اما با مشکل بزرگی بهنام مینهای خنثینشدهای مواجه بودیم که البته خبری از آنها نداشتیم. برای شناسایی باید از کنار یک رودخانه میگذشتیم، برای لحظهای شک کردیم که شاید گشتیهای دشمن در آن نقاط مستقر باشند، با این استدلال کمی عقبنشینی کردیم تا در فرصت مناسب تری به شناسایی منطقه بپردازیم. برای استراحت در دشت وسیعی که پوشیده از علف و گلهای شقایق و لاله بود نشستیم، یکی از بچههای گروه تخریب که برای گذراندن وقت مشغول کندن علفها بود، همین کار او موجب شد مین جهنده که توسط دشمن کار گذاشته شده بود، سر از خاک بیرون بیاورد.
از ترس دهانمان خشک شده بود، در این مدت از این مسیر بارها عبور کرده بودیم و با وجود اینکه سراسر این دشت وسیع پوشیده از مینهای جهنده بود، با الطاف خفیه خداوند که شامل حال ما شده بود، توانستیم وظیفه اصلی خود که شناسایی منطقه برای انجام عملیات بود را بهخوبی انجام دهیم. سرمست از شناسایی این دشت پر از مین بودیم که متوجه شدیم توسط دشمن شناسایی و مورد اصابت خمپارههای آنها قرار گرفته ایم. باز هم لطف خدا شامل حال ما شد، نمیدانم چه اتفاقی افتاد اما عراقیها نزدیک به دو ساعت با خمپاره به سمت ما شلیک کردند اما هیچکدام از تیرهای آنها به ما اصابت نکرد. پس از مدتی که شلیکهای آنها متوقف شد، فکر کردیم که شاید آنها بخواهند ما را دور بزنند و از پشت به ما حمله کنند، به آرامیمنطقه را ترک کردیم. سالها از آن واقعه میگذرد اما هر از چند گاهی که به روزهای جبهه و جنگ فکر میکنم، از اتفاقاتی که در آن روز برای بچههای شناسایی افتاد، متعجب میشوم. * برزنت رمضانعلی اکبری میگوید: برای انجام عملیات کربلای پنج، راهی منطقه شلمچه شدیم، در آن زمان در بخش ادوات مشغول به فعالیت بودم و باوجود سن کمی که داشتم، آشنایی زیادی با سلاحهای سبک و سنگین پیدا کرده بودم. وارد منطقه عملیاتی شدیم و در سنگرهایی که از قبل پیشبینی شده بود، خود را برای انجام عملیات آماده کردیم. پس از آغاز عملیات، به همراه چند نفر دیگر از رزمندگان با یک دستگاه ماشین سواری، توپ 106، برزنت استتار، سلاح و مهمات فراوان، عازم منطقهای دیگر برای ادامه عملیات شدیم اما بهدلیل ناآشنایی با آن منطقه، در یک باتلاق فرو رفتیم و در شرایطی که راه را برای رسیدن به آن منطقه گم کرده بودیم، با دیدن 80 تانک آماده به شلیک عراقیها غافلگیر شدیم. با وجود فاصله زیاد و نقطه دید کوری که داشتیم، شناسایی شدیم و تانکها چند گلوله خود را به سمت ما شلیک کردند که بهدلیل فرو رفتن ما در باتلاق، هیچکدام از این گلولهها بر ما و مهماتی که به همراه داشتیم، اثر نکرد. مجبور شدیم ماشین و مهمات را رها کنیم و برای حفظ جانمان هم که شده در جای امنی پناه بگیریم.
چند ساعتی را در آن منطقه امن ماندیم تا بلکه تانکها از آن منطقه دور شوند و ما بتوانیم با گرفتن ماشین و دیگر وسایل خود، از آن منطقه دور شویم اما هر چه بیشتر صبر کردیم، بیشتر ناامید شدیم. دیگر تحمل نداشتم، دل را به دریا زدم و با سرعت فراوان به سمت ماشین حرکت کردم، هر چه بچهها فریاد میزدند که پشیمانم کنند، نتوانستند موفق شوند، البته میدانستم در دلشان خوشحالند که میتوانند بهزودی آن منطقه ناامن را ترک کنند. وقتی به ماشین رسیدم، هر چه تلاش کردم دیدم نمیتوانم به تنهایی ماشین را از باتلاق خارج کنم، تلاشهایم بیفایده بود، خواستم برگردم که فکری به ذهنم رسید. چون در قسمت ادوات مشغول به فعالیت بودم، دل خوشی از توپ 106 و دیگر سلاحهای جنگی نداشتم، برزنتی را که صبح تحویل گرفته بودم، روی دوشم انداختم و بهسرعت به طرف پناهگاهمان حرکت کردم. بچهها که از لحظه اول مرا زیرنظر داشتند، فریاد میزدند برزنت را ول کن، ماشین را بیاور، گوشم بدهکار نبود، برزنت تازه به دستمان رسیده بود و هنوز بوی تازگیاش از بین نرفته بود. میتوانستم در روزهای آینده باز هم توپ 106 و سلاحهای جنگی را ببینم اما امیدوارم نبودم دیگر برزنتی مانند آنچه نزدیک بود جانم را برایش از دست بدهم بار دیگر بتوانم پیدا کنم. * شهیدی با دو قبر رضا مطلبی میگوید: مدتی قبل از آغاز عملیات بزرگ والفجر هشت که منجر به آزادسازی شهر بندری فاو شد، کار بزرگ احداث خاکریز و سنگر توسط رزمندگان شروع شده بود، کار سخت و طاقتفرسایی بود، چرا که منطقه دارای شرایط بهخصوصی بود. این منطقه چون در لب ساحل اروند واقع شده بود، بهطور مداوم با جذر و مدهای بسیاری روبهرو بود، از این رو همیشه ساحل آن مملو از گل و لای بود، این گل و لای کار کردن را برای رزمندگان مهندسی لشکر که مجبور بودند با ادوات مکانیکی، خاکریز درست کنند، دشوار میکرد. برادران بسیجی و رزمنده تصمیم گرفتند که به اتفاق هم این کار را بهصورت دستی انجام دهند، یعنی اینکه با دست گونیها را پر از خاک کرده و روی دوش گذاشته و بهصورت خاکریز روی هم بچینند. در یکی از همین روزها دو هفته قبل از عملیات زمانی که بچههای گردان مسلم لشکر ویژه 25 کربلا مشغول کار بودند، ناگهان خمپارهای میان چهار برادر بسیجی اصابت کرد و موجب شهادت آنها شد. در میان این چهار نفر شهیدی به نام محمدجواد نسیمی بود، این شهید موهای بور و پوست روشنی داشت، بعد از انتقال این شهدا به عقب متوجه باقی ماندن مقداری از مو و پیکر ایشان در محل شدیم، از این رو دست به کار شده و باقی مانده پیکر ایشان را در محل شهادت ایشان به خاک سپردیم.
پرچم سه رنگ وطنمان را روی مزارش کشیدیم و چهارگوشه مزار را با چهار پوکه توپ 106 مزین کردیم، پیکر این شهید نیز در بهشت فاطمه (س) شهرستان بهشهر به خاک سپرده شد. بعد از شهادتش به دیدن برادر بزرگش رفتیم و از او خواستیم حالا که برادرش به شهادت رسیده است، برای دلجویی از پدر و مادرش هم که شده چند روزی را به خانه برود، او گفت: «عیسی به دین خود، موسی به دین خود، او برای خودش رفت، من هم برای خودم میمانم، مدتی است چشم انتظار فرا رسیدن شب عملیات بودم و باید در این عملیات حضور داشته باشم و ادای تکلیف کنم.» زمان زیادی نگذشت که خبر رسید او هم به برادرش پیوست و به شهادت رسید. شهید محمدجواد نسیمی در 5 بهمن 64 و شهید مهدی نسیمی در 22 بهمن 64 به شهادت رسیدند. انتهای پیام/86029/م30/
94/08/28 - 07:19
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]